Monday, August 28, 2006

پشت دریا


قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.

Monday, August 21, 2006

طلوع

دلتنگی جز‌ء لاینفک غربت و از گسترین احساسات زندگیه. هم تلخ و آزار دهنده و هم شیرین چرا که ریشه در عشق داره

ولی بیایید از حزن و اندوه نگیم. یقین دارم که بابا حسین ( که مثل پدر خودم براشون احترام قایلم) و نیما جفتشون نه تنها هر روز با یاد هم از خواب پامیشن بلکه تو رویای هر شب یکدیگه هم هستن. اینرو نیما و بابا حسین هر دو خوب میدونن و یاداوریش نمکیه که رو زخم همیشه تازه غربت پاشیده میشه

پس بذارید من جملات نیما و بابا حسین رو با اجازه جفتشون کامل کنم


با وجود همه دلتنگیها هر ۲۱ ماه یاداور طلوع یک زندگی تازه یک هدف بزرگ و یک همت عظیمه. یاداور بلوغ فکری رفیق من و تمام آدمای مثل اونه. ۲۱ هر ماه این نهیب رو میزنه که هدفی بزرگتر از غربت در پیش روست. هدفی که سخت ترین مشکلات رو به خاطرش تحمل میکنیم و روز به روز به اون نزدیکتر میشیم. و چقدر شیرینه این احساس نزدیکتر شدن و رسیدن

و من یقین دارم که بابا حسین هر روز به خاطر میارن که چقدر از موقعیت کنونی پسرشون خوشحالن. چقدر از موفقیت فرزندشون به خودشون میبالند و یادشون میاد که چقدر دوست داشتن نیما به اهدافش دست پیدا کنه. قلبشون گرمه که نیما بهترین مسیر رو برای پیشرفت انتخاب کرده. و پیشرفت و سعادت فرزند بزرگترین آرزوی پدر و مادره

غربت هست. سختی هست. اما هدف و امید هم هست. و قصد من و نیما از نوشتن در «پشت دریا» سخن گفتن از طلوعه که غروب رو همه میشناسند.

خوش باشین

میلاد

21

عادت کردم به این که به 21ام هر ماه با دقت بیشتری نگاه کنم. به خودم و به اینکه چقدر بزرگ شدم. 21 برام عدد مقدسی شده .... همه چیز از 21ام شروع شد. ساعت 10 شب.

توی چشای خیلی ها نگاه کردم .... مطمئن نبودم که دوباره کی این فرصت رو پیدا می کنم. چمدان تنهایی روی دوشم سنگینی می کرد و دلهره ی روبرویی با دنیای تازه قلبم رو سخت فشار می داد.

باز هم یه 21 دیگه رسید... و این ماه به من نه فقط گذر یک ماه .... که گذر یک سال رو یادآوری کرد ..... و منی که هنوز فرصت نگاه دوباره به اون چشمای نگران و منتظر رو پیدا نکردم.

یک سال گذشت ....

نیما

Tuesday, August 15, 2006

پذیرش1

سلام

شاید باورتون نشه اما تقریبا هر روز برام پیش میاد که به سوال های دوستان در مورد پذیرش و apply و بورس و این مسائل جواب بدم. فکر کردم بد نیست که یه چیزی بنویسم و بذارم رو وبلاگ و اینطوری میتونم به همه بگم که بیان و اینجا رو بخونن و کار خودم هم کلی راحت می شه! قبل از اینکه هر حرفی بزنم باید بگم که مسائلی که اینجا می نویسم نظر شخصی منه و شما می تونید مطالب دیگه توی سایتهای دیگه پیدا کنید که ممکنه با نظر من مغایر باشه. امیدوارم میلاد هم بعد از برگشت به خونه در مورد تجربه و نظر خودش بنویسه.

مطالب خودم در مورد پذیرش رو توی چند تا پست می نویسم، ضمن اینکه براشون قالب خیلی رسمی و جدی انتخاب نمی کنم. مطمئنا برداشت به عهده ی شما و به اقتضای شرایط زمانی و مکانی شماست. توی اولین پست در مورد پیش زمینه های پذیرش می نویسم. قبل از اینکه بخواید فکر خارج کنید، توی وجود خودتون دنبال جواب ها بگردین و صادقانه جواب بدین به همشون، اگه احساس کردین که بعضی از موارد در مورد شما صادقه خوندن بقیش رو بی خیال شید. برای اینکه مطمئن بشید برای اومدن آماده هستید باید این نکات رو در نظر بگیرید:

1) مهم تر از همه اینکه چقدر روت زیاده! اگه از کنف شدن، از تحمل لبخندهای توام با تمسخر، از برخوردهای نژادپرستانه (که میتونه نتیجه برداشت شخصی شما یا غرض ورزی طرف مقابل باشه)، از دادن سوتی های کلان، و از گم شدن توی دنیای سوال می ترسی .... بی خیال خوندن بقیه ی مطلب شو، یه زنگ به بر و بکس بزن و برید با هم یه دوری بزنید و از آب و هوا لذت ببرید. هر چند وقت یه بار هم به خودت یادآوری کن که مردم دور و برفارسی حرف می زنن و تو بصورت ناخودآگاه می فهمی. بعدش هم کلی خوشحال شو.

2) اگه مامانی هستی و بعد 10 روز دلت واسه مامان و بابا و عمو و خاله تنگ می شه .....مثه بچه خوب برو یه دسه گل برا تک تک اعضای خونه بخر و خارج رفتن هم بی خیال شو. ضمنا بقیه ی این نوشته هم به کارت نمی یاد!

3) اگه وقتی تلفن زنگ می زنه قلبت مثه مسلسل می زنه و وقتی بابا یا مامانت گوشی رو بر می دارن یکی با آقای حسینی یا احمدی یا رجبی کار داره و بعد هم مطمئنا فامیلی تو هیچ کدوم از اینا نیست و بلافاصله موبایل و بر میداری و میری تو حیاط یا تو اتاقت یا .... و احساس می کنی که این دیگه آخر خطه و تیریپ لیلی و مجنون بازیه .... بدون هیچ توضیحی ازت می خوام که بی خیال خارج شی!

4) اگه داری فکر می کنی کی حس کنکور ارشد رو داره و می خوای از زیر کنکور در بری اما در عین حال می خوای فردا بهت بگن دکتر و فکر می کنی که اینجا راحت تره .... تو رو خدا این نصیحت رو جدی بگیر و بشین درست رو بخون. چون حتی اگه بشه و بیای اینجا .... وقتی بیای اینجا 1000 بار پیش میاد که لعنت می کنی خودت رو که این چه اشتباهی بود. خصوصا ماه های اول.

5) اگه انگلیسی رو در حد I am a table صحبت می کنی و کلی هم احساس خارجی بودن بهت دست میده، یا اگه تو جمله های فارسی کلمه های انگلیسی با لهجه ی غلیظ می پرونی و خودتم معنی بعضی هاش رو نمی دونی.... همون جا بمون و برا دوستات تیریپ بذار که کارت تو زبان درسته و خودت و الکی تو درد سر ننداز


6) اگه برات زبان کشوری که میخوای بری مهم نیست و فکر می کنی می خوای بری ژاپن یا آلمان یا فرانسه، اما به پاکستان و افغانستان هم راضی می شی که دیگه ای وا... داری!

7) اگه فکر می کنی اینجا خیلی پول درآوردن راحته و می خوای بیای و استاد دانشگاه بشی و پول خفن بگیری و تحقیقات کنی و ....باور کن ایران خیلی باحال تره. ایران تنها جایی که می تونی بی حساب و کتاب از دولت پول بگیری (از یک قرون تا صد میلیون) و بعدش هم یه مدت الکی بازی بازی کنی و آخرش بگی نشد و هیچ کس هم بهت گیر نده!

8) اگه عشق خارج هستی و تنها دلیلت برا اینکه بیای اینه که خارج باشی و بابا و مامانت جلو فک و فامیل کلاس بذارن ....یا اینکه می خوای "عین ا... باقرزاده ی" مامان و بابات باشی و وقتی بر میگردی بگی که در غرب بهت پیشنهاداتی شده..... بشین و از دو تا ده بار فیلم صمد و بعدش هم ممل آمریکایی رو نگاه کن و بعدش هم یه نتیجه گیری بنویس و بزن بالا تختت و هر شب بخون ....

9) اگه دلت به این خوشه که دوست بابات یا دوست دوست بابات اونجا پمپ بنزین داره و از تو حمایت می کنه کلا بی خیال شو. تازه از اون بدتر...اگه دلت به حمایت خاله و دایی گرمه .... مطمئن باش اگه ازاونا کمک بخوای به هیچ جا نمی رسی چون یا زن دایی عزیز داستان رو تبدیل به دعوای خونوادگی می کنه یا خاله اینقدر با مسائل جنبی!!! درگیره که به شما وقتی نمی رسه.

10) اگه پشتت به پول باباجون گرمه و می خوای بیای که آزادی داشته باشی (در موارد مختلف)، هیچ دلیلی ندارم که منصرفت کنم.

اگه تا اینجا رسیدی و از خوندن منصرف نشدی شرط اول رو تا حدود زیادی داری و می تونی از شرط دوم شروع کنی. اما جدای از شوخی، اگه تصمیم جدی برا اومدن داری و تا حالا به حرف های من خندیدی، برگرد و یه بار دیگه بخون و جدی تر فکر کن.

نیما

Sunday, August 06, 2006

Milad in Seattle!

Salam

Alan ke in post ro mifrestam taghriban dar doortarin noghteye joghrafiaee nesbat be melbourne gharar daram. Sarzamine yankiha va laneye estekbare jahani o sheytano bozorg. Moteassefane inja fonte farsi nadaram va azinke inbar sonnat shekani mikonamo baratoon finglish minevisam mazerat mikham.

Mokhtasaro mofid inke rooze shanbeh Melbourne ro be ghasde Seattle baraye sherkate too ye conference tark kardam. Nokteye jaleb inke parvaze man az melbourne saat 10:30 sobhe shabbeh bood va man be vaghte Los Angeles saate 13:30e shanbeh residam dar hali ke 20 saat roo hava boodam! kholase 1 rooz too zendegim zakhireh kardam ke albate bayad 2shanbeh ke barmigardam pass bedam.

Hanooz vaght nakardam ke ziad jaee ro begardam bara hamin badan dar morede Amrica bishtar minevisam, ama delam nemiad chand ta nokteh ke too hamin modate koochik dasgiram shod va albate baziasho ghablan shenideh boodam nanevisam:

1) Too amrica hameh chi bozorge! in shamele mashinha, sakhtemoona, khiaboona, restoonrana, hamburger va shikame adama mishe! Foroodgahe Los Angeles ham vaghean bozorg bood va be jorat mishod goft too har daghighe 3-4 ta havapeyma forood mian ya boland mishan

2) Mardome amrica khial mikonan kheili mohem o bahalan. khial mikonan hameye donya terroristano mikhan amricaro nabood konan va khial mikonan ke amrica dige akhare donyas. kheiliashoon tahal az amrica kharej nashodan chon bavar daran ke jaee behtar nis ke lazem bashe did!!

3) dar donya mojoodati zendegi mikonan ke ghaderand be george W bush junior alaghemand bashan!


4) Daneshgahe Washington ba inke az nazare ranking kheili dar amrica top nis az nazare vosat o emkanat ghabele moghayese ba top tarin daneshgah haye australias

5) Jange lafzie mohagheghine Microsoft va Yahoo! emrooz dar conference vaghean didani bood.

Say mikonam age vaght shod dar toole safar bazam post konam.

Khosh bashin
Milad

Thursday, August 03, 2006

تعریف بی جا

سلام

قبل از اینکه هر حرفی بزنم بذارید یه نصیحت به خودم کنم: هیچ وقت بی خودی و قبل از اینکه کسی و بشناسی از چیزی تعریف نکن. خصوصا اگه طرف خارجی بود و شما داشتی از فرهنگ اصیل 3500 ساله حرف می زدی!(خدایی ما اگه دلمون به 3500 قبل خوش نبود هم دیگه هیچ حرفی نداشتیم. بازم کوروش و بچه ها!)

داستان از اینجا شروع شد که من کلی برا دوستای خارجیم تعریف غذاهای ایرانی و کردم و اینکه اصلا غذاهای ایرانی خدان! بعدش هم اینکه کلی کلاس گذاشتم و گفتم یک روز می برمتون غذای ردیف می دم بخورید که کیف کنید.

خلاصه….روز موعود رسید و من رفیقم و دوست دخترش و برداشتم بردم رستوران. کلی هم کلاس گذاشتم که غذاش خیلی خوبه و دانشجویی هست قیمت و از این بساط ها. دوستم پرسید که "محیطش آروم و باحاله؟" گفتم "ای بد نیست! اما قیمتش از بقیه ی جاها خیلی بهتر و کیفیتش هم خوبه." (جایی که من داشتم می بردمشون رستوران یاس بود، اهالی ونکوور حتما میدونن کجا رو میگم. اما برا بقیه بگم که یه قسمت از یه سوپر خواروبار رو کردن غذاخوری و مردم هم برا قیمت ارزون و کیفیت خوبش می گیرن و می برن بیرون! خلاصه که آقا آدما وسط هم میلولن به طرز فجیع! ته جای دنج!!!) اما من قبلا چندبار پرسیدم که آقا جای توپ می خواید یا قیمت خوب و گفتن قیمت ارجحیت داره!

خلاصه رسیدیم دم درش….یه هو دوست من گفت "اینهههههه؟؟؟" گفتم "چیه مگه؟؟ جن که ندیدی؟!" خلاصه نه گذاشت و نه برداشن گفت "بریم اون یکی!" گفتم "باشه من حرفی ندارم، بریم". اما با دوست دخترش یه مقدار سوئدی رد و بدل کردن و گفتن" نه بمونیم!" خدایی من خیلی تلاش کردم اما نفهمیدم اینا چی گفتن اما ظاهرا دختره گفت که نه بابا بمونیم و نیما ناراحت می شه! خلاصه موندیم.

حالا رفتیم غذا سفارش بدیم. من و دوستم سفارش دادیم و نوبت رسید به دوست دخترش. گفتیم چی می خوری؟گفت: Vegi!!! ای بابا بیا و درستش کن.

(Vegi یا Vegetarian food که همه میدونید چیه و اینجا هم خیلی از مردم Vegi هستن که همون علفخوار خودمونه! دو دسته گرایش داران. دسته اول خیلی باحالن. میگن "شما چطور دلتون میاد که دام و طیورر و بکشید و بخورید! ای سنگدلا. ما همش علف می خوریم که اینا کشته نشن!" جوابشون خیلی سادس: "نخورید! اما همچین که بمیرید کرم و سوسک و موش و غیره همچین میریزن سرتون و حالتون و جا می ارن که همانا یک ضرب رستگار شوید". دسته دوم هم می گن که غذای گیاهی سالمتره. منطقیه، اما خدایی من از کباب برا دو سال عمر اضافه نمی گذرم....شما رو نمی دونم!)

خلاصه.... این دختر از دسته دوم بود. خواستم سرشو گول بمالم....گفتم "بابا بیا این جوجه رو بخور.....این بچه بوده حالیش نبوده. چربی نگرفته!!!" اما نشد. آخرش گفتم "ببین از اون عکسای اون بالا انتخاب کن ببین کدوم و خوشت میاد.... من سفارش میدم.!" باقالی پلو رو نشون داد گفت "این چیه؟!" گفتم "امممم... Rice and Bagali" اونم با یک لهجه خفن! گفت: " what?" مونده بودم باقالی رو چی بگم ..... ای بابا عجب گرفتاری شدیم. تو دلم می گفتم گیری کردم خدایی. گفتم نمیدونم دیگه، اونو انتخاب نکن! یه چیز دیگه انتخاب کن ... اونو با گوشت می خورن(ماست مالی). بالاخره آش رو نشون داد و گفت اونو می خوام. سفارش دادیم و تا من سرم و چرخوندم آشپز یه ملاقه کشک خالی کرد روش! گفت "این چیه؟" بازم به دلیل عدم اطلاع از واژه کشک ... گفتم "ماست" (نخندین! فکر کنم جفتشون یکیه!) خلاصه گفت ماست نمی خوام. با خودم گفتم "کوفت بخوری!!" و دوباره کلی چونه زدم با آشپز تا اونو عوض کرد. با هر مکافاتی بود غذا رو خوردن و فکر نکنم خیلی هم خوششون اومد..... و ما از رستوران برگشتیم. حالا یه بار دیگه نصیحت و بخونین!!!


از اونجا هم گیر دادن که بریم Water Pipe بکشیم و تو به ما یاد بده!!! گفتم اولا که قلیون می شه Hoka و Water pipe برا مواد مخدره. در ثانی من تا حالا خودم با کبریتم بازی نکردم (البته با کمی اغراق)! به شما چی یاد بدم. خلاصه گیر دادن و رفتیم یه چای خونه و من بدون اینکه خودم دست به قلیون بزنم برا اینا دستورالعملی صادر کردم که انگار 20 سال بود این کاره ام! اما نتیجه ی زیر نشون میده که من چه استاد بی نظیری بودم!

با مدیر پروژم در مورد ونکوور صحبت می کردیم. یه حرف خیلی جالب زد که بد نیست شما هم بدونید. توی جهان نزدیک به 66 قوم زندگی می کنن .... شما می تونید توی ونکوور 45تاشون و پیدا کنید! یعنی که کلی از آداب و رسوم دنیا رو می شه تجربه کنید. از عید چینی تا جشن رنگ هندی و چهارشنبه سوری ایرانی.

اما در نهایت، قولی که به مهندس سیفی داده بودم که در مورد پروژم بنویسم. شرمنده که خیلی دیر شد. هنوز درگیر درس و امتحانم! من کلا روی Trust، Privacy، Public Key Infrastructure، و Trust Management کار می کنم. ضمن اینکه الان دارم برای یه مرکز تحقیق روی ADFS (Active Directory Federation Service) کار می کنم.

شدیدا و قویا پیشنهاد می کنم که یه سیستم آزمایشی برای ADFS توی دانشگاه راه بندازید. همه ی چیزایی که نیاز داره 3 تا کامپیوتر،( با 2تا Windows Server 2003 (R2)و یه Windows XP ) هستش. روی اینترنت از سایت MicroSoft میتونید کلی مطلب در موردش پیدا کنید. از جمله یه راهنمای Step by Step برای نصب این معماری آزمایشی. ما خودمون هم اینجا با این سیستم آزمایشی شروع کردیم.

نضب ADFS کمک می کنه که با مفاهیم Active Directory، Domain Name Server و Domain Controller خیلی خوب آشنا بشید چون ADFS احتیاج داره که همه ی اینا نصب باشه. البته یه مقدار پیش زمینه در مورد Public Key Infrastructure، Certificate، و Digital Signature حتما لازمه. بعدش هم فکر می کنم یه ایده ی بسیار عالی برای بالا بردن امنیت مراکز دولتی باشه. میتونید باهاش کلی پول در بیارید. فقط قبلش خوب باید پیاده اش کنید. امیدوارم که کمک کنه پیشنهادم :)

کمکی میتونستم کنم حتما خبرم کنید.

نیما