Sunday, February 17, 2008

میلاد در میلاد

نه دانشگاهمان را اسم و رسمی بود و نه اساتیدش را،

ساختمانی داشتیم در انتهای ناکجا آباد، که به دلخوش کنک دانشکده اش می خواندیم و هر روز برای رسیدن به کلاسهایش با گاو و گوسفند همسفر می شدیم و می رفتیم تا برسیم....

اسبی بود و گه گاه الاغی و مرغی و خروسی و ..... البته دانشجویی!!

می دویدیم برای رسیدن به کلاس هایی که هر از چند گاه مزین می شد به نغمه های نغز مادیان پیر مرد آن سوی جاده.....

و چمنزاری که گاها همین گاو و گوسفندهای مهربان با من و تو سخاوتمندانه قسمت می کردند تا مرغ خیال را به پرواز در آوریم بر فرازش. و اما من و تو حتی پا فراتر می گذاشتیم و "کل کل" می کردیم و یک شکم سیر از سبزه ها و علف هایشان می خوردیم که خدای نکرده نه من در مقابل تو کم بیاورم و نه تو در مقابل من؛ که اگر نمی خوردیم قرآن خدا نعوذبالله غلط می افتاد!

علف که خوب بود ... جلبک می خوردیم .... آب حوض هم اگر پایش می افتاد می خوردیم ( یادم نیست .... خوردیم؟؟؟!)، انگشت در چشم استاد می کردیم.... گاز می گرفتیم و خلاصه چه ها که نمی کردیم!!

اما همه اش اینها نبود. با همه ی این جنجال ها که داشتیم، پیمان بستیم که بالاتر برویم. امید و شور را در دلمان روشن نگاه داشتیم

تا صبح وب سایت طراحی می کردیم ... پایگاه داده می خواندیم. از روبات و وبگرد و موتور جستجو می گفتیم و می خندیدم و به خوشی و بی خیالی عمر می گذراندیم .... و این امید بود که در ته دلمان همراهیمان می کرد .

برادرم،

امروز سال هاست که آن کودکانه ها من و تو را رها کرده اند و رفته اند. برای من و تو همه ی این ها عطری ازخاطره است ...

امروز تو در یکی از بزرگترین موسسات تحقیقاتی دنیا مشغولی به کاری و فرسنگ ها از من دور. اما هنوز گره های دوستیمان محکم است و پیمان هایمان پا بر جا.

همین امروز اما یک وجه مشترک دارد با تمامی روزهایی که من و تو با هم تجربه کردیم. امروز یکی از همان روزهایی است که من و تو در همان دانشکده ی ناکجا آباد و با وجود همان گاو و گوسفندها به خاطره سپردیم و گفتیم و خندیدیم ...

میلاد جان، امروز میلاد توست و برای من دوستی تو باعث افتخار.

زنده باشی و پایدار،
نیما

Friday, February 15, 2008

سنتوری

با نیما که حرف زدم قرار این شد که من این بار یه چه چیزی بنویسم که حال و هوای اینجا یه کم عوض شه و رنگ و بوی شادی بگیره. قرار ما سر جاش بود و میخواستم امروز یه کم خوشمزگی کنم که یهو دیشب بعد از دیدن فیلم سنتوری نظرم برگشت.
فیلم سنتوری از داریوش مهرجویی واقعا ارزش دیدن داره. بهرام رادان و گلشیفته فراهانی از معدود بازیگران موفقی هستن که تو سینمای ما فقط پول چهره عامه پسندشون رو نمیگیرن و پاش بیفته میتونن با بازی قویشون مخاطب رو تکون بدن. هدف من از این مقدمه چینی نقد فیلم نیست چرا که کوچکترین سررشته ای تو این زمینه ندارم. ولی قصه علی سنتوری بسیار فراتر از سناریو یک فیلم دو ساعته است.
علی سنتوری هنرمندیه که مجوز برا آلبوماش نمیتوته بگیره. کنسرتهاش لغو میشه و بگیر بگیر که زیاد میشه بازارش کساد و بی رونق میشه. بی پولی و بیکاری و بعدش هم اعتیاد و از دست دادن همسر و خونه و کاشونه.
هر چقدر به علی سنتوری بیشترو بیشتر فکر میکنم کامم تلختر و تلختر میشه. من تو آینه علی سنتوری نسلی رو میبینم که در آتش سوخت. نسل ما!
نسل ما سوخت در آتشی که من و تو نقشی در برافروختنش نداشتیم. علی سنتوری منم. علی سنتوری تویی. برای علی سنتوری بودن نه لازمه که معتاد باشی و نه اینکه حتی بلد باشی ساز بزنی. کدوم ما تو دلمون یه علی سنتوری نداریم؟ کدوم ما از زندگیمون و جوونیمون کاملا راضی هستیم؟ امثال من و نیما که کندیم و اومدیم هر روز و هر ثانیه دلمون برای دیدن خانوادمون پر مییکشه و هر طلوع و هر غروب باید با غربت و تنهایی دست و پنجه نرم کنیم. اونایی هم که موندن یا دارن ایندر اوندر میزنن که بیان و یا اینکه خودشون رو زدن به بیخیالی. تلخ تر اینکه تعداد ما سنتوریا کم نیست. طبق آمار و ارقام ما جوونترین نسل دنیا رو داریم اما هر چی گشتم نتونستم مرجعی پیدا کنم که نوشته باشه چند درصد ما روحمون چین و چروک خورده زندگی نیست؟
چاره چیست؟ نمیدونم! نسل بعد از ما چی؟ اونم نمیدونم . هیچی نمیدونم...هیچی...
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
میلاد

Tuesday, February 12, 2008

طریقت ما

و می شنوم ....

و می شکنم ....

و دم بر نمی آورم ....

که در طریقت ما کافریست رنجیدن.

نیما

Saturday, February 09, 2008

سنتور زندگی

و تو هیچ می دانستی خاک هم عزیز می شود برای من ...

وقتی خیره می شوم به جای پای خشک شده ات کنار درختی ناامید، که روزی تکیه گاهی سبز بود؟!

و تو هیچ می دانستی غبار هم عزیز می شود برای من ...

وقتی ذره هایش صف می کشند به دور رد انگشتانت کنار زوار پنجره؟!

اما باور کن ... من هیچ نمی دانستم روزی حرکت انگشت هایم در آسمان خیالت زخمه ای می شود بر سنتور زندگی ام!

نیما

Wednesday, February 06, 2008

تدخین یا تخدیر یا تقهیو

هرچه فکر کردم که این سردرگمی های چند روز گذشته را چطور آرام کنم فکر درستی به ذهنم نرسید.

خوب یادم هست وقتی ایران بودم دوستی در شرایط مشابه دوست دیگرم را با یک بطر ویسکی طبابت می کرد. بنده ی خدایی دیگر هم به بست و علف و این چیزها راهنمایی می کرد. نه این که من خیلی خلاف می بودم، اما ظاهرا، حتی برای دوستان صاحب کمالات هم، همه ی درهای رسیدن به آرامش به تخدیر و تدخین و شرب و امثالهم ختم می شد.

منت خدای را که ما را در اینگونه موارد از بیخ و بن عرب آفرید که در هر آنچه از عرب بودم بیزاریم این مورد خاص را سخت به تازی صفتی سرخوشیم.

به هر حال در جستجوی پادزهر زیاد به دیوار دل تنگم کوبیدم تا اینکه دیروز دوستی اشارتی داد که ظاهرا قهوه هم کمی تا قسمتی آرام می کند این سرگشتگی را. به طبابت دوست، فعلا به تقهیو مشغولیم تا ببینیم چه می رسد از راه....

تقهیو ( که البته واژه ای نا مانوس و از الهامات مشوش به این پیر خرابات است) دلخوشکنکی می دهد که انگار اوضاع به سامان می شود روزی. همین دلخوشکنک جهان گذرا ما را بس!!

نیما

Sunday, February 03, 2008

یازده روز و دیگر هیچ

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

دیگه به حافظه ام اطمینان ندارم ...

با انگشت هام حساب می کنم ... سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه ...

واقعا همه اش یازده روز بود! یازده روز یا یازده شب؟! نمی دونم! شاید هم یازده شب، یا اصلا یازده خواب .... یا شاید هم .... نمی دونم ..... یه هو جای همه چی خالی شد .... همه با هم! سعی می کنم خودم رو دلداری بدم که کار درستی کردم، که از خودم رد شدم ... اما دوباره که فکر می کنم، می بینم حرف واهی می زنم ....

چه مرگم شده؟ آخه یازده روز که این حرفا رو نداره. من که کلی ادعا داشتم. حس غریبیه. داره خوردم می کنه اما شیرینه....

به خودم می گم پسر برو بشین مقاله ات رو بنویس ... اما انگار اصلا مغزی در کار نیست .... کسی چه میدونه، شاید هم از اولش چیزی در کار نبوده، اما دل بزرگ بوده!

نیما