کودکانه هایمان را یادت هست؟ مدرسه بود و معلم بود و درس بود و تاریخ بود.آنچه تاریخ بود، فقط درس نبود اما. آرمانی هم بود که گاه در ایمان تئوریزه میشد و گاه درعشق. از عشق حسین به باورهایش تا عشق مردم به حسین، وعشق مردم به وطن.
یادت هست که میخواندیم از حرمت ماه حرام که بی حرمتش کردند در کربلا؟ یادت هست تصور ضجه های زینب و ذهن کوچک من و تو که بی اندازه ناآشنا بود با نامردمی؟ یادت هست ۲۲ بهمن هر سال را؟ هیجان از غریو دلیران وطن را یادت هست؟ یادت هست تصور اینکه کسی یا کسانی جلادوار به جان مردم می افتادند چه خشمی در جان کوچکمان می انداخت؟ یادت هست چه عجیب بود برایمان که فکر کنیم پدری را در همین شهر، زیر یکی از همین سقف های بی تکلف، داغدار پسر میکردند؟ یادت هست سنگ فرش خیابان را که برای قدم هایمان مامن بود؟ یادت هست سخت بود اندیشیدن به سالهایی قبل تر که این کوچه ها و خیابانها سنگ صبور قدم های پرهراس برادرانمان بودند؟ راستی کدام را دردناک تر میدیدیم؟ ضجه های زینب و کربلا را، یا اشکهای پدر و مادر پیرسرزمین خودمان را؟ یادت هست؟
بیدار شو ... بیدار شو برادرم ... باز کن چشمانت را ... شنیدم چند ساعتی هست که چشمانت را با تمام این خاطرات بسته ای. به حرام بودن خون در محرم فکر میکنی یا به ضجه های مادرانه ی سرزمینت؟؟؟ بیدار شو برادرم ... بیدار شو .... مپسند که اشکهای آن پدر داغدار درچشمان پدرت شکل بگیرد ... نقش خون نزن سنگ فرش خیابانی را که روزی با هم شادمان میدویدیمش ... به آبروی رفاقتمان بیدار شو ... باز کن چشمهایت را .. بیدار شو برادرم