Monday, June 11, 2007

چمدان های خالی

بارهام بسته شدن .... چشم هام گاهی با حسرت دنبال عقربه های ساعت میدون تا با زمان همراه بشن.

به دوربینم نگاه می کنم. فکر می کنم شاید ... شاید که نه حتما ... اون چیزهایی که فردا قراره از نگاه دوربین ثبت کنم پس فردا برام بخشی از حسرت زندگی می شه. شاید هم افسوس می شه ... یا شاید ابزاری می شه برا اینکه برگردم و به نوه و نتیجه و نبیره و ندیده بگم .... آره من که یه الف بچه بودم اینجاها رو دیده بودم ....مثلا دنیا دیده بودم! به حماقتی که از الان حس می کنم ممکنه بیست سال دیگه گریبان گیرم بشه خندم می گیره! البته شاید اونم اضافه می شه به مجموعه حماقت هایی که دیگه دارن روزمره می شن!

یه اشتباه می کنی، و فکر نمی کنی اونقدر بزرگ بوده. اما از فردا میبینه دیگه ملا نصرالدین هم برات پدری می کنه! می بینی که حرفت مثه نقل و نبات رو زبون مردمه! می خوای درستش کنی .... اما ....

یه اعتماد می کنی، و فکر می کنی اعتماد رسم زندگیه! یا علی می گی و پاش وا می ایستی. بهت پوزخند می زنن. چون خوب سواری می دی ، به تفکر تو مهنیز می زنن..... تفکر تو رم می کنه و لگد زدن هاش فقط چارچوب ذهن تو رو می ریزه پایین.

یه اعتراف می کنی .... می خوای خودتو سبک کنی..... فکر می کنی سبک شدی ...و از سبک بودن غرق لذت. راه می افتی، اما زود می فهمی قدم هات سنگینه! چیزی رو دوشت نیست اما سنگینی رو حس می کنی . هر لبخند، هر سلام! همه فشاریه که بقیه می ذارن رو دوشت، تو فقط نمی دیدی!

بارهام بسته شدن .... چشم هام گاهی با حسرت دنبال عقربه های ساعت میدون تا شاید با زمان همراه ......نه! همراه نه! برا همراهی دیر شده! پس حسرت چشام برا همینه! من فقط نمی دیدم!

نیما

Tuesday, June 05, 2007

Apple vs MicroSoft

Steven Jobs and Bill Gates on D5, a worth watching video. Find the whole story here!

Friday, June 01, 2007

حمله به شیطان بزرگ

بالاخره پای من هم به سفارت آمریکا باز شد تا تجربه ی تلخی روکه از دوستان شنیده بودم به وضوح تجربه کنم. برخوردهای زننده نه نسبت به من، که نسبت به همه ی اون بنده های خدا که باید برای ویزا اقدام می کردند.

عکس های 11 سپتامبر روی در و دیوار، عکس دیوارهای سوخته ی برج های دوقلو، عکس آدم های با چشمای پر از اشک، و افراد تحت تعقیب طالبان همه جا بود و البته یک ضربدر بزرگ هم روی محمد الزرقاوی!

یک جمله روی یکی از پوسترها توجه من رو جلب کرد:

We promise that it is never going to happen again……

به دور و برم و به آدم هایی که با هزار التماس و ارادت 100 دلار آمریکا رو دو دستی تقدیم سفارتی ها می کردند نگاه می کردم. برام جالب بود که این پوسترها برا چی همه جا بود! چند نفر آمریکایی یا اروپایی نیاز پیدا می کنن که به کنسولگری آمریکا توی ونکوور سر بزنن؟! و اینکه این پوسترهای روی درودیوار به کی دارن قول میدن که دیگه همچین اتفاقی نمی افته!؟

نکته اینه که این پوسترها برای آروم کردن اون آدم ها نیست، توجیهی برای رفتاریه که با ما میشه. جدای از هزار تا چک امنیتی، باید جلو نگهبان دم در هم خبردار وا می ایستادی. دوستای ونکووری که سری به کنسولگری زدن حتما همه اون نگهبان سیاه پوست رو می شناسن. وقتی میدیدم سر هر چیز جزئی چقدر گیر میده دقیقا یاد داستان "آفتابه دار مسجد جمعه" می افتادم. به هر حال بعد از اینکه هزار بار ما رو از این اتاق به اون اتاق کردن و اثر انگشت گرفتن و این مساثل، نوبت به من رسید که مصاحبه کنم.

البته اینو هم بگم که جلوی من یه زن و شوهر کره ای بودن که یه کیف مدارک آورده بودن.... از قباله ازدواج و شناسنامه و سند خونه و فکر کنم قد و وزن زمان تولدشون و سایز لباس و همه چی دیگه .... طوری که جابجا کردن مدارک براشون سخت بود. من که سر جمع 5 یا 6 تا نامه برده بودم کلی نگران بودم که الان به من گیر میدن!

انصاف رو که در نظر بگیریم رفتار آدمی که مصاحبه می کرد محترمانه بود، هرچند که گیر داده بود که در مورد رشته ی تحقیقیم براش بگم. فکر کنم دعوت نامه ای که برده بودم خیلی موثر بود، هرچی باشه از IBM فاکس شده بود و این کمپانی هم برای خودش اعتبار زیادی داره. طرف هم هرچی از من می پرسید من زود یه نامه در می آوردم و نشونش می دادم. گفت کجا میری، من دعوت نامه رو نشون دادم، گفت پول سفر و کی میده، من نامه استادم رو نشون دادم، گفت برنامه ات برا بعدش چیه، من نامه ی PhD رو نشون دادم، گفت با کی میری، داشتم دنبال یه نامه دیگه می گشتم .... که گفت نمی خواد بابا بی خیال دیگه!

قیافه ی من هم کلی خنده دار بود. شب قبلش تصمیم داشتم که 7 صبح پاشم، چون برا ساعت 10 وقت داشتم، اما با کلی تلاش 8:30 پاشدم و فقط رسیدم یه آب به صورتم بزنم! چشای باد کرده و خسته و ..... بماند که خیلی هم سفت و سخت به سفارش رهام گوش کرده بودم که گفته بود هیچی با خودم نبرم! نه کارت شناسایی داشتم و نه ساعت و نه تلفن و نه پول و نه کمربندو خلاصه هیچی! تا 1 ظهر که برگشتم خونه تقریبا از تیکنولوجی جدا بودم.

به هر حال باید منتظر بمونیم تا جواب چک امنیتی بیاد.......

خوب باشید،

نیما


پی نوشت: فکر کنم تا حالا همه دیگه خبردار شدن، اما بد نیست سری به این لینک بزنید:
http://www.microsoft.com/surface