Monday, March 31, 2008

باز هوای وطنم آرزوست

امیدوارم شما هم به اندازه من لذت این قطعه رو ببرید و 13 رو به خوبی و خوشی به در کنید!

ممنون از فهیمه خانوم گل که این ویدیو زیبا رو برای من فرستادن :)

خوب باشین،
نیما


Wednesday, March 19, 2008

نوروز

شاید باید فکر می کردم و چیزی می نوشتم، اما گاهی سادگی هم صفایی داره.

سال نوی همتون مبارک. بهترین ها رو براتون آرزو می کنم. امیدوارم خدا خونوادتون و عزیزانتون رو سالم و شاداب نگه داره ... بقیه اش دست خودتونه!

پاینده باشید و امیدوار،
نیما


Monday, March 10, 2008

عشیره

از وقتی ایده ی چادر مطرح شده کلی از دوستان آمادگی خودشون رو در رابطه با حضور در چادر اعلام کردن.

بردیا که تکلیفش مشخصه و جای دیگری نمی تونه باشه! اصلا من و بردیا دامنه ی آزادی عمل چندانی دور از هم نداریم. کلا همین که تو خونه اون تو اتاق بشینه و من تو هال آخر رنج فاصله است.

مریم خانوم گل هم که خب روی سر ما جا دارن و قطعا و حتما در ناکجا آباد بغل آتیش و روی تنها زیر انداز گروه جا داده می شن.

مجید هم که تکلیفش مشخصه ... اصلا مریم بدون مجید دقیقا مثه مجید بدون مریم می مونه! نتیجتا آقا مجید بدون نیاز به اعلام آمادگی به لیست اضافه می شه. اگه گیتار رو هم بیاره که دوستان دو سه تا " اگه یه روز بری سفر" و "ستاره های سربی " و "تپلی ریزه میزه" چهچه بزنن دیگه خدا می شه.

اما حرف از چهچه به میان آمد و یاد حسن افتادم. حسن دلبند ما رسما پایه است. خصوصا از وقتی که درس هاش تموم شده و هی فخر فروشی می کنه. حسن در درجه اول به دلیل مرام بی بدیل و بعد هم به دلیل صدای کم نظیر و تبحر در انواع کباب در لیست قرار می گیره. از خصوصیات حسن اینه که کلا احتیاج به تاییدش نیست چون می دونی که همیشه پایه است.

فعلا با این پنج نفر چادر اول پر شد، اما ته لیست برای دوستان و آشنایان باز گذاشته می شه به شرط اینکه دوستان با "چادر خودشون" و سایر مواد لازم تشریف بیاردن.

نظر به اینکه اخیرا مخالفت های زیادی علیه قبیله ی ما رخ داده بود، من از همین جا اعلام استقلال می کنم و تشکیل سرسلسله جدیدی رو اعلام می کنم با عنوان عشیره!

این عشیره ضمنا یه عضو راه دور هم داره که لازم می دونم همین جا اعلام کنم.

آقا مسعود نیکوفربه عنوان مسئول اطلاع رسانی خاور میانه، دور، و نزدیک به طور افتخاری منتسب می شه! مسعود هم از اون جمله بچه هاست که ته مرام و حضور مستدامه. باور نمی کنید؟ آقا مسعود ببینم در کامنت چه می کنی!

راستش من قصد داشتم داش میلاد شکوهی و بانو هم به طور بی اجازه به عضویت در بیارم اما صبر می کنیم از خودشون بشنویم.


به زودی در مورد عشیره بیشتر خواهید شنید.

شاد باشین،
نیما

Sunday, March 02, 2008

مشغله ی بی پایان

من موندم این گرفتاری کی دست از سر ما بر می داره ... تا وقتی دبستان بودیم، می گفتن برس به دیپلم دیگه سبک می شه. از اونجا گفتن بری دانشگاه دیگه فشاری روت نیست ... راحت پیش می بری. دانشگاه گفتن فوق دیگه بگیری می افتی رو روال. بعد گفتن برو دکترا دیگه حله! الان هم می گن دیگه کار پیدا کنی کلی همه چی سبکتر می شه .... خلاصه من از وقتی یادم میاد دارم تلاش می کنم روی روال بیفتم و کارام سبک بشه و مرتب هم همه چیز بدتر می شه و سخت تر.

دلم برای یه لیوان چایی داغ، توی یه چادر، نصف شب، کنار آتیش، وسط ناکجا آباد پر می کشه.

اما فکر می کنم اگه اونجا هم باشم، همه اش دنبال یه راهی بگردم که ای میل چک کنم. خب چی می شه ما وسط نا کجا آباد هم اینترنت پر سرعت داشتیم؟؟ البته بی سیم، و یه پریز برق برای شارژ لپ تاپ و یه پرینتر که بشه چند تا مقاله باهاش پرینت کرد و وقتی شبا کنار آتیش بی کار نشستی بخونی .... یه بردیا هم باشه که باهاش ایده بزنی و تو سر و کله هم بزنین و آشی بپزین سر همون چراغ و بعد ایده هات بریزه به هم و به جهالت خودت بخندی.....

می دونی .... قدیمی ها یه چیز رو راست گفتن! از ماست که بر ماست!


نیما