Saturday, November 22, 2008

پستی با چشم های نیمه بسته

عرض کنم که، الان که دارم این پست رو می نویسم ساعت 4:25 صبح روز شنبه است و من بالاخره قسمت مهمی از پروژه ای رو که داشتم روش کار می کردم تموم کردم.

در واقع چشام به سختی باز می شن و خیلی هم خسته هستم. اما این که این برنامه کار کرد کلی خوشحالم کرد. چند دقیقه پیش که روی تختم دراز کشیده بودم عکس زیرو از میزم گرفتم. همینطوری یهو تصمیم گرفتم بذارمش اینجا. یه بلوتوث و سنکرون کردن لپ تاپ با گوشی موبایل و ... اینم عکس .... واقعا آدم باید چقدر حس و حال داشته باشه که از این کارا بکنه نصفه شبی! می بینید تو رو خدا؟!


راستی کسی می تونه 10 تا شیئ روی میز من بشماره؟ جایزه میدم به برنده ها :-) (میز و صندلی خدایی خیلی تابلو هستن و حساب نمی شن! لپ تاپ رو هم که خودم گفتم.) خلاقیت نشون بدین!

خوب باشین،
نیما

Saturday, November 08, 2008

IEEE, ACM, and Springer front ends in serious needs for redesign

من موندم بعد از این همه پیشرفت برای وب 2.0 و هزارتا تکنولوژی آژاکس و جاوا اسکریپت و هزار جور اسکریپت دیگه، چرا معتبرترین سایت های مقالات علمی دنیا هنوز از همون قالب های قدیمی استفاده می کنن و مردم هی باید از این صفحه برن به اون صفحه و دوباره بیان و دوباره برن.

الان دیگه سایت بستنی فروشی هم با وب 2.0 و آژاکس پیاده می کنن، اما برای 4 تا مقاله هی باید از صفحه کلیات بری به صفحه جزئیات و بر گردی. خیلی کار ساده ای هست که این چکیده و یه لینک به مقاله توی همون صفحه باز بشه. الان دیگه روبی و ریل و این طور موتورها رو دست بچه هم بدی برات وب سایت 2.0 طراحی می کنه.

من نمیدونم این پول ها که هی فرت و فرت سرهر مقاله و ماهانه و سالانه از ملت می گیرن رو چی کار می کنن ...

آقا من شاکیم ... شاکی!

نیما

Thursday, November 06, 2008

No we can't!

By: N.Kosar

Milad

Tuesday, November 04, 2008

دو قدم به جلو

کردان رفت، اوباما آمد.

نیما

Sunday, November 02, 2008

Halloween


دیروز روز هالووین بود و راستش می خواستم مفصل در مورد اینکه هالووین چیه و از کجا شروع شده و به کجا می ره بنویسم. اما قبلش برای کامل کردن اطلاعاتم یه چرخ رو اینترنت زدم و دیدم اینقدر منبع هست که لزومی برای نوشتن من نیست.

ویکیپدیا، و مجله الکترونیک فریا بهترین تفسیرها رو از هالووین داشتن و اگه دوست داشتین می تونید به این لینک ها برید و بیشتر در این رابطه بخونید.

اما جای شما خالی، من و دوستان هم کنار هم جمع شدیم و شب خوبی بود. من منتظرم که بچه ها عکس هاش رو برای من بفرستن. اگر عکس جالبی به دستم رسید حتما با شما قسمت می کنم.

اما رد شدن از هالووین از یه سمت دیگه خبر از نزدیک شدن زمستون می ده و ونکووری که برای برف و اسکی بی تابی می کنه. شمارش معکوس رو شروع می کنیم :-)

خوب باشین،
نیما
---
پی نوشت: قول عکس های هالووین رو داده بودم. این عکس های یه سری از بچه ها که با اجازه ی خودشون می ذارم اینجا. امیدوارم خوشتون بیاد

Thursday, October 23, 2008

Laughing at my inanity

چهار یا پنج سالگی من اولین خاطره ی من ازیک وسیله دیجیتال رو توی ذهنم حک کرده. وقتی پسر خاله هام اولین نسل از نینتندو رو خریده بودن. همه خونه ی مادربزرگ من جمع شده بودیم و اونا با علاقه بازی می کردن و چندان هم به نگاه پر حسرت من و امیر که پسرهای کوچیک فامیل بودیم توجه نمی کردن.

یکی دو سال بعد، باز هم پسر خاله های بزرگتر من و امیر رو قال می ذاشتن تا با پسر همسایه آتاری بازی کنن. دزد و پلیسش از همه برام شیرین تر بود و قشنگ تصویرش جلو چشمام هست وقتی که سعی می کردیم با امیر از درز در یا زوار پنجره آتاری بازی کردن پسرخاله های بزرگتر رو نگاه کنیم.


بعد از یکی دو سال من برای خودم یه آتاری داشتم و دسته هایی که مرتب سر بازی ریورراید (همون هواپیمای معروف) خورد میشد.

سال اول راهنمایی من و دو سه نفر دیگه از بچه های مدرسه انتخاب شدیم که کلاس برنامه نویسی برامون بذارن. به قول رئیس مدرسه ما رو مستعد تشخیص داده بودن. هر پنجشنبه از 1 تا 3 عصر می رفتیم پای یه کومودور 64 می نشستیم که وصل بود به یه تلویزیون پارس 21 اینچ رنگی اما قدیمی... از اینا که تمام زوارهاش چوبیه. یادم میاد درست توی همین زمان برای همه ی بچه های مدرسه ساعت نشاط (یا یه همچین چیزی) گذاشته بودن که برن تفریح... فوتبال و پینگ پنگ و .... هیچ وقت عذابی که من می کشیدم وقتی مجبور بودم برم الگوریتم یاد بگیرم وقتی بقیه فوتبال بازی می کردن رو یادم نمی ره. خلاصه بعد از یه مدت اینقدر نق زدیم تا بی خیال یاد دادن برنامه نویسی به ما چند نفر شدن و گفتن برید پی کارتون.

یکی دو سال بعد یواشکی می رفتم تو اتاق همکار بابام و بازی ورق رو بازی می کردم. از همه ی کامپیوتر فقط دو کار بلد بودم. اول اینکه چطور روشنش کنم. دوم اینکه چطور بازی فال رو اجرا کنم. یادم میاد چه حس بی نظیری داشتم وقتی می تونستم کامپیوتر و روشن کنم و ... احساس می کردم اطلاعاتم بی نظیره.


بعد از چند وقت میکرو و بعدش هم سگا خریدم و مورتال کمبات رو در حد مرگ بازی کردم و نزدیک به دو میلیون بار غول آخرش رو نابود کردم. دیگه اینقدر برام کسل کننده شده بود که کلی به نگار التماس می کردم که بیاد با من بازی کنه و اونم هر بار از این که من بازیکنش رو به مقدار خوبی می زدم کلافه می شد و دیگه قول می داد که بازی نکنه و ... دوباره دفعه بعد من باید کلی خواهش و تمنا می کردم.

یه مدت بعد کامپیوتر خودم رو برام خریدن. یه مدت برنامه نویسی با بیسیک ... بعد با پاسکال ... بعدش هم بازی ... بازی ... و بازی ....

GTA
رو به مقدار بی نهایت بازی کردم و توش تمام عابرهای پیاده رو زیر می گرفتم و همه ی پلیس ها رو می کشتم


بعد همه چی عوض شد. این وسیله ی دیجیتال شد بخشی از زندگی من و این روزها نزدیک به 12 تا 14 ساعت از زندگی من در روز با هاش می گذره. اما باید یه مسئله رو واقعا اعتراف کنم. بیشترین حسرتم رو نسبت به اون روزهایی می خورم که روشنش می کردم و باهاش فال می گرفتم و اطمینان داشتم نسبت به این که می دونم این دستگاه چی کار می کنه. به اعتماد به نفسی که 12 سال پیش نسبت به خودم داشتم نگاه می کنم و به وضعیت الانم می خندم.....

شاد باشین،
نیما

Friday, October 17, 2008

از نهان گاه دل

بدون هیچ توضیحی!

نیما





Friday, October 03, 2008

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

واقعا باید سرمون رو بالا بگیریم و افتخار کنیم به ایرانی بودنمون. به ایرانی که وزیر کشورش با عنوان دکترا کارش رو شروع می کنه و بعد کاشف به عمل می آد که دیپلم ردی بوده. به ایرانی که رئیس جمهورش به تحصیلات به چشم کاغذ پاره نگاه می کنه. به کابینه ای که ....

هرچقدر بیشتر فکر می کنم بیشتر متوجه می شم که چرا مدرک باید در چشم یه نفر کاغذ پاره باشه.

بیاید عادلانه فکر کنیم. اگه من دیپلم هم نداشته باشم و بعد یه مقاله بدم که مدرک دکترا بگیرم، اونم افتخاری، دنبال چی هستم؟ علم؟ اگه من بخوام خودم رو بچپونم تو آدمای صاحب نظر که بعدا آویزون بشم از پله قدرت، به چی احتیاج دارم؟ علم؟ اگه من نصف عمرم رو توی مزرعه و پشت تراکتور گذرونده باشم و بخوام بیام در مورد سیاست های نفتی و هسته ای نظر بدم و سفیر و کاردار بشم، چه طور توانایی هام محک زده میشه؟ با علم؟ خدایی با یه کاغذ پاره کار راه می افته ... باور نمی کنید؟ شازده از سال 58 فوق لیسانس بوده و درس می داده و پست و مقام داشته ... تازه بدون کاغذ پاره ... با کاغذ پاره هم که وزیر کشور شد ... یکم دیگه تلاش می کرد فکر کنم ظهور می کرد!

آقایون یا نمی دون آکسفورد کجاس، یا فکر می کنن بایگانی اش با زغال کار می کنه، یا فکر می کنن سیستم آموزشی اش مثه سیستم آموزشی مملکت خودمونه.

متاسفم ... متاسفم که ایران امروزی اینقدر داره به شعور مردمش سیلی می زنه ... متاسفم!

نیما

Monday, September 29, 2008

از پستوی خانه تا پیاده روی دانشگاه

داشتم سعی می کردم که مثل همیشه بین خواب و بیداری راهم رو به سمت محل کارم توی دانشگاه پیدا کنم که یه چیزی جلوی پام توجهم رو جلب کرد. ازش یه عکس گرفتم که می ذازم اینجا ... یه نفر با سنگ های کنار پیاده رو یه همچین چیزی وسط پیاده رو نوشته بود


تمام مسیر تا پشت میزم رو داشتم به این شعر شاملو فکر می کردم:

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت می دارم
....
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

نیما

Friday, September 19, 2008

بخت بد

زیاد پیش میاد که ما در مورد بخت خودمون بدبین هستیم. اما من وقتی این ویدئو رو دیدم ایمان آوردم که می شه خیلی بدشانس تر هم بود

نیما

Monday, September 15, 2008

و ما از حسرت به در آمدیم

راستش مدت ها بود که هوس دو نوع غذا کرده بودم که خودم بلد نبودم. البته معنیش این نیست که اونا رو که بلدم و هوس می کنم درست می کنم .... اما به هر حال یکی آش رشته بود و یکی هم حلوا که به شدت دلم می خواست. ظرف چند روز گذشته و به برکت ماه رمضون هر دوتا غذا رو بعد از سالها خوردم! به به!

مرسی از مریم صادقی عزیز بابت آش رشته ی بسیار بسیار خوشمزه. واقعا یه جماعت رو دل شاد کرد. واقعا خوشمزه بود ... فکر می کنم سه سال بود آش نخورده بودم!

اما حلوا رو هم دخترخاله عزیزتر از جان درست کرد و ما رو مثه همیشه شرمنده و شرمسار کرد. دست هردوتون درد نکنه.

راستی فهیمه خانوم هم تا حالا چندبار زحمت کشیدن و برامون غذا آوردن. خورشت کرفس ... اونم یه عالمه! ماکارونی ... کباب چوبی .... لوبیا پلو ... نمیدونم چی بگم. واقعا هم خودش و هم همسرش بسیار نازنین هستن. ممنون!

آرینا و راحله هم دوستان رو برای افطار دعوت کردن که کلی شرمنده شدیم. خلاصه که کلی غذای درست و حسابی خوردیم. دست همگی درد نکنه.

خوب دیگه این پست شهناز خانومی رو در همینجا به پایان می برم.

مرسی از همه،
نیما

Tuesday, September 09, 2008

Linux Programmers ... watch out!

یادم میاد تو ایران یه زمان شدیدا بین ما که به خیال خودمون برنامه نویس لینوکس بودیم و یه عده دیگه از بچه ها که روی ویندوز برنامه می نوشتن کلی کل کل بود که حالا ویندوز بهتره یا لینوکس و این صحبت ها. بماند که فکر می کنم هیچ کدوم هم خیلی چیزی سر در نمی آوردیم.

به هر حال اون دسته از دوستان که فکر می کنن برنامه نویس لینوکس هستند بد نیست یه نگا به این عکس بندازن. ظاهرا این روزها کلاس کار برای برنامه نویس های لینوکس اینه که سوپرسایز* باشن!! خلاصه دوستانی که ادعای لینوکس دارند چیزبرگر رو به وعده ی غذایی روزانه اضافه کنن ... فکر کنم کار کنه.

خوب باشین،
نیما
----
* پی نوشت: اینم یه لینک کمکی در مورد چگونه سوپرسایز بشویم! برای برنامه نویس های لینوکسی که سرعت اینترنت بالایی دارن. همه شاهد باشین که من زکات علم رو دادم در این پست

Pic's Ref: TechCrunch

Saturday, September 06, 2008

این خانه


ایـــن خانه قشنگ است ولی خانه مـن نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست


آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایــــــی
طناز سیـه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست

آن کشــور نـــو آن وطــــن دانــش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست

در مشـهد و یـزد و قـم و سمنـان و لـرستــان
لطفی است که درکلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزرو ساحل گیلان موجی است
کـــه در ساحـــل دریــــای عــــدن نــــــیست

در پیـــکــــــر گلهای دلاویـــــز شمیــــــران
عطـری است که در نافه ی آهوی ختن نیست

آواره ام و خستـــــه و ســــرگشته و حیـــران
هـــرجا کـــه روم هیچ کجا خانـــه من نیست

آوارگی وخانـــه بــــه دوشی چـــــه بـلایست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

مـــن بـــهر که خـوانـم غــزل سعـدی و حافظ
در شهــر غریـبی کــه در او فـهم سخن نیست

هــرکس که زنــد طعنه بــه ایــرانــی و ایـران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پـــاریس قشنــگ است ولـی نیست چــوتهران
لنـدن بــه دلاویـــزی شیــراز کهـــن نـــــیست

هــر چــند کـــه ســـرســـبز بــود دامنــه ی آلپ
چون دامن الـــبرز پــر از چـین وشکن نــیست

ایـن کـوه بــــلـند است ولـی نـــیست دمـــــاوند
این رود چــه زیبـاست ولـی رود تجن نـــیست

ایـن شهــرعظیــم است ولــی شهـرغریب است
ایـن خانــــه قشنـــگ است ولی خانه من نیست

نیما

Tuesday, September 02, 2008

Vision is all that matters

من فکر می کنم موفقیت همیشه نتیجه ی وسعت دید هست و وسعت دید کاملا قابل اکتساب.
برای رسیدن به هر آرمانی ایمان لازمه، و اون ایمان در وسعت دید هر شخصی متبلور می شه.

این ویدئو از مارتین لوتر کینگ* نمونه ی بارزی از یک دید موثره. با اینکه قبلا در موردش خونده بودم، اما تا امروز فیلمی ازش ندیده بودم. این ویدئو رو به صورت کاملا اتفاقی پیدا کردم و برام بسیار دوست داشتنی بود. حتما ارزش دیدن داره! چیزی که برام جالب تر بود هیجانی بود که توی آدم های اطرافش می شد حس کرد. یه دید موثر می تونه توده ها رو هماهنگ و همراه کنه، اما نمونه های کمی هستند که تونستن دید و ایده ی خودشون رو برای مدت طولانی تاثیر گذار نگه دارند و مردم رو در کنار خودشون ... لوتر کینگ بدون شک یکی از اون نمونه هاست ...

این پست من بی ارتباط با مطلبی که میلاد از ابراهیم نبوی اینجا گذاشته بود هم نیست.

خوب باشین،
نیما
----
Martin Luther King*

پی نوشت: یوتیوب هم جدیدا سرویس گذاشتن زیر نویس برای ویدئو رو اضافه کرده. جالب بود ...می تونید به اینجا سر بزنید برای جزئیات بیشتر


Monday, September 01, 2008

ابوعلی سینا ممنوع الورود شد

این طنزنوشته ابراهیم نبوی کمی طولانیه ولی واقعا ارزش خوندن داره. میلاد
ابراهیم نبوی‎ ‎ - پنجشنبه 7 شهریور 1387 2008.08.28

رئیس جمهور گفت :با نگاهی به کتابهای تاریخ که نویسندگان منصفی‎
‎انها را نوشته اند در می ‏یابیم که هشتاد درصد علم مدیون کار ایرانیهاست‎.
‎محمود احمدی نژاد با بیان اینکه ملت ایران ‏در طول تاریخ همواره‎
‎پرچمدار علم و پذیرای کلام حق بوده است افزود
مهندسی ، پزشکی ‏، فرهنگ ، الهیات
‎انسان شناسی ، معرفتهای دینی ، شعر وادب و هنر کشورما همه در اوج ‏است و این ریشه‎
" ،‎ ‎ماست و امروز ما هم همینطور است."

در پی اعلام بیانات گهربار رئیس جمهور و مسوولان عالیرتبه نظام، ولوله های در سراسر ‏عالم افتاد، بسیاری از دانشمندان که مرده بودند، سر از خاک برآوردند و به شوق دیدار وطن ‏به سوی مرزهای جمهوری اسلامی رهسپار شدند. از سوی دیگر به دستور رئیس جمهور ‏مقرر گردید که مهندسان، پزشکان، مخترعین، دانشمندان بزرگ، اهل فرهنگ، انسان شناسان، ‏عارفان صاحب معرفت دینی، شاعران و ادبای بزرگ مورد حمایت قرار گرفته و به محض ‏ورود به کشور بلافاصله جلوی پای شان فرش قرمز پهن کنند و آنها را با ماشین ضدگلوله و ‏تشریفات فراوان به تهران برده و در جمع نخبگان مورد استفاده بهینه قرار دهند.

روز- خارجی- گمرک بازرگان
صفی طولانی از دانشمندان تشکیل شده و همه از شوق ورود به کشور اشک می ریزند. یک ‏هیات ویژه از طرف رئیس جمهور و زیر نظر فرمانداری محل موظف است که دانشمندان را ‏شناسایی و پس از این که دانشمند بودن آنان محرز شد، آنها را به تهران ببرند.‏
مامور مربوطه: بفرمائید، اسم شما چیه؟
ابن سینا: بنده ابن سینا هستم.‏
مامور مربوطه: شغل تون چیه؟
ابن سینا: من دانشمندم و کتابی به نام " قانون" نوشتم و کتابی به نام " شفا" و دهها کتاب دیگر ‏هم تالیف کردم.‏
مامور مربوطه: اون وقت این کتاب " قانون" شما تو مایه همین حقوق بشر و این چیزهاست ‏که الآن ضد انقلاب روش پروژه آمریکایی داره؟ ‏
ابن سینا: نه فرزندم، کتاب قانون بنده در باب پزشکی است. بنده تمام کتاب ها را آورده ام که ‏تورقی بکنید...‏
‏( ابن سینا یک ساک کتاب می دهد.)‏
مامور مربوطه( کتاب ها را به یک کارشناس می دهد): پس واسه چی اسم مشکوک روی ‏کتاب پزشکی گذاشتی؟ قانون هم شد اسم؟ کم از دست حقوقدان و وکیل و شیرین عبادی می ‏کشیم که شما هم اومدی دردسر درست کنی؟
ابن سینا: نه فرزندم، عرض کردم که کتاب " قانون" در باب پزشکی است، کتاب " شفا" در ‏باب فلسفه و منطق است. ‏
مامور مربوطه: آهان! دودره بازی شروع شد. اسم کتاب پزشکی رو گذاشتی قانون، اسم کتاب ‏فلسفه و منطق که معلوم نیست توش چه مزخرفاتی نوشتی گذاشتی شفا؟ رد گم می کنی؟ فکر ‏کردی ما اوشکولیم؟ ‏
ابن سینا: اوشکول به چه معناست؟ ‏
مامور مربوطه: اونش به شما مربوط نیست، دیگه چی کاره حسنی؟ یعنی دیگه چه کتابهایی ‏نوشتی؟ ‏
ابن سینا: کتابی جامع دارم در باب موسیقی.....‏
کارشناس: حاجی! شما تو کار ویسکی و ودکا هم هستی؟ ‏
ابن سینا: ویسکی و ودکا نمی دانم چیست و در کدام رشته از علوم است.....‏
کارشناس: داداش! شما ممنوع الورودی، اینجا تو کتابت نوشته " سیاسه البدن و فضائل ‏الشراب"، تو کار موسیقی هم که هستی، یه بارکی بگو قراره کاباره راه بندازی، نه داداش! ما ‏چنین دانشمندی رو نمی خوایم، برو همون جایی که بودی....‏
‏( ابن سینا با سری به پائین افکنده در حالی که ساک پر از کتابش را به دوش می کشد، دور ‏می شود، آن طرف تر دوازده ماشین از وزارت علوم عربستان آمده اند، سوار ماشین آنها می ‏شود و می رود.)‏
مامور مربوطه به کارشناس: دیدی؟ تازه یارو جاسوس هم بود، دیدی عرب ها بردنش، اسمش ‏هم مشکوک می زد، نفوذی عرب هاست.‏
مامور مربوطه به نفر بعدی: بفرما عالم محترم، اسم محترم حاج آقا چیه؟
زکریای رازی: بنده خدا زکریای رازی هستم....‏
مامور مربوطه بلند می شود و او را بغل می کند: ای ول! بابا این کاره! خیلی معروفی. کلی ‏داروخونه به اسمت کردن. مطمئنم استامینوفن کدئین و دیفن هیدرامین رو تو کشف کردی. ‏حاجی! خیلی مرام داری. به این می گن دانشمند. البته شما که شناخته شده ای، ولی واسه درج ‏در پرونده بفرما ببینم حضرتعالی چی کشف فرمودین؟
زکریای رازی: پزشکم و فیلسوف و شیمیدان....‏
مامور مربوطه: بگو بیست! حرف نداری؟ تو کار اورانیوم هم هستی؟ ‏
زکریای رازی: نه، کشف مهم من که عمری برای آن صرف کردم الکل است....‏
مامور مربوطه و کارشناس به هم نگاهی می کنند و چشمکی می زنند....‏
مامور مربوطه: تشریف بیارین داخل مرز... بفرمائید....‏
زکریای رازی وارد می شود. بلافاصله دستگیرش می کنند و به او دستبند می زنند. مامور ‏مربوطه موبایل سردار رادان را می گیرد: الو! حاجی اصل جنس رو گیر آوردیم، منبع اصلی ‏هر چی ودکا و ویسکی و ابسولوت، طرف اعتراف کرد که کاشف الکله، ... نه، نذاشتیم در ‏بره، آوردیمش توی مرز و فعلا دستبند و پابند زدیم و انداختیمش انفرادی، خیلی موردش ‏سنگینه....‏
مامور مربوطه: نفر بعدی
رودکی با عصای سفیدی وارد می شود.‏
مامور مربوطه: حاج آقا، شما جزو روشندلان تشریف دارید؟ اسم محترم تون چیه؟
رودکی: اسم من رودکی است.‏
مامور مربوطه: اسم کوچیک تون تالار نیست؟
رودکی: نه برادر، من آدمم...‏
مامور مربوطه عصبانی می شود: فکر کردی ما آدم نیستیم؟ ما هم آدمیم، فکر کردی چهار ‏کلاس بیشتر از ما خوندی آدم شدی ما ها همه بوقیم....‏
رودکی: نه برادر من، اسم بنده آدم است، ابوعبدالله جعفربن محمدبن حکیم بن عبدالرحمن بن ‏آدم معروف به رودکی....‏
مامور مربوطه: شرمنده، تا حالا اسم آدم نشنیده بودم. ضمنا عرض شود شما قبلا فامیلی تون ‏وحدت نبود.‏
رودکی: نه، اسم من همیشه رودکی بود....‏
مامور مربوطه: اگه شما با اون تالار رودکی نسبت داشته باشین، قبلا اسم تون تالار وحدت ‏بوده، حالا دوباره شدین رودکی... حالا حضرتعالی بفرمائید در چه رشته ای جزو نخبگان ‏عزیز میهن هستید؟
رودکی: بنده کار اصلی ام موسیقی است، آواز هم می خوانم، شاعر هم هستم، ترجمه هم می ‏کنم.‏
مامور مربوطه: جرم دیگه هم مرتکب شدی؟ مثلا سرقت، یا رانت خواری؟‏
رودکی: من نمی دانستم اینها جرم است، وگرنه نمی آمدم. ‏
مامور مربوطه: ببین داداش! بخاطر اینکه چشمت نمی بینه و پیر شدی ولت می کنم بری، ‏دیگه این طرف ها پیدات نشه، برو تا نظرم عوض نشده.....‏
رودکی در حالی که زیر لب " بوی جوی مولیان" را می خواند می رود.‏
مامور مربوطه: ای دل غافل! این که شعر مرضیه است، نکنه طرف همدست منافقین باشه، ‏عجب رکبی خوردیم.‏
مامور مربوطه: نفر بعدی
نظامی گنجوی وارد می شود: بنده نظامی گنجوی هستم.‏
مامور مربوطه( بلند می شود و احترام نظامی می دهد): خوب شد بالاخره یه آشنا پیدا شد.... ‏ببینم سرکار شما در کدوم لشگر خدمت می کنین.‏
نظامی گنجوی: در لشگر عشق
مامور مربوطه: متوجه نشدم، شما مگه جزو برادران نظامی نیستید؟
نظامی گنجوی: نه فرزندم، بنده شاعرم و اشعار بسیار سروده ام....‏
مامور مربوطه: تو مایه انرژی هسته ای و بیوشیمی و فیزیک و ریاضیات راسته کارتون ‏نیست؟
نظامی گنجوی: نه، من فقط حکایات عاشقانه را به نظم در می آورم، مخزن الاسرار، لیلی و ‏مجنون، خسرو و شیرین، هفت پیکر.....‏
مامور مربوطه به کارشناس: اون وقت شما مکان هم دارید؟
نظامی گنجوی: قبلا داشتیم، اکنون لامکان شدیم.‏
مامور مربوطه: پس با این لیلی خانوم و شیرین خانوم و اون هفت تا پری پیکر کجا کار می ‏کنین؟ ‏
نظامی گنجوی: عرض کردم که من اینها را به نظم می آورم.‏
مامور مربوطه: یعنی اماکن فساد رو سازماندهی می کنید واسه شیرین خانوم و لیلی خانوم....‏
نظامی گنجوی: فساد یعنی چه؟ چه بی مایگانی هستید شما مردم!‏
مامور مربوطه به کارشناس: بنویس آقای گنجوی که خودش را جزو نظامیان جا زده، به کار ‏نظم دادن و سازماندهی اماکن فساد برای نامبردگان لیلی و شیرین و هفت نفر دیگر از موارد ‏فساد مشغول بوده، تا قبل از اجرای طرح امنیت اجتماعی مکان داشته و الآن در خیابان بکار ‏فساد می پردازد. سریع دستگیرش کن بفرستش منکرات.‏
مامور مربوطه: نفر بعدی
عمر خیام وارد می شود: من عمر خیام هستم.‏
مامور مربوطه با غیظ: اصلا یک کلمه هم حرف نزن، برو، اسمش عمره با افتخار هم می گه، ‏برو لای دست عرب ها که لیاقت شیعه آقام علی رو نداری....‏
عمر خیام: من حکیم هستم، اهل اخترشناسی هستم.....‏
مامور مربوطه: پس اختر رو هم می شناسی، اقدس رو چی؟ دیگه چه جرمی کردی؟
عمر خیام: من رباعیات بسیاری سرودم
مامور مربوطه: یکی شو بخون ببینم
عمر خیام: گر می نخوری طعنه مزن مستان را/ بنیاد مکن تو حیله و دستان را/ تو غره بدان ‏مشو که می می نخوری/ صد لقمه خوری که می غلام است آن را
مامور مربوطه: داداش، شما تشریف ببر، دیگه هم این ورا پیدات نشه، من ازت گذشتم، ولی ‏مطمئن باش خدا ازت نمی گذره.‏
‏( خیام با ناراحتی بیرون می رود، یک هلیکوپتر از طرف اتحادیه اروپا دنبالش آمده اند، یک ‏نماینده سازمان ملل هم همراه آنهاست و می خواهند سال را سال خیام اعلام کنند.)‏
مامور مربوطه: نفر بعدی
ملک الشعرای بهار وارد می شود: بنده ملک الشعرای بهار هستم.‏
مامور مربوطه: تخصص تون چیه؟
ملک الشعرای بهار: من شاعرم...‏
مامور مربوطه: روزها چی کار می کنید؟
ملک الشعرای بهار: روزها هم شاعری می کنم، ولی اگر منظورتان شغل من است، مدتی ‏وزیر فرهنگ بودم.....‏
مامور مربوطه نگاهی به او می کند و می گوید: گفتی عطاء الله مهاجرانی هستی؟ چی بود ‏اسمت؟
ملک الشعرای بهار: ملک الشعرای بهار....‏
مامور مربوطه: تو کابینه خاتمی وزیر فرهنگ بودی؟
ملک الشعرای بهار: برو قبل تر
مامور مربوطه: تو کابینه هاشمی بودی؟
ملک الشعرای بهار: برو قبل تر
مامور مربوطه می زند توی سرش: الهی بمیرم، نکنه توی کابینه شهید رجایی بودی و شهید ‏��دی؟
ملک الشعرای بهار: نه، برو قبل تر
مامور مربوطه با شک نگاه می کند: توی کابینه ضد انقلابی بنی صدر بودی؟‏
ملک الشعرای بهار: برو قبل از انقلاب
مامور مربوطه: ای عنصر شاهنشاهی مساله دار، تو وزیر فرهنگ شاه بودی، یعنی وزیر ‏هویدا بودی؟
ملک الشعرای بهار: برو قبل تر
مامور مربوطه: وزیر فرهنگ قبل هویدا؟
ملک الشعرای بهار: بله وزیر آقا قوام السلطنه بودم‏
مامور مربوطه به کارشناس: بنویس آقای ملک الشعرای بهار، به دلیل همکاری با رژیم خائن ‏پهلوی، سرودن اشعاری علیه اسلام و اشعاری در توجیه جنایات رژیم رضا خانی، رابطه با ‏استکبار جهانی، فریب دادن دختران جوان، اعتیاد به مواد مخدر و جرایم دیگر دیپورت شد.‏
ملک الشعرای بهار: من اصلا این کارها رو نکردم....‏
مامور مربوطه: ببین، سه ماه بری زندون همه اینها رو اعتراف می کنی، الآن هم سه دقیقه ‏چشمهامو می بندم سریعا از وطن دور بشی. ما شاعر مزدور دیکتاتوری نمی خواهیم.‏
مامور مربوطه: نفر بعدی ‏
عطار وارد می شود: من عطار هستم
مامور مربوطه: اشتباه اومدی داداش، اینجا فقط واسه نخبگان و دانشمندان و هنرمندانه، شما ‏عطارها و بقال ها و نونواها و سایر کسبه باهاس بری اون در گمرک.‏
عطار: من کاسب نیستم، من عارف ام
مامورمربوطه: ای قربونت برم عارف جون، قربون اون صدات برم.( خودش را جمع و جور ‏می کند) شما جزو هنرمندان عزیز هستید، بفرمائید وارد بشوید. خوش آمد می گیم به چنین ‏هنرمند بزرگی....‏
عطار: من خواننده نیستم، اشتباه گرفتید.‏
مامور مربوطه: تو خواننده نیستی؟ توی دهنش می زنم هر کی بگه تو خواننده نیستی، لابد این ‏علیرضا افتخاری و شجریان خواننده ان؟ نه استاد، خواننده سه تا داشتیم، عهدیه و عارف و ‏ایرج، حیف که عهدیه بهایی بود، وگرنه خیلی بهش ارادت داشتیم، شما از همه خواننده ها ‏سری.‏
عطار: فرزندم، مرا با دیگری اشتباه گرفتید، من عطار نیشابوری هستم، عارف و اهل حق.‏
مامور مربوطه: اهل حق که مائیم، ولی بگو بینیم کتاب هم نوشتی؟
عطار: بله، کتاب " تذکره الاولیاء " و بسیاری کتب دیگر....‏
مامور مربوطه: بابا زدی تو خال، تذکره الاولیاء تو بخورم، خیلی معروفه. البته من نخوندمش، ‏راجع به چی هست؟
عطار: ذکر احوال عرفا و فقرای الهی و اهل حقیقت و درویشان و ......‏
مامور مربوطه( با شک و تردید): پس شما با این دراویش که موهاشون رو بلند می کنند و ‏خانقاه دارند، ارتباط داری؟
عطار: آری فرزندم، هر که اهل حق است با همه دراویش و فقرای الهی ارتباط دارد.‏
مامور مربوطه به یکی از ماموران: آقا رو بازداشت کن، این از همون دراویشه که توی قم و ‏تهران درگیری راه انداختند و علیه آقا حرف زدند.‏
‏( عطار را بازداشت می کنند و می برند.)‏
ادامه داستان: ‏
جناب ریاست محترم جمهوری!‏
براساس بررسی های به عمل آمده در روز هفتم شهریور 1387 تعدادی از باصطلاح نخبگان ‏و شعرا و دانشمندان وارد مرز بازرگان شده و اکثر آنان به دلیل محرز بودن جرایم و براساس ‏اعترافات خودشان بازداشت و جهت ادامه بازجویی ها به مرکز ارشاد شدند. اسامی افراد ‏ارشاد شده به شرح زیر است:‏
شخص موسوم به علی اکبر دهخدا: ایشان مقداری چرند و پرند نوشته بود و مدعی بود که یک ‏لغت نامه نیز نوشته و مدتی نیز با دستگاه ستمشاهی همکاری داشت.‏
شخص موسوم به سعدی: از وی علاوه بر دو کتاب بوستان و گلستان که به نظر می رسید از ‏کتاب فروشی خریده باشد، یک جلد خبیثات کشف شد که تماما حاوی موارد مساله دار و ‏منکرات است و به علمای اسلام در موارد متعدد توهین کرده است.‏
شخص موسوم به عبید زاکانی: از وی یک کتاب مستهجن شامل داستان و شعر کشف شد که ‏متهم به نوشتن آن اعتراف نمود و نوشتن همین کتاب برای سه بار اعدام او کافی است.‏
شخص موسوم به سوزنی سمرقندی: از وی یک دیوان شعر کشف گردید که تماما دارای الفاظ ‏و کلمات مستهجن و زیدبازی بوده در چند جای آن فحش داده و اعتراف کرده که شراب خورده ‏است.‏
شخص موسوم به مولوی: از وی دو دیوان کشف گردید که در آن افکار انحرافی نظیر اندیشه ‏های منحط اصلاح طلبان و بخصوص شخص موسوم به دکتر سروش مشاهده شد و معلوم ‏نیست این از آن استفاده کرده یا آن از این. شخص مذکور در هنگام درگیری غیب شد و چند ‏متر آن طرف تر در ترکیه ظاهر شده و احتمالا به کشور دوست و برادر ترکیه پناهنده شده ‏است. ‏
شخص موسوم به ایرج میرزا: دارای یک دیوان شعر حاوی اشعار مستهجن و اهانت به خدا و ‏پیغمبر و روحانیت و اعتراف به چند فقره زنا و تمسخر حجاب و برخی موارد دیگر بود که به ‏نظر می رسد فرد مذکور مهدور الدم است، بفرمائید ترتیبش را بدهند.‏
شمس تبریزی: شخص مذکور پس از رفتن شخص موسوم به مولوی بلافاصله منطقه را ترک ‏و حاضر به معرفی بیشتر خود نشد.‏
سید محمد علی جمالزاده: وی کتب زیادی در دست داشت و برخلاف سایرین جرم خاصی ‏مرتکب نشده بود و رابطه خوبی هم با برادران برقرار کرده بود، منتهی به دلیل داشتن تابعیت ‏کشور سوئیس از ورود او به کشور جلوگیری شد.‏
همچنین 327 تن دیگر از کسانی که در محل بودند پس از مشاهده برخوردهای انقلابی و ‏مکتبی اینجانبان محل را ترک کرده و رفتند
سید غضنفر تیموری، سید تیمور غضنفری
ماموران موسسه حمایت از دانشمندان و نخبگان در مرز بازرگان

Friday, August 29, 2008

مستی دیگرم

مست مستم، اما مستی دیگرم
امشب از هر شب به تو عاشق ترم (به خدا میگه!)

راست گویم، فاش گویم، یک رگم هشیار نسیت
مست مستم، اما جام می در کار نیست

مست عشقم، مست ذوقم، مست دوست (اینجا رو خدا رو کرده دوست)
مست معشوق جهان، خلقت از اوست

----

بعضی وقتا، بعضی چیزا به واسطه ی خلوصی که دارند عجیب می چسبند، بدون اینکه انتظار یا اختیاری داشته باشی ..... هرچقدر هم که ساده باشند. این پیرمرد ساده دل، عجیب منو یاد پدر بزرگم انداخت!

نیما


Tuesday, August 19, 2008

بر می گردم

سلام به همه،

ببخشید که من اینقدر دیر برگشتم. دوباره شروع می کنم به نوشتن. سعی می کنم از این هفته دوباره شروع کنم و با تواتر بیشتری بنویسم. این بار دیگه قول!

شاد باشین،
نیما

Tuesday, July 08, 2008

سالخوردگی

امیدوارم دیدن این کمیکها از احساس جوونیت و البته مردونگیت کم نکته



تولدت مبارک -- میلاد

Sunday, June 29, 2008

اسپانیا قهرمان می شه ... خدا می دونه که حقشه

اسپانیا در شرایطی به کرسی قهرمانی تکیه می زنه که من به عنوان یک هوادار دو آتیشه تمام طول بازی رو در خواب غفلت به سر می بردم. درسته که بازی ساعت 12 ظهر شروع می شد و ما هم باید سحرخیز باشیم تا کامروا باشیم، اما بنده تمام شب قبل رو در چادر و در کنار دوستان بیدار بودم و وقتی رسیدم خونه ساعت 7 صبح بود و حتی فینال جام جهانی هم ارزش نداشت که بخوام بی خیال خوابیدن بشم. باور ندارید این عکس رو ببینید:

به هر حال این قهرمانی رو به همه ی اسپانیایی دوستان عزیز تبریک می گم و امیدوارم همه ی اعضای این تیم با پله محشور بشن.
برای این که به دوستان یاد آوری بشه که من تا چه حد اسپانیای هستم یه بار دیگه شعر محبوبم و اولین کلماتی که در زبان اسپانیایی یاد گرفتم در اختیار عموم قرار می دم!
Dos y dos son cuatro
cuatro y dos son seis
seis y dos son ocho
y ocho dieciseis
Y ocho, veinticuatro
y ocho, treinta y dos
Anima bendita,
me arrodillo en vos.

راستی صعود ایران هم جالب بود و سلطان! علی دایی تونست تیم رو با اقتدار (البته در دور برگشت) به مرحله بعدی ببره. باید ببینیم سلطان! از این لحظه به بعد چه می کنه. شاید بخواد شمشیرش رو در بیاره و با یه اشاره گردن تیم ملی رو قطع کنه!

خوب باشین،
نیما

Thursday, June 19, 2008

تاخیر و سرما

سلام

من کاملا می فهمم که اعصاب همه ی شما هم از این طرز وبلاگ نوشتن من خورد شده. آخه یکی نیست بگه پسر جان خب وقت نمی کنی ننویس! آخه مسئله فقط وقت نیست. مسئله مهم تر اینه که شما باید یه انگیزه ای برای نوشتن داشته باشید. فعلا هیچ اتفاق جذابی نیست که بخوام چیزی در موردش بنویسم. جدای از اون این هوای داغون هم روحیه نمی ذاره واسه آدم آخه. فکرش رو بکنید، وسط تابسون، ملت تو ایران دارن از گرما تب می کنن، اونوقت ما داریم اینجا مثه بید می لرزیم. هر روز هوا ابری و هر روز همه جا سرد و سرما خوردن و عطسه و سرفه و آنتی بیوتیک و .... بعد حالا مردم هی می گن کانادا ....

یخ کردیم به خدا ...

خوب باشید،
نیما

Saturday, May 17, 2008

آقا قرمزته اساسی

گل های بازی رو توی یوتیوب و اینور و انور دیدم. بالاخره پرسپولیس بعد از یه فصل جنجالی قهرمان شد.

آقا میلاد که نمی دونم می دونید یا نه اما شدیدا آبی هستش!

خلاصه که میلاد جون حالت چطوره؟! هاهاهاهاهاهاها

مردم شادی ندیده ی ما هم بعد از مدت ها دوباره ریختن تو خیابون. البته اون 70 درصد قرمز و می گم! در مورد اون 30 درصد آبی خیلی نظری ندارم که دیشب چی کار کردن! ;-)

به تیکه های فردوسی پور هم توی این ویدئو دقت کنید.

نیما





Tuesday, May 06, 2008

Friday, May 02, 2008

ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم

گاهی بد سرد می شود این روزگار بی مروت ...

گاهی اغیار هم هیزم آتشی می شوند که شعله هایش سرد می سوزند و سرمایش نفوذ می کند تا عمق استخوان...

ملالی نیست برادر،

من و تو لبخندزنان می گذریم،

روسیاهی اما، به ذغال خواهد ماند!

نیما


----------

پی نوشت: شهریار عزیز شعر بسیارزیبات از فریدون توللی برام بسیار جالب بود. لازمه دوستان و البته "نا دوستان" بخوننش، برای همین می ذارمش اینجا!

رفیق یک دله، غمخوارِ یار باید و نیست
فغان ! چها که درین روزگار باید و نیست

دگر فریب کُهن دوستان به هرزه مخور
که این شرابِ کُهن بی خُمار باید و نیست

فروختندم و ناقوسِ بس علاقه زدند
وزین فضاحتشان ننگ و عار باید و نیست

چراغِ تجربه افروز، زان که در بَرِ عقل
نشانِ بَدمنشان، آشکار باید و نیست

قرینِ حیرتم از چشمِ گرم باورِ خویش
که گاهِ شعبده، بینای کارِ باید و نیست

هنر نمودم و غافل شدم ز رنجِ حسود
که در حریمِ مَنَش اعتبار باید و نیست


کنون جفاکشِ پروردگانِ خویشتنم
که شرمشان بَرِ پروردگار باید و نیست

ادب نماند و فضیلت نماند و درد نماند
مدارِ نقدِ سخن، بَر عیار باید و نیست

مگر به زلفِ تو آویزم ای « امیدِ زوال !»
.که رشته های دگر، استوار باید و نیست

Monday, March 31, 2008

باز هوای وطنم آرزوست

امیدوارم شما هم به اندازه من لذت این قطعه رو ببرید و 13 رو به خوبی و خوشی به در کنید!

ممنون از فهیمه خانوم گل که این ویدیو زیبا رو برای من فرستادن :)

خوب باشین،
نیما


Wednesday, March 19, 2008

نوروز

شاید باید فکر می کردم و چیزی می نوشتم، اما گاهی سادگی هم صفایی داره.

سال نوی همتون مبارک. بهترین ها رو براتون آرزو می کنم. امیدوارم خدا خونوادتون و عزیزانتون رو سالم و شاداب نگه داره ... بقیه اش دست خودتونه!

پاینده باشید و امیدوار،
نیما


Monday, March 10, 2008

عشیره

از وقتی ایده ی چادر مطرح شده کلی از دوستان آمادگی خودشون رو در رابطه با حضور در چادر اعلام کردن.

بردیا که تکلیفش مشخصه و جای دیگری نمی تونه باشه! اصلا من و بردیا دامنه ی آزادی عمل چندانی دور از هم نداریم. کلا همین که تو خونه اون تو اتاق بشینه و من تو هال آخر رنج فاصله است.

مریم خانوم گل هم که خب روی سر ما جا دارن و قطعا و حتما در ناکجا آباد بغل آتیش و روی تنها زیر انداز گروه جا داده می شن.

مجید هم که تکلیفش مشخصه ... اصلا مریم بدون مجید دقیقا مثه مجید بدون مریم می مونه! نتیجتا آقا مجید بدون نیاز به اعلام آمادگی به لیست اضافه می شه. اگه گیتار رو هم بیاره که دوستان دو سه تا " اگه یه روز بری سفر" و "ستاره های سربی " و "تپلی ریزه میزه" چهچه بزنن دیگه خدا می شه.

اما حرف از چهچه به میان آمد و یاد حسن افتادم. حسن دلبند ما رسما پایه است. خصوصا از وقتی که درس هاش تموم شده و هی فخر فروشی می کنه. حسن در درجه اول به دلیل مرام بی بدیل و بعد هم به دلیل صدای کم نظیر و تبحر در انواع کباب در لیست قرار می گیره. از خصوصیات حسن اینه که کلا احتیاج به تاییدش نیست چون می دونی که همیشه پایه است.

فعلا با این پنج نفر چادر اول پر شد، اما ته لیست برای دوستان و آشنایان باز گذاشته می شه به شرط اینکه دوستان با "چادر خودشون" و سایر مواد لازم تشریف بیاردن.

نظر به اینکه اخیرا مخالفت های زیادی علیه قبیله ی ما رخ داده بود، من از همین جا اعلام استقلال می کنم و تشکیل سرسلسله جدیدی رو اعلام می کنم با عنوان عشیره!

این عشیره ضمنا یه عضو راه دور هم داره که لازم می دونم همین جا اعلام کنم.

آقا مسعود نیکوفربه عنوان مسئول اطلاع رسانی خاور میانه، دور، و نزدیک به طور افتخاری منتسب می شه! مسعود هم از اون جمله بچه هاست که ته مرام و حضور مستدامه. باور نمی کنید؟ آقا مسعود ببینم در کامنت چه می کنی!

راستش من قصد داشتم داش میلاد شکوهی و بانو هم به طور بی اجازه به عضویت در بیارم اما صبر می کنیم از خودشون بشنویم.


به زودی در مورد عشیره بیشتر خواهید شنید.

شاد باشین،
نیما

Sunday, March 02, 2008

مشغله ی بی پایان

من موندم این گرفتاری کی دست از سر ما بر می داره ... تا وقتی دبستان بودیم، می گفتن برس به دیپلم دیگه سبک می شه. از اونجا گفتن بری دانشگاه دیگه فشاری روت نیست ... راحت پیش می بری. دانشگاه گفتن فوق دیگه بگیری می افتی رو روال. بعد گفتن برو دکترا دیگه حله! الان هم می گن دیگه کار پیدا کنی کلی همه چی سبکتر می شه .... خلاصه من از وقتی یادم میاد دارم تلاش می کنم روی روال بیفتم و کارام سبک بشه و مرتب هم همه چیز بدتر می شه و سخت تر.

دلم برای یه لیوان چایی داغ، توی یه چادر، نصف شب، کنار آتیش، وسط ناکجا آباد پر می کشه.

اما فکر می کنم اگه اونجا هم باشم، همه اش دنبال یه راهی بگردم که ای میل چک کنم. خب چی می شه ما وسط نا کجا آباد هم اینترنت پر سرعت داشتیم؟؟ البته بی سیم، و یه پریز برق برای شارژ لپ تاپ و یه پرینتر که بشه چند تا مقاله باهاش پرینت کرد و وقتی شبا کنار آتیش بی کار نشستی بخونی .... یه بردیا هم باشه که باهاش ایده بزنی و تو سر و کله هم بزنین و آشی بپزین سر همون چراغ و بعد ایده هات بریزه به هم و به جهالت خودت بخندی.....

می دونی .... قدیمی ها یه چیز رو راست گفتن! از ماست که بر ماست!


نیما


Sunday, February 17, 2008

میلاد در میلاد

نه دانشگاهمان را اسم و رسمی بود و نه اساتیدش را،

ساختمانی داشتیم در انتهای ناکجا آباد، که به دلخوش کنک دانشکده اش می خواندیم و هر روز برای رسیدن به کلاسهایش با گاو و گوسفند همسفر می شدیم و می رفتیم تا برسیم....

اسبی بود و گه گاه الاغی و مرغی و خروسی و ..... البته دانشجویی!!

می دویدیم برای رسیدن به کلاس هایی که هر از چند گاه مزین می شد به نغمه های نغز مادیان پیر مرد آن سوی جاده.....

و چمنزاری که گاها همین گاو و گوسفندهای مهربان با من و تو سخاوتمندانه قسمت می کردند تا مرغ خیال را به پرواز در آوریم بر فرازش. و اما من و تو حتی پا فراتر می گذاشتیم و "کل کل" می کردیم و یک شکم سیر از سبزه ها و علف هایشان می خوردیم که خدای نکرده نه من در مقابل تو کم بیاورم و نه تو در مقابل من؛ که اگر نمی خوردیم قرآن خدا نعوذبالله غلط می افتاد!

علف که خوب بود ... جلبک می خوردیم .... آب حوض هم اگر پایش می افتاد می خوردیم ( یادم نیست .... خوردیم؟؟؟!)، انگشت در چشم استاد می کردیم.... گاز می گرفتیم و خلاصه چه ها که نمی کردیم!!

اما همه اش اینها نبود. با همه ی این جنجال ها که داشتیم، پیمان بستیم که بالاتر برویم. امید و شور را در دلمان روشن نگاه داشتیم

تا صبح وب سایت طراحی می کردیم ... پایگاه داده می خواندیم. از روبات و وبگرد و موتور جستجو می گفتیم و می خندیدم و به خوشی و بی خیالی عمر می گذراندیم .... و این امید بود که در ته دلمان همراهیمان می کرد .

برادرم،

امروز سال هاست که آن کودکانه ها من و تو را رها کرده اند و رفته اند. برای من و تو همه ی این ها عطری ازخاطره است ...

امروز تو در یکی از بزرگترین موسسات تحقیقاتی دنیا مشغولی به کاری و فرسنگ ها از من دور. اما هنوز گره های دوستیمان محکم است و پیمان هایمان پا بر جا.

همین امروز اما یک وجه مشترک دارد با تمامی روزهایی که من و تو با هم تجربه کردیم. امروز یکی از همان روزهایی است که من و تو در همان دانشکده ی ناکجا آباد و با وجود همان گاو و گوسفندها به خاطره سپردیم و گفتیم و خندیدیم ...

میلاد جان، امروز میلاد توست و برای من دوستی تو باعث افتخار.

زنده باشی و پایدار،
نیما

Friday, February 15, 2008

سنتوری

با نیما که حرف زدم قرار این شد که من این بار یه چه چیزی بنویسم که حال و هوای اینجا یه کم عوض شه و رنگ و بوی شادی بگیره. قرار ما سر جاش بود و میخواستم امروز یه کم خوشمزگی کنم که یهو دیشب بعد از دیدن فیلم سنتوری نظرم برگشت.
فیلم سنتوری از داریوش مهرجویی واقعا ارزش دیدن داره. بهرام رادان و گلشیفته فراهانی از معدود بازیگران موفقی هستن که تو سینمای ما فقط پول چهره عامه پسندشون رو نمیگیرن و پاش بیفته میتونن با بازی قویشون مخاطب رو تکون بدن. هدف من از این مقدمه چینی نقد فیلم نیست چرا که کوچکترین سررشته ای تو این زمینه ندارم. ولی قصه علی سنتوری بسیار فراتر از سناریو یک فیلم دو ساعته است.
علی سنتوری هنرمندیه که مجوز برا آلبوماش نمیتوته بگیره. کنسرتهاش لغو میشه و بگیر بگیر که زیاد میشه بازارش کساد و بی رونق میشه. بی پولی و بیکاری و بعدش هم اعتیاد و از دست دادن همسر و خونه و کاشونه.
هر چقدر به علی سنتوری بیشترو بیشتر فکر میکنم کامم تلختر و تلختر میشه. من تو آینه علی سنتوری نسلی رو میبینم که در آتش سوخت. نسل ما!
نسل ما سوخت در آتشی که من و تو نقشی در برافروختنش نداشتیم. علی سنتوری منم. علی سنتوری تویی. برای علی سنتوری بودن نه لازمه که معتاد باشی و نه اینکه حتی بلد باشی ساز بزنی. کدوم ما تو دلمون یه علی سنتوری نداریم؟ کدوم ما از زندگیمون و جوونیمون کاملا راضی هستیم؟ امثال من و نیما که کندیم و اومدیم هر روز و هر ثانیه دلمون برای دیدن خانوادمون پر مییکشه و هر طلوع و هر غروب باید با غربت و تنهایی دست و پنجه نرم کنیم. اونایی هم که موندن یا دارن ایندر اوندر میزنن که بیان و یا اینکه خودشون رو زدن به بیخیالی. تلخ تر اینکه تعداد ما سنتوریا کم نیست. طبق آمار و ارقام ما جوونترین نسل دنیا رو داریم اما هر چی گشتم نتونستم مرجعی پیدا کنم که نوشته باشه چند درصد ما روحمون چین و چروک خورده زندگی نیست؟
چاره چیست؟ نمیدونم! نسل بعد از ما چی؟ اونم نمیدونم . هیچی نمیدونم...هیچی...
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
میلاد

Tuesday, February 12, 2008

طریقت ما

و می شنوم ....

و می شکنم ....

و دم بر نمی آورم ....

که در طریقت ما کافریست رنجیدن.

نیما

Saturday, February 09, 2008

سنتور زندگی

و تو هیچ می دانستی خاک هم عزیز می شود برای من ...

وقتی خیره می شوم به جای پای خشک شده ات کنار درختی ناامید، که روزی تکیه گاهی سبز بود؟!

و تو هیچ می دانستی غبار هم عزیز می شود برای من ...

وقتی ذره هایش صف می کشند به دور رد انگشتانت کنار زوار پنجره؟!

اما باور کن ... من هیچ نمی دانستم روزی حرکت انگشت هایم در آسمان خیالت زخمه ای می شود بر سنتور زندگی ام!

نیما

Wednesday, February 06, 2008

تدخین یا تخدیر یا تقهیو

هرچه فکر کردم که این سردرگمی های چند روز گذشته را چطور آرام کنم فکر درستی به ذهنم نرسید.

خوب یادم هست وقتی ایران بودم دوستی در شرایط مشابه دوست دیگرم را با یک بطر ویسکی طبابت می کرد. بنده ی خدایی دیگر هم به بست و علف و این چیزها راهنمایی می کرد. نه این که من خیلی خلاف می بودم، اما ظاهرا، حتی برای دوستان صاحب کمالات هم، همه ی درهای رسیدن به آرامش به تخدیر و تدخین و شرب و امثالهم ختم می شد.

منت خدای را که ما را در اینگونه موارد از بیخ و بن عرب آفرید که در هر آنچه از عرب بودم بیزاریم این مورد خاص را سخت به تازی صفتی سرخوشیم.

به هر حال در جستجوی پادزهر زیاد به دیوار دل تنگم کوبیدم تا اینکه دیروز دوستی اشارتی داد که ظاهرا قهوه هم کمی تا قسمتی آرام می کند این سرگشتگی را. به طبابت دوست، فعلا به تقهیو مشغولیم تا ببینیم چه می رسد از راه....

تقهیو ( که البته واژه ای نا مانوس و از الهامات مشوش به این پیر خرابات است) دلخوشکنکی می دهد که انگار اوضاع به سامان می شود روزی. همین دلخوشکنک جهان گذرا ما را بس!!

نیما

Sunday, February 03, 2008

یازده روز و دیگر هیچ

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

دیگه به حافظه ام اطمینان ندارم ...

با انگشت هام حساب می کنم ... سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه ...

واقعا همه اش یازده روز بود! یازده روز یا یازده شب؟! نمی دونم! شاید هم یازده شب، یا اصلا یازده خواب .... یا شاید هم .... نمی دونم ..... یه هو جای همه چی خالی شد .... همه با هم! سعی می کنم خودم رو دلداری بدم که کار درستی کردم، که از خودم رد شدم ... اما دوباره که فکر می کنم، می بینم حرف واهی می زنم ....

چه مرگم شده؟ آخه یازده روز که این حرفا رو نداره. من که کلی ادعا داشتم. حس غریبیه. داره خوردم می کنه اما شیرینه....

به خودم می گم پسر برو بشین مقاله ات رو بنویس ... اما انگار اصلا مغزی در کار نیست .... کسی چه میدونه، شاید هم از اولش چیزی در کار نبوده، اما دل بزرگ بوده!

نیما

Sunday, January 13, 2008

کبک و کلاغ


مانده بودم که چطور شروع کنم باب سخن را بعد از این غیبت چندماهه .

نوشتن سخت است وقتی مخاطب ریزبین و نویسنده تهی است و من را چند ماه گذشته خلاء تلخی فرا گرفته بود.

اما نوای آشنای یار و عزیز کودکی ام، پدرم را می گویم، جوانه های شهامت چون گذشته بودن را در عمق وجودم آبیاری کرد. هرچند هنوز سرمای زمستان روزگار، نفس هر نوگل تازه روییده ای را در سینه خشک می کند و هنوز آسمان شهرک نیمه متروک دلم نیمه ابریست، اما زمانه نوید گرمای بهار را از دیار دور می دهد و دل همیشه رمیده ی من کوس دیدار خورشید می زند.

غنیمتی است داشتن همدم شفیق و من خوش سعادتم که در عصر دیو و دد، آرزوی دیدار انسانم را بی داشتن چراغ برآورده دیدم. آن هم نه یک بار که دو بار.

با یار جانی صحبت از چالش هایمان بود. این که از دور دست مردمی را می شنوی که آرزوی دیدار فرنگ را فریاد می زنند. تو را و مسیر تو را سرمشق می گیرند و از تو نسخه می خواهند. و تو طبابت می کنی دردی را که خودت دیریست عاجزش شده ای.

اما من ... کلاغی که در مرغزار، در تقلید کبک، کلاغ بودن را هم به خاطره سپرده ام.

می دانی رفیق؟؟ حافظ هم دیگر وساطتی نمی کند!

پیروز باشید،
نیما
----
عکس از اینجا برداشته شده.

Tuesday, January 08, 2008

"جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست"


تختی و مرگش؛ بعد از چهل سال سوالی بی پاسخ


مسعود بهنود روزنامه نگار مستقل




روز هجده دی ۱۳۴۶ روزنامه های تهران با خبر احتیاط آمیزی منتشر شدند که حکایت از خودکشی غلامرضا تختی قهرمان محبوب کشتی داشت. اما پیش از انتشار خبر در روزنامه های به شدت سانسور شده، در حالی که هنوز شبکه های خبری رادیو و تلویزیون، اینترنت و حتی خطوط مستقیم تلفن بین شهری رواج نداشت، مردم خبر را دهان به دهان گردانده و دست های پنهانی را عامل قتل او دیده بودند.
از جمله دلایلی که برای ضدیت دستگاه امنیتی با تختی ذکر می شد و شایعات مربوط به قتل تختی را باورپذیر می کرد، وابستگی او به جبهه ملی، و علاقه اش به دکتر محمد مصدق بود که نظام پادشاهی - بعد از کودتای ۲۸ مرداد - تلاش می کرد تا نامش برده نشود و یاران و همفکران او را در هر فرصت به بند می کشید.
نه تنها بهروز افخمی، کارگردان سینما که فیلم جهان پهلوان ساخته علی حاتمی را به پایان رساند، بلکه بسیاری از کسانی که در چهل سال گذشته بر زندگی و مرگ غلامرضا تختی قهرمان پرآوازه کشتی ایران تحقیق کرده اند ترجیحشان این بوده است که برای مرگ او دلیل قطعی عنوان نکنند.
یک سال قبل از مرگ تختی، هنگام درگذشت دکتر مصدق، کشتی گیر اسطوره ای ایران با اخطار ماموران نظامی و امنیتی هم حاضر نشد از رفتن به احمدآباد منصرف شود و به افسران می گفت دستگیرم کنید.
بابک تختی، تنها بازمانده غلامرضا تختی که اینک قصه نویس و منقد ادبی است در روایتی که گرد آورده، درجست و جوی پدر، همچنان این سایه ابهام را در پایان قصه زندگی محبوب ترین ورزشکار تاریخ ایران دیده و شنیده و ثبت کرده است.


قهرمان مردم


غلامرضا تختی تمام مشخصات یک قهرمان توده ها را در جهان دو قطبی داشت. در محله فقیرنشین جنوب تهران به دنیا آمد، پدرش تاجری ورشکسته بود که زود درگذشت و او را با تنگدستی یتیم گذاشت. تختی همراه کار، ورزش کرد تا بیست سالگی که برای اولین بار ورزش او را به اروپا برد [مسابقات کشتی کاپ فرانسه] که در آن مدالی نگرفت. اما در شهری که در اوج مبارزات نهضت ملی نفت بود شهرت یافت و به دیدار دکتر مصدق رییس دولت نائل آمد و شد از هواداران وی.


تختی در زمان دولت دکتر مصدق در دو مسابقه بین المللی دیگر درخشید، در هلسینکی ۱۹۵۱ نایب قهرمان جهان شد و سال بعد هم همان مدال را تکرار کرد و در این جا با کودتای ۲۸ مرداد برای مدتی دچار غمزدگی شد. او در سال ۱۹۵۶ در استرالیا قهرمان المپیک شد و در سال ۱۹۵۸ در صوفیه بلغارستان مدال نقره جهان را کسب کرد.
در همین فاصله بود که زلزله بوئین زهرا رخ داد؛ زلزله ای که ویرانگر بود و به دنبال آن ناتوانی دستگاه دولتی برای عملیات کمک و امداد، موسسات جهانی را به ایران کشاند. اما در این میان، موجی که تختی در تهران به راه انداخت ناگهان جلوه ای دیگر به مبارزات اجتماعی داد.
اول کار او که یک کامیون در اختیار گرفته بود در محلات پرجمعیت با بلندگو از مردم می خواست به زلزله زدگان کمک کنند. واکنش ها چنان باورنکردنی بود که بلافاصله نیکوکاران به راه افتادند. ده‌ها کامیون به وی سپرده شد و مردم می رسیدند و رخت و لباس و پول به تختی می سپردند.
در سال های ۱۹۵۸ و ۱۹۵۹ مدال طلای مسابقات آسیایی توکیو و مسابقات جهانی تهران او را به اوج رساند. گرچه در المپیک رم نایب قهرمان جهان شد اما در مسابقات جهانی ۱۹۶۱ ژاپن مدال طلا کسب کرد.
وقوع حوادث پانزده خرداد (1342/1963) نظام را نسبت به فعالیت های اجتماعی گروه های مخالف بسیار حساس کرد. بعد از این بود که با توجه به بی اعتنائی تختی به اخطارهای دستگاه ورزشی و امنیتی و ادامه ارتباطش با جبهه ملی، به عنوان یک ناراضی شناخته شد. او در عین حال توسط هواداران نهضت ملی در تشکل تازه جبهه ملی دوم به عنوان عضوی از شورای مرکزی برگزیده شد. دیگر به نام و محبوبیتی رسیده بود که ربطی به پیروزی هایش روی تشک کشتی نداشت


تشک های در پرواز


در سال های آخر زندگی، دستگاه ورزشی بنا به تصمیم مقامات امنیتی، از تمرین های تختی جلوگیری می کرد و به هر شکل می کوشید از حضور او در مجامع بین المللی که با استقبال کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مخالف رژیم روبرو می شد، جلوگیری کند.
یک بار که هیچ باشگاه و تشکی، و هیچ حریف قدری برای تمرین های تختی پیدا نشد دو روز مانده به مسابقات انتخابی، هوادارانش در کاروانسرایی در محل زادگاهش خانی آباد، تدارک چیدند و از خانه های اطراف مردم به بام ها رفته و تشک های خود را به وسط کاروانسرا می انداختند. او وقتی با انبوه تشک هایی روبرو شد که از خانه ها آمده بود، عشق و علاقه اش به مردم بیشتر می شد و خشم مخالفان نیز.
همزمان با انتشار خبر مرگ تختی در اتاقی در یک هتل در خیابان تخت جمشید [طالقانی] که فاصله چندانی هم با مرکز سازمان اطلاعات و امنیت کشور نداشت، به دستور حکومت برگ هایی از دفترچه تلفن تختی به روزنامه ها داده شد که از اختلافات خانوادگی اش حکایت داشت، امری که هرگز باور نشد. روز بعد که خبرنگار عکاس روزنامه اطلاعات توانست از داخل پزشکی قانونی از جسد تختی عکسی بیندازد که بدن او را بعد از کالبدشکافی نشان می داد، این ظن عمومی را تقویت کرد که علاوه بر قتل شکنجه ای هم در کار بوده است.
از فردای آن روز چاپ هر نوع خبر و گزارشی درباره تختی و مرگش در روزنامه ها ممنوع شد و جا باز ماند برای اذهان تا با کمال آزادی، هر چه می خواهند را در قالب واقعیت بپذیرند.


مرگ هواداران


مخالفت دستگاه انتظامی و امنیتی با دفن تختی در احمدآباد [مزار دکتر مصدق] و کنار شهدای سی ام تیر، خود از جمله عواملی بود که به شایعات دامنه های تازه داد تا سرانجام با موافقت خانواده شمشیری [از طبقه اصناف و همفکران تختی در هواداری نهضت ملی] در آن جا که فاصله اندکی با مزار شهدای سی تیر داشت به خاک سپرده شد.


میزان محبوبیت تختی را شاید بتوان از آن جا نشانه زد که با انتشار خبر مرگ او هفت تن در شهرهای مختلف کشور خود را کشتند که از همه فجیع تر قصابی در کرمانشاه بود که خود را به قناره انداخت و یادداشت بزرگی بر شیشه مغازه اش گذاشت که "جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست."
در همان زمان یک قهرمان بوکس از شهرری تحت تاثیر اطلاعاتی که در روزنامه ها چاپ شد به قصد قتل شهلا توکلی همسر تختی به خانه وی حمله برد که چون ناکام ماند و دریافت که تختی در وصیت نامه خود با محبت از وفاداری او یاد کرده و تنها یادگار خود را به او سپرده، همان شب در حمامی در شهرری خود را کشت. او که با یک روز تاخیر با تختی مرده بود، در چند قدمی غلامرضا تختی دفن شده است.
بدین گونه است که مردم ایران هنوز هم بعد از ۴۰ سال قهرمان ملی و محبوب خود را فراموش نکرده اند و هر ساله با حضور بر سر مزار تختی در ابن بابویه شهرری یاد و خاطره این پهلوان بزرگ را گرامی می دارند و در آن قصیده بلند سیاوش کسرائی شاعر نامدار ایران را می خوانند که گفت "جهان پهلوانا صفای تو باد."