Sunday, February 25, 2007

این قافله عمر عجب میگذرد

سلام

خیلی وقت بود که دلم میخواست بنویسم ولی قیل و قال زندگی مجال نمیداد. بالاخره امروز فرصتی شد تا بعد از مدتها چند خطی بنویسم.

دو ماه پیش سال نوی میلادی آغاز شد و چهره شهر رو با خودش دگرگون کرد. مغازه ها حراج سال نو و خیابونها همه آ‌ذین بندی شده و جشن و آتیش بازی و چیزای دیگه همه و همه خبر از آغاز یک سال دیگه داشت. ولی تمامی این زرق و برقها هم نتونستن به زندگی سرد غربی مردمان اینجا گرما بدن.
اینجا ماهی سرخ کوچولو هفت سین جایی تو سفره سال نو نداره.
اینجا به جای کاشتن و سبز کردن درختان کاج رو از ریشه در میارن و خشک میکنن.
سال نوی این مردما بوی نوروز نمیده.
اینجا نه دیدی هست و نه بازدیدی.
جوونا هنگام سال نو کنار خونوادشون دعای تحویل سال نمیخونن. به جاش تا خود صبح با دوستاشون مینوشن و مست میکنن.
اینجا بسیج کل خونواده برای خونه تکونی و زدودن کوچکترین ناپاکیها از پاکترین کلبه دنیا وجود خارجی نداره!
بدتر از همه اینجا هیچکس ارزش اون اسکناس تا نخورده لای قران پدر بزرگ رو نمیدونه.

به عقب که مینگرم چیزی نیس جز حسرت از دست دادن لحظه های پر ارزشی که هدر رفتن. لحظه هایی که ممکنه هرگز تکرار نشن.

خوش بحال کسانی که به هنگام سال نو سعادت در آغوش کشیدن عزیزانشون رو دارن. خوشا ایران. خوشا نوروز.



این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

خوش باشین
میلاد

Saturday, February 17, 2007

اندر حکایت خواجه - 1

آورده اند که روزی خواجه! نیما ابن الحسین را ککی در تمبان اوفتاد که "چگونه است که سنه ای چند بر حضور ما در این دیار به شکم بارگی و تن پروری بگذشتی و ما همچنان نه اندر پی اقامت مستدام برآمدیم(1) و نه هنری از جنگ آزمودگی و کیمیاگری برما فزونی گشتی."

لاف گزاف به درس خواندن همی می زدی و خود خویش به عنان فریب مهار می کردی، که از غیب نهیبی برخاست و بانگی برآمد که "هین چه نشسته ای که عمر گران به سان باد وزان می گذرد چونان که تو را در غفلت و حسرت زمانه رها گرداند.(7)" خواجه بر آشفت و قدم در راه اجابت بانگ درونی و اکتساب اقامتی مستدام بنهاد.

مایحصل تحقیق بدان قرار آمد که خواجه را، پس از عمری موی در آسیاب بزرگان دیر فرنگ سپید کردن، آزمونی بس ناجوانمردانه باید، از جهت تقدیم به اربابان باختر. خواجه گزیری ندیدی مگر سر در بر تیغ این ناجوان مردمان بنهادن. پس جام زهر سر کشیدی و چند سیم نقره ز بهر کارداران آزمون فرستادی و طلب شرف یابی بنمودی. کارداران را عریضه مقبول افتاد و موعدی مقرر کردندی که خواجه از بهر آزمون بدان وادی راهی بگشتی.

روزها گذشتی و موعود رسیدی. پس خواجه رفیقی شفیق، شیخ بهزاد ابن بهروز، برجست و نعلین بر پا کردی و سوی کارزار جرانویل(2) روانه گشتی. چون بر در کارزار رسیدی، خزانه داران و کمان گیران خواجه و شیخ را زبهر دشنه و گرز (6) جستندی، لیک هیچ نیافتی. پس رخصت دخول نازل بفرمودی و شیخ و خواجه را هریک چرتکه ای(3) جهت هنر آزمودن عطا بکردندی.

از بخت بد، خواجه را چرتکه ای بس فرسوده از آن آمد و قال و قیل دگر صوفیان و علما و مرادان و مریدان عرصه بر خواجه تنگ نمودی. به کندی زمان به پیش رفتی و خواجه را هنر ناتمام آمدی و آزمون بر وی تیره گشتی. پس دل چرکین و غمین زمان بگذراندی و چون کار سرآمد، مرادان را عذری جستی و راه منزل در پیش گرفتی و شیخ نیز وی را همراهی بنمودی. لیک در راه بس خندیدی چونان که سرخوشی از دوباره بیافتی.

چون بر در منزل نازل آمدی و یاران به گرد هم رسیدی، جمعی ملخ بحری (4) بر سیخ گرفتی و بر آتش حرص بسوزاندی و کباب کردی و شکم بدان انباشتی. سرخوشی را بدانجا رسید که هیچ یک از صحابه را، مقالی چند، خطی از کتب درسیه از پیش روی مگذشتی. چندان که تصویری از ملخ طبخ شده(5) بر پوست بز کشیدی و به شرق و غرب بفرستادی و چنین روز به شب کردی.

و خواجه چشم در پیش تا خبری از کارداران رسیدی.

Permanent Residentship(1)

Granville(2)

Computer(3)

Shrimp(4)

Refer to the pic(5)

Cheat Sheet(6)

(7) بانگ به واسطه اعجاز، در ادبیات نیز بر عصر نگارنده پیشی می داشته است


Thursday, February 08, 2007

تا حالا فکر کردی که وقتی از یه غذا لذت می بری خوشمزه ترین لقمه ها، لقمه های آخر هستن!؟

وسط هاش اینقدر سرگرم خوردن هستیم که فرصت فکر کردن به طعمش رو پیدا نمی کنیم. تازه وقتی می بینیم داره تموم می شه بهتر مزه مزه می کنیم.

می ترسم از حسرت مزه مزه کردن لحظه ها .....

نیما


Friday, February 02, 2007

سوغات ایران

تصمیم گرفتم برنامه ی نوشتنم رو منظم کنم و هر دو هفته یه بار هر طور شده بنویسم. ضمن اینکه دیگه به جماعت خبر ندم که مطلب جدید نوشتم. دوستان خودشون میان سر می زنن انشا ا....

ضمنا سعی میکنم دوباره به سبک طنزی که عادت داشتم بنویسم!

اما شاید جالبترین اتفاق امروز برای من عکس بزرگ نازنین افشین جم روی صفحه اول روزنامه ی
Metro، یکی از پر خواننده ترین روزنامه های ونکوور، بود. اینکه چقدر برای آزادی نازنین فاتحی تلاش کرده و در نهایت خبر آزادی نازنین براش خوشحال کننده بوده. نازنین فاتحی به جرم قتل شخصی که ظاهرا قصد تجاوز بهش داشته محکوم به اعدام شده بود که با توجه به شواهد در آخرین دادگاه این حکم تغییر کرده و با قرار وثیقه این خانوم آزاد شده. خوشحالم برای نازنین فاتحی، بدون هیچ گونه شناختی از ایشون.

ضمنا این برام بسیار جالبه که اینجا و خصوصا بین ایرانی های نسل نو (بچه های افرادی که از ایران به اینجا مهاجرت کردن) دو دسته گرایش وجود داره. یکی افرادی هستن که منکر گذشته خودشون و ایرانی بودنشون هستن. خودشون رو کانادایی می دونن و از این که هویت ایرانی به نوعی توی اسم و چهرشون هست احساس شرم می کنن (نمونه ی عینی اینطور آدم ها رو خودم می شناسم) و دسته دوم افرادی که هرچند خاطره ی چندانی از ایران ندارن اما خون ایرانیشون از خیلی از ما هم بیشتره. نمونه ی نام آشناشون فریدون زندی و نازنین افشین جم هستن. فکر می کنم باید به خونواده و پدر و مادر توانای این افراد تبریک گفت.

اما چیزی که ظرف این دو هفته توجه منو به خودش جلب کرده بود سوغات جدیدی بود که با خودم از ایران آورده بودم. اوائل که تازه از ایران اومده بودم حواسم جمع بود که سوتی ندم، اما از وقتی که از ایران اومدم ترک عاداتم موجب مرض شده. حالا چه مرضی؟؟؟؟ آهاااااااا ....... جونم براتون بگه که از وقتی از ایران اومدم هرچی از رفقای پسردانشگاه می بینم (پسر بودنشون خیلی مهمه!)، می پرم و آویزون می شم بهش و ماچ و موچ (البته روبوسی به قول آبرومند) ..... خلاصه که این جماعت کفار انگلوساکسون هم که در اینگونه مسائل"نزده می رقصن". حالا تصور کنید که وسط راهروی دانشگاه، تمام دانشجوهای لیسانس یهو می بینن که Teacher Assistant درسشون که بنده باشم چه می کنه!!!! نذاشتن 2 دقیقه با بهروز پلنگ، معروف به پیرپکاجکی، اختلاط کنیم. فکر نمی کنم که خود بهروز اصلا متوجه هم شد.

نا گفته نماند که این بهروز خان (بهروز اگه آدرس Home Page داری برای آشنایی دوستان بده بذارم اینجا) از دوستان گل روزگاره. یه غذای تخصصی هم داره به اسم بیج بیج که من نمیدونم از کجاش درآورده اما خیلی خوشمره است. ما که تا حالا نشنیده بودیم، اما اگه کسی به جز بهروز این اسمو شنیده به ما خبر بده.

شاد باشین
نیما

پی نوشت: فونتیک اسم غذا Bij Bij می باشد.