Monday, December 28, 2009

برای برادرم در خون

کودکانه هایمان را یادت هست؟ مدرسه بود و معلم بود و درس بود و تاریخ بود.آنچه تاریخ بود، فقط درس نبود اما. آرمانی هم بود که گاه در ایمان تئوریزه میشد و گاه درعشق. از عشق حسین به باورهایش تا عشق مردم به حسین، وعشق مردم به وطن.

یادت هست که میخواندیم از حرمت ماه حرام که بی حرمتش کردند در کربلا؟ یادت هست تصور ضجه های زینب و ذهن کوچک من و تو که بی اندازه ناآشنا بود با نامردمی؟ یادت هست ۲۲ بهمن هر سال را؟ هیجان از غریو دلیران وطن را یادت هست؟ یادت هست تصور اینکه کسی یا کسانی جلادوار به جان مردم می افتادند چه خشمی در جان کوچکمان می انداخت؟ یادت هست چه عجیب بود برایمان که فکر کنیم پدری را در همین شهر، زیر یکی از همین سقف های بی تکلف، داغدار پسر میکردند؟ یادت هست سنگ فرش خیابان را که برای قدم هایمان مامن بود؟ یادت هست سخت بود اندیشیدن به سالهایی قبل تر که این کوچه ها و خیابانها سنگ صبور قدم های پرهراس برادرانمان بودند؟ راستی کدام را دردناک تر میدیدیم؟ ضجه های زینب و کربلا را، یا اشکهای پدر و مادر پیرسرزمین خودمان را؟ یادت هست؟

بیدار شو ... بیدار شو برادرم ... باز کن چشمانت را ... شنیدم چند ساعتی هست که چشمانت را با تمام این خاطرات بسته ای. به حرام بودن خون در محرم فکر میکنی یا به ضجه های مادرانه ی سرزمینت؟؟؟ بیدار شو برادرم ... بیدار شو .... مپسند که اشکهای آن پدر داغدار درچشمان پدرت شکل بگیرد ... نقش خون نزن سنگ فرش خیابانی را که روزی با هم شادمان میدویدیمش ... به آبروی رفاقتمان بیدار شو ... باز کن چشمهایت را .. بیدار شو برادرم

Sunday, November 08, 2009

هیچ چیز سر جایش نیست

روزگار غریبیست. هیچ چیز، حتی نگاه دخترک کبریت فروش هم سر جایش نیست. حتی قهقهه ی کودکانه اش هم عاریتی بیش نیست. در حیرتم كه معنی لبخند مادرانه و اشک پدرانه چیست.

هیچ چیز حتی کتابچه ی قرآن کنار طاقچه هم سر جایش نیست. کلماتش حتی دیگر انگار قرآن نیست. دیگر شعر هم شعر نیست. ضحاک هم حتی ضحاک نیست. رستم كه هیچ، گویی دیگر انسان نیست.

مرزی نیست. برای گذاشتن از ضحاک و رسیدن به رستم هم مرزی نیست. انگار رستم خاطره ی ناکام جسمی بوده است كه حالا ضحاک نیست، ضحاک كه هیچ، خاک نیست. دوست داشتم بگویم اما كه، ناپاک نیست.

شاید نان هم دیگر سر جایش نیست. گدا هم دیگر گدا نیست. وقتی نان نیست، مهر نیست، گدا هم دیگر گدا نیست.

شهر كه هیچ، مدرسه كه هیچ، خانه هم دیگر خانه نیست. درها دیگر باز نیست، بی کلید نیست. اتاق کوچکم نزدیک نیست، مضحک است، اما دور نیست.

در صدای ستاره هم نشانی از نور نیست. مادر اما، گفتم آیا كه مادر هم دیگر صبور نیست؟

هیچ چیز سر جایش نیست.

نیما

Sunday, June 07, 2009

رای من

به موسوی رای می دهم.

فرای از هر نتیجه ای، رای من به موسوی، رای من به عزت و حقانیت است.

رای من، اگر برای موسوی فقط یک رای است، برای من سند افتخار به شجاعت کسی است که تابوی دروغ را مستدل و متین در هم کوبید.

به موسوی رای می دهم.

نیما

Wednesday, June 03, 2009

تب و مرگ

می گویند به مرگ گرفته اند که به تب راضی شود ...

ترس مرگ با شرایط فعلی چنان مردم را پریشان حال کرده، که دیگر کسی دغدغه ی تب ندارد. حتی اگر این تب آغازی برای ذات الریه یا تیفوس باشد


Thursday, May 21, 2009

من رای نمی دم

من رای نمی دم ... درست شنیدی ... رای نمی دم.

رای نمی دم، چون نمی خوام به نظام مشروعیت بدم. چون نمی خوام دنیا فکر کنه که من همراه جریان و تفکری هستم که سران نظام دارن تبلیغ می کنن. رای نمی دم، چون می خوام مبارزه منفی کنم. چون می خوام همه ببینند که از صندوق یه عروسک بیرون میاد، و اینکه من نقشی در انتخاب این عروسک ندارم.

رای نمی دم برای این که به بالا رفتن آمار کمک نکرده باشم. اصلا این انتخابات همیشه داستان بوده ... فکر که می کنم، می بینم همه ی ما هر چند وقت یه بار درگیر نمایشش می شیم. نمایشی که حلقه اش دوباره و چند باره تکرار می شه و ما هم دوباره و صد باره گولش رو می خوریم.

رای نمی دم. تصمیم هم گرفتم هر کسی که به رای دادن تشویق می کنه شدیدا به چالش بکشم. اصلا تازگی حالم از این آدمایی که ادای روشنفکری در میارن بد می شه. مردم ما هنوز درگیر خیانت افرادی مثه شریعتی هستن. کسایی که با پنبه سر مردم رو بریدن. حالا این جماعت به اصطلاح روشنفکر امروزهم شدن کاسه ی داغ تر از آش. الکی سنگ موسوی رو به سینه می زنن.

من رای نمی دم. چون این جماعت به اصطلاح کاندیدا همه برا من سر و ته یه کرباس هستن. همه اول شعار اصلاحات می دن و همچین که به قدرت می رسن همه چی یادشون می ره.

من رای نمی دم چون سیاست برای من صفر و یکه. هر کی رای بده صفره، هر کی رای نده یک. وسطش هم هیچی نیست. معتقدم هر کی رای می ده کاملا خودش رو برده ی سیاست های نظام می کنه. اونایی هم که سنگ اصلاحات به سینه می زنن، همه یا فریب خوردن، یا قدرت تحلیلشون در حد گنجشکه!

من رای نمی دم، چون می خوام همه ی دنیا بفهمن که مردم از جریان فعلی حمایت نمی کنن. آخه وقتی دنیا در مورد مردم عراق فهمید، در مورد مردم عربستان فهمید، در مورد مردم یوگوسلاوی فهمید، همه چیز خیلی سنجیده پیش رفت.

من رای نمی دم. من که اومدم این ور آب، چه اهمیت داره که همسر دوستم داره تو ایران پشت شیشه های سفارت ضجه می زنه. چه اهمیت داره که مادری نمی تونه از سد سفارت رد بشه که به فرزندش برسه. چه اهمیت داره که مردم تو فقر غرق می شن، چه اهمیت داره که چشم ها خیس می شن از غصه، از درد، از فقر...

من رای نمی دم. فردا هم هویت بچه ام رو به همین فرهنگ فکستنی چند صد ساله گره می زنم و می ذارم باور کنه که ایرانی در کار نبوده. که تمدنی در کار نبوده. که زندگی در کار نبوده... که منی نبودم ...

درست فهمیدی ... من رای نمی دم ... من عزت خودم رو با دست خودم به سلاخی می برم ... وطنم رو هم همینطور ... فرزندانم رو هم همینطور ...

من رای نمی دم ...

نیما

Monday, May 04, 2009

در حسرت

چرخ گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی،
مرد گاریچی در حسرت مرگ ...

عجیب زندگی این روزها برای من این شعر رو معنی می کنه!

نیما

Wednesday, April 22, 2009

به خود آی

نه مرادم، نه مریدم، نه پیامم، نه کلامم، نه سلامم، نه عیلکم، نه سپیدم، نه سیاهم،

نه چنانم که تو گوئی، نه چنینم که تو خواهی، نه آنگونه که گفتند و شنیدی،

نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته ام و برده ی دینم،

نه سرابم، نه برای دل تنهائی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده ی پیرم، نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم،

نه جهنم، نه بهشتم؛ چنین است سرشتم،

این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.

حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو،

گر به این نقطه رسیدی به تو سربسته و در پرده بگویم، تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را.

آنچه گفتند و سرودند، تو آنی، خود تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی،

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی،

تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی، که تو اسرار نهانی،

همه جا تو، نه یک جای، نه یک پای، همه ای، با همه ای، همهمه ای،

تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی،

بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک بزرگی،

نه که جزئی، نه چون آب در اندام سبوئی، خود اوئی،

به خود آی، تا به در خانه متروکه هر کس ننشینی و بجز روشنی شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.

به خود آی .....

شعر بسیار بسیار زیبایی از فریدون حلمی .

نیما


Tuesday, April 07, 2009

Boston

Boston,

A city where Microsoft, IBM, Google, MIT, and Harvard are in your walking proximity.

There is this sad feeling deep into my chest; for our students back in Iran; those who have to struggle like hell to push their slightest chances of success and get a bit closer to these companies and universities. Those who dream about these firms, making a godess out of them in their minds.

What a sad story about  talents fading in the shades of political issues ... what a sad story about our academic/research life ... what a sad story ...

-Nima

Tuesday, March 24, 2009

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن

به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش

بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم

به شرط آنکه ننمایی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست

سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش

Saturday, March 21, 2009

نوروزتان خجسته و آسمان دلتان پر مهر





ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار
شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
خبری از بر آن دلبر عیار بیار
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار




ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن

Friday, March 20, 2009

نوروزتان پیروز



باز هم یک نوروز
باز هم تازگی سبزه و سنبل با هم
بازهم رقص قشنگ و سبک ماهی تنگ
باز هم یاد نگاه زنده پدربزرگ
باز هم یک هفت سین
پر از حافظه خاک کهن
بازهم من
باز هم تو
باز نوروز آمد


هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز
دلتان شاد
لبتان خندان
تنتان سالم
پاینده ایران

میلاد

Saturday, March 14, 2009

مفتی شهر

من به شدت شیفتهٔ این آهنگ زیبای همای و مجموعه رباعیات پرمفهوم خیام شدم. هر چند همای تا حدودی در شعر‌ها تخلص کرده، اما هنوز بسیار زیباست و دل چسب. امیدوارم شما هم لذت ببرید.

ای مفتی شهر از تو بیدار تریم
با این همه مستی ز تو هشیار تریم

تو خون کسان نوشی و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم؟

گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست

گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوشست

این نقد بگیرو دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

این می چه حرامیست که عالم همه زان میجوشند؟
یکدسته به نابودی نامش کوشند

آنان که بر عاشقان حرامش کردند
خود خلوت از آن پیاله ها مینوشند

آن عاشق دیوانه که این خمار مستی را ساخت
معشوق و شراب و می پرستی را ساخت

بی شک قدحی شراب نوشید و از آن ...
سرمست شد این جهان هستی را ساخت.

گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
...

نیما

پی نوشت: من شاه بیت هاشو که خودم بسیار دوست دارم پر رنگ تر کردم

Thursday, March 05, 2009

ویزا

داستان ویزا گرفتن ما ایرونیا به لطف ملیتمون از اون داستانهای خوندنیه. امروز اتفاقی یه نگاه به این سفارت رفتن‌های خودم انداختم و دیدم واقعا این برخورد با سفارت های مختلف چقدر برام درد سر ساز و شاید تا حدودی هم خاطره ساز شده. فک کردم بد نیست اینجا یه گذری به این خاطرات بزنم.


----

سفارت آمریکا:

- از یه ماه قبل برا سفارت وقت میگیری

-۱۰۰۰تا فرم آماده میکنی‌ که همه همون سوالهای فرم قبلی‌ رو می‌پرسن. اما جالب ترین هاش اینه که باید به سفارت قول بدی که تروریست نیستی و نمی خوای تو قاچاق آدم و دزدیدن هواپیما شرکت کنی!

-تو فرمها باید از پدربزرگه بابات و مامانت نشونی بدی که چی‌ کاره بودن تا نوه و نتیجهٔ نداشته.

-میری دم در و خیلی‌ شیک وا میستی تو صف. یه هو دربون سفارت میاد و اول از همه به تو گیر میده وخیلی زننده باهات برخورد می کنه. تو هم که حس شهروند بودن داشتی تا چند دقیقه پیش، فکر میکنی‌ خیلی‌ به شخصیتت توهین شده، اما چون می‌ترسی‌ اگه باهاش کل کل کنی‌ بهت ویزا ندن، سرتو میندازی پایین و هرچی می گه گوش می کنی.

-به نامهٔ در بسته ات گیر میدن و بهت میگن برو بیرون، درو پشت سرت ببند و بازش کن و بمالش به خودت و بعد بیا تو. تو هم که مطمئنی نامه ات سیاه زخم نداره با شرمندگی میری بیرون و نامه رو باز میکنی‌ و میکشی به سر و صورتت و بر میگردی

-از ۲۰۰۰تا سکیوریتی چک رد میشی‌. هی‌ بوق می‌زنه و تو هی‌ یه لنگه کفش و کمربند و لباس وا میکنی‌ می ذاری زمین تا این بوق لعنتی صداش بیفته

-وارد ساختمون که میشی‌ از چشمت گرفته تا انگشت و گوش و گلاب به روتون ؟؟؟؟ عکس میگیرن ازت.

-بالاخره میرسی‌ به افسراصلی‌. همهٔ فرمهایی که با ۱۰۰۰ بدبختی پر کردی میدی بهش. یه نگاه می‌کنه و میندازه یه کنار.

-ازش می پرسی کی ویزات میاد. بهت میگه برو دعا کن که سر وقت باشه ... تو هم که نزدیک ۲۰۰۰۰۰ تومان پول بی زبون دادی برای کارای ویزا و بلیط خریدی و هتل رزرو کردی، دمت رو میذاری رو کولت و میای بیرون و دست به دعا بر میداری


سفارت کانادا از ایران:

- کاشف به عمل میاد که، اصغر آقا دربون سفارت، پدر شاگرد پسر عموی خاله ی بابات تو بازاره و خلاصه آشناست! تو ساعت ۹ صبح شیک میری سفارت و ملت بدبخت رو میبینی‌ که از ۳ صبح تو سرما لرزیدن و وایسادن تو صف.

-یه لبخند غرور آمیز میزنی‌ و اصغر آقا هم تا تو رو میبینه‌ اولین شماره رو میده بهت و بعد هم یه چش غره به نفر بعدی میره که یعنی‌ این بابا از ۲ روز پیش تو صف بوده.

-نوبتت که می‌شه میری از پشت یه شیشهٔ ۲۰ جداره با یه یارو اون ور شیشه حرف میزنی‌. اول یه کم انگلیسی حرف می زنی که بگی منم از شماهام. بعد چون کلمه کم میاری تمرکز می کنی و سعی میکنی یه کم فک کنی، که متوجه می شی اون آدم اون طرف شیشه هم ایرانیه. یه ژست میگیری یعنی که می خواستی انگلیسی حرف بزنی اما چون این طرف ممکنه نفهمه ایرانی حرف می زنی. مدارک رو میدی و انشاا... که کامله

-موقع گرفتن پاسپورت هم باز اصغر آقا میاد کمک و نفر اول اگه نشه دوم پاسپورت رو میگیره و میده بهت. بعد هم در گوشی بهت می گه به علی آقا (همون پسر عموی خاله ی بابات) بگو هوای این غلام رضای ما رو داشته باشه.

-بعد سوار ماشین می شی و می پیچی تو تخت طاووس و با اینکه یه طرفه هست، فلاشر می زنی و تا ولیعصر دنده عقب می ری که سریعتر برسی!


سفارت کانادا از کانادا:

-همهٔ مدارک رو میذاری تو یه پاکت، یه قل هولله میخونی‌ که همه چی‌ کامل باشه

-پست فدکس به مقدار خوبی‌ روزگارت رو سیاه می‌کنه اما میفرستی مدارک رو

-میشینی‌ و دعا میکنی‌ که همه چی‌ کامل باشه

-پاسپورتت با ویزا ۳ هفته بعد بر میگرده. گاهی‌ هم ۴ هفته بعد. گاهی‌ هم ۸ هفته بعد.


سفارت آلمان از ایران:

- 6 صبح پا می شی و میری تو صف وا میستی.

- می بینی 100 نفر دیگه جلوت هستن که از دو روز قبل تشک پهن کردن دو کوچه بالاترو خیلی قبل از تو هم اومدن تو صف

- تا ظهر صبر می کنی و فقط چند نفر رفتن تو

- داری از گرسنگی می میری. گوله می ری از دور میدون فردوسی یه ساندویچ کباب ترکی می خری

- چون امروز خیلی رو شانسی با اولین گاز که می زنی یه موی کلفت و بد ترکیب از لای ساندویچ می زنه بیرون

- حالت بد می شه و بر می گردی دم سفارت و می ری سر جات

- چون پاهات دیگه نا نداره وایسی 2 دقیقه رو سکوی دم در می شینی

- یهو یه سرباز صفر میاد و بهت می گه به پرچم آلمان پشت نکن.

- شاکی می شی می گی آقا جان من دارم از حال می رم حالا دو دقیقه پشت کنم، بمب اتم که نمی خوام بزنم ... دوباره بهت گیر می ده که نمی شه و به ما گفتن که پشت نکنه کسی...

- پا می شی و زیر لب یه فاتحه برا هیتلر و جد و آباد آنگلا مرکل می خونی ...

- بهت نوبت نمی رسه و در سفارت رو می بندن ... میری خونتون و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی


سفارت آلمان از کانادا:

-لیست مدارک روی وب سایت هست

-لیست رو جمع میکنی‌ و یه ضرب میری پیش افسر. افسر هم نه بادی گارد داره و نه هیچی‌

-حس میکنی‌ که باید یه عملیات تروریستی اینجا انجام بدی چون کسی باهات کاری نداره و همه فکر می‌کنن آدم محترمی هستی‌ و باید خودتو نشون بدی. اما بی‌خیال میشی‌.

-مدارک رو میدی و بهت میگن هفتهٔ دیگه بیا بگیر

-هفتهٔ دیگه میری و همون افسر نشسته. ویزا رو بهت میده و میای بیرون


سفارت ایتالیا از کانادا:

-بازم خیلی‌ خبری از امنیت و این چیزا نیست

-میری در میزنی‌ و میری تو.

-افسر میاد و مدارک و ازت میگیره و میگه برو هفتهٔ دیگه بیا

-هفتهٔ دیگه میای و همون افسر بهت میگه که وقت نکرده کارت رو انجام بده و باید هفتهٔ بعدش بیای‌

-هفتهٔ بعد میری و پاسپورت رو میدن بهت.

-نگا میکنی‌ میبینی‌ بهت یه روز ویزا کم دادن

-به افسر نگاه میکنی‌ و میگی‌ که اشتباه شده.

-بهت میگه خودت اشتباه نوشتی‌ و کاریش نمی‌شه کرد

-اصرار میکنی‌ که تواشتباه نکردی و اون میره مدارکت رو میاره که بهت ثابت کنه اشتباه کردی. اما تو اشتباه نکردی و افسر اشتباه کرده.

-بهت میگه باشه برو هفتهٔ دیگه بیا

-هفتهٔ دیگه باز میری میبینی‌ بهت میگه وقت نکرده کارت رو انجام بده. می‌خوای افسرو خفه کنی‌ اما چون تروریست نیستی‌ این کارو نمیکنی‌

-هفتهٔ بعدش دوباره میری و بالاخره ویزا رو میگیری


سفارت پرتغال:

-میری دم سفارت و خبری از امنیت نیست

-میشینی‌ منتظر که درو باز کنن

-دربون میاد و میگه خانوم سفیر حالش بده و الان دلش نمیخواد ریخته هیچ کس رو ببینه

-دربون به تو نگاه می‌کنه و میگه خانوم سفیر گفته به اون که نشسته بود ویزا نمیدم

-می‌پرسی‌ چرا؟

-میگه چون خانوم سفیر از قیافت خوشش نمیاد

-۳ روز بعد میری و خانوم سفیر حالش خوبه

-مدارک رو میدی و بهت میگن هفتهٔ بعد بیا ویزا بگیر

-هفته بعد میری و ویزا حاضره


سفارت ژاپن:

-میدی مدارک رو بر و بچ برات ببرن سفارت. حضور خودت خیلی لازم نیست. بروبچ هم می گن که خیلی مشکلی نبوده و همه چی خوب پیش رفته.

-هفته بعد خودت میری که ویزا رو بگیری

-از دم در سفارت تاکیشی بهت چند بار تعظیم میکنه تا بری تو

- خانوم ناکامورا، افسر سفارت، پاسپورت رو میاره و بهت تعظیم می کنه و میده یهت. میگیری و میای بیرون.

-باز هم دم در تاکیشی بهت تعظیم می‌کنه، تو هم فکر می کنی اومدی رستوران، می خوای یه پنجاه تومنی بذاری کف دست تاکیشی که دوزاریت می افته که اینجا جاش نیست.

-تو با ویزا از سفارت میای بیرون


سفارت عربستان:

-کلا مدارک زیادی نمی‌خوای

-یه دونه عکس میذاری تو یه پاکت با یه قبض پرداخت پول هزینهٔ سفر پیش پیش، که از همه چی مهم تره

-مدارک رو میدی به حاجی که با مدارک بقیه ی ببره ویزا بگیره. حاجی هم فقط ازت می پرسه که فیش بانکی داری و تو هم می گی بله.

-یه هفته دیگه حاجی زنگ می زنه و بهت نرفته زیارت قبول می گه!


سفارت امارات:

-برا ملت کلی کلاس می ذاری که داری عید می ری دبی کنسرت شماعی زاده! و فردا وقت سفارت داری

-می ری سفارت و بهت می گن می خوای خونه بخری؟ می گی نه!

-می گن می خوای سرمایه گذاری کنی؟ می گی نه!

-می گن پس می ری چه غلطی بکنی؟ می گی می خوام برم کنسرت شماعی زاده و بعد برم ارض الهدایا و دی تو دی ...

-می گن برو بشین تو هواپیما و برو، ما تو سفارت فقط به امور اقتصادی رسیدگی می کنیم


سفارت ایران:

-اصل پایان خدمت یا نامه معافیت از خدمت رو حتما باید داشته باشی‌

-رضایت همسر، مادر همسر، پدر همسر، مامان خودت، بابای خودت، عمه، عمو، خاله، دائی ضروریه

-فتوکپی همهٔ صفحات شناسنامه، کارت ملی، پاسپورت، قباله ازدواج، نامه کفن و دفن و ....

-فرم الف-۱، الف-۲، الف-۳ باید پر بشن. من موندم چرا همشون با الف شروع میشن. خوب میذاشتن ۱، ۲، ۳.

-عکس باید پشتش سفید باشه. اما حتما گوشات معلوم باشه. گوش کلا برا سفارت ما خیلی‌ مهمه. آخه همهٔ برانداز‌های نرم و سفت گوش دارن و ازش برا براندازی استفاده می کنن

-خانوم‌ها ۲تا گوش بچسبونن رو مقنعه یا دوتا سنجاق بزنن زیر گوشاشون که از زیر مقنعه مشخص باشه.

-امنیت و بازرسی بدنی در حد یه قلقلک انجام می‌شه

- میری دم اتاق افسر، اما این هفته افسر نیست

-هفته دیگه هم افسر نیست. می فهمی افسر پاره وقت مسافر کشی می کنه!

-هفته بعدش، افسر رو بالاخره پیدا می کنی، غافل از این که خرج خونه اش مونده و اعصاب نداره. به همه مدارکت گیر میده

-هفته بعدش ۵۰۰۰۰ تومان (خوانده شود ارز رایج کشوری که توش هستین) میذاری تو پاکت. میدی به افسر، همه چی‌ ظرف یه بعد از ظهر حل میشه


خلاصه که دوستان، سفارت هر دولتی، خوب به مملکتش میاد!

خوب باشین،

نیما

Monday, February 16, 2009

Election, Our Nation, and my 3 Questions!

باور کنید من وقتی گفتم از دنیای سیاست ایران دور شدم کاملا جدی بودم و احساس می کنم که نسبت به چند سال گذشته شناخت به مراتب ضعیف تری از فضای سیاسی ایران دارم و خودم رو در جایگاهی نمی بینم که بخوام از دور بنشینم و تئوری بدم. به هر حال ظاهرا متن چند روز گذشته من مورد توجه بعضی از دوستانم قرار گرفته و دوست خوبم محسن عزیز منو به یه بازی وبلاگی دعوت کرده که توش باید 3 تا سوال اصلی که توی ذهنم از خاتمی و عملکرد گذشته خاتمی دارم مطرح کنم و بپرسم که چطور می خواد در برنامه ی آتی روند رو عوض کنه. ضمن اینکه باید 5 نفر از دوستانم رو هم به این بازی دعوت کنم.

راستش من می خوام این بازی رو کمی عوض بکنم. به عقیده من ، همون طور که قبلا هم گفتم ... خاتمی ژاندارک نیست و تصور و دلبستگی به اینکه خاتمی روندی انقلابی نسبت به کمبود های سیاست گذشته اش اتخاذ کنه حاصلی جز یاس مضاعف برای مردم نیست. آنچه که من علاقمند هستم درک کنم این مطلبه که انتظار مردم ما از تغییر روند سیاسی دولت چیه و قصد داریم چه راهی رو برای این تغییر پیش بگیریم. به گمان من، مخاطب این روشن سازی نه خاتمی بلکه مردم ما هستند که شدیدا باید از روند بازگشت خاتمی حمایت کنند اما با آگاهی کامل از این که "خاتمی به هیچ وجه نمی آید که بنیانی را تغییر دهد - خاتمی تنها می آید که بستر سازی کند". شاید این بحث کمک کنه که همه ذهنی روشن تر برای انتخابات آینده پیدا کنن.

برای همین با اجازه دوستان، من قوانین این بازی جدید رو اینطور تعربف می کنم.

----
قوانین بازی:
شما باید 3 سوال از مردم کشورتون در مورد انتخابات آتی بپرسید. باید حداقل 5 نفر از دوستان رو به این بازی دعوت کنید (تگشون کنید) و دوستانی که دعوت می شن باید اول به 3 سوال شما جواب بدن، بعد سوال های خودشون رو بپرسن. ضمن این که سوال ها می تونن تکراری باشند ویا سوال های نفر قبلی باشند. و این دوستان هم باید حداقل 5 نفر دیگر به همراه کسی که تگشون کرده رو به بازی دعوت کنن تا چرخه ادامه پیدا کنه.
----

در همین راستا من از خودم شروع می کنم و سه سوال رو مطرح می کنم (سعی کردم سوالات من کلی باشن و امیدوارم که به تدریج و با کمک بقیه بچه ها به جزئیات هم برسیم):

1) آیا فکر می کنید انتخابات آتی تاثیری در روند بهبود اوضاع ایران دارد؟ چرا؟
2) آیا احساس می کنید باید در انتخابات آتی شرکت کنید یا باید تحریمش کنید و چرا؟
3.1) اگر انتخابات رو تحریم می کنید، به چه شکلی در راستای رسیدن به تغییراتی که طالب اون هستید قدم بر می دارید؟
3.2) اگر در انتخابات شرکت می کنید، گزینه ای بهتر از خاتمی دارید یا به خاتمی رای می دهید؟ و چرا؟ انتظار چه نوع تحولی دارید از خاتمی دارید و چقدر فکر می کنید محقق بشه؟

من میلاد شکوهی، آزادو، مسعود، علی درویش، و محسن رو به این بازی دعوت می کنم.

خوب باشید،
نیما

Monday, February 09, 2009

Khatami, lipstick on a pitbull?

بازگشت خاتمی به صحنه ی سیاست ایران بازگشتی نسبتا جنجالی بوده است. بازگشتی که حامیان و موافقانش را در جریان کولاک پر هیجان رقابت های سیاسی قرار داده و در مقابل مخالفانش را ترغیب به تکرار عباراتی سرد و نه چندان ناآشنا از سالهای 76 و 80. اما آنچه باعث شد من گذری بر تفکرات و عقاید دست و پا شکسته خودم از فضای سیاسی ایران بزنم (اطلاعاتی که نسبت به سال های بودنم در ایران به مراتب تقلیل پیدا کرده) شنیدن مناظرات شیرین و گاها پر هیاهوی دوستانم در چند روز گذشته و در گوشه و کنار دیوارهای زندگی دانشجویی بوده است. دوستانی که نمایندگان قشر فرهیخته ی ایران سالهای خاتمی و احمدی نژاد هستند، سال های گذار، سالهایی از دلبستگی های آتشین تا دلگسستگی های خاموش. دوست ندارم نام روشنفکری بر بحث های این روزهای دوستانم بگذارم که به گمان من واژه ی روشنفکردر فضای امروزی ایران واژه ای لوث و تی پا خورده شده برای تسخیف عقاید تحول گرا ...

به هر حال این چند خط با هر نامی که در ذهن خواننده شکل بگیرد، تلاشی کوچک است در راستای پاسخ به آنچه حرکت به سوی خاتمی را فریب خوردگی و قرار گرفتن در سناریوی از پیش کارگردانی شده ی نظام می داند. تلاشی در پاسخ به سنجش خاتمی و تفکراتش با سنگ بدبینی به نظام کنونی، تفکری که قلمدادی سیاهکار مابانه را از خاتمی و رویکردش به خورد اجتماع بی تفاوت، دلزده، و بی انگیزه ی سال های اخیر ایران ما می دهد.

حتی چنانچه گمانه زنی های بدبینانه ی امروز قشر تحصیلکرده ی ما نسبت به خاتمی صحت داشته باشد و حتی اگر خاتمی را سوپاپ اطمینان نظام برای جلوگیری از انفجار دردهای نهفته ی عامه ی مردم ایران در نظر بگیریم، دولت خاتمی تفاوتی عظیم با دولت فعلی حاکم بر ایران دارد. دولت خاتمی نه در گذشته و نه در آینده قداستی کذایی برای اعضای کابینه ی خود دست و پا نکرده و نخواهد کرد. دولت خاتمی نه دولت امام زمان است و نه نامه انتصاب وزرایش ممهور به مهر فرشتگان.دولت خاتمی دولت چاه زنانه و مردانه در جمکران نیست و نخواهد بود. دولت خاتمی دولت تولید انرژی هسته ای با پیچ و مهره های کودک 16 ساله نخواهد بود. دولت خاتمی دولت وزارت دکترای دیپلمه ی سر نهاده به حکم شرع نیست. دولتی نیست که آبرو را از حماس و حزب ا... و چاوز و کاسترو گدایی کند. دولت خاتمی دولت شوهای تلویزیونی کیک زرد و ملوانان انگلیسی نیست و نیست و نیست....

به گمان من، گذر از دخمه ی تئوکراتیک فعلی جز از راه دموکراتیک ممکن نیست. در این راستا، حرکت به سوی خاتمی نه یک بازگشت به عقب، که تلاشی رو به جلو برای چلوگیری از انحطاط در خرافه گرایی و جهل است (1). تلاشی که خاتمی را گزینه ای آزموده برای اطمینان به حداقل ها قرار می دهد. از زبان محمد علی ابطحی این جمله را تکرار می کنم که هیچ دولتی به اندازه دولت فعلی نمی توانست دولت خاتمی را روسفید کند و دلزدگی ها و آلام مردم ایران از انتهای تلخ ریاست خاتمی را پایان دهد. باور کنیم که خاتمی ژاندارک نیست ... خاتمی و دولتش اما می تواند بستری باشد برای بلند شدن ژاندارک ایران ...

خاتمیِ فردا، آری گفتن ماست به حداقل های لازمه برای برخورداری از یک جامعه ی دموکراتیک. مختصر کلام اینکه ... دیگر زمان زمان تحریم نیست....

نیما

1- باید یادی هم از نوید لطیفی عزیز کنم که مطلب شیوایی با همین مضمون در پویش دعوت از خاتمی داشت. مطلبی که شنیدن متواترش برای من هیچ وقت از شیرینی اش کم نمی کند

Sunday, February 08, 2009

Time for support

Khatami is back ... it is our turn now!

Everybody, everywhere, everything ....

-Nima

Friday, January 30, 2009

Long Long Absence

Sorry for not being active for so long now ...

I am having problems with changing the language on my laptop and have too much on my plate already to sit down and fix it.

Once I get some time to devote to my life (if there is anything like that at all), I surely will look into how I can get this thing back to work and will start writing again.

Writing in English is not giving me the same feeling as I have when I write in persian. For some reason, English is not the language of my heart, even if my heart speaks random, persian is how it does so.

have wonderful moments,
-Nima

BTW, the spell checker is broken on my firefox (yeah you can see things are quite screwed up here) and so there are good chances for mis-spellings. Take it easy :)