بالاخره پای من هم به سفارت آمریکا باز شد تا تجربه ی تلخی روکه از دوستان شنیده بودم به وضوح تجربه کنم. برخوردهای زننده نه نسبت به من، که نسبت به همه ی اون بنده های خدا که باید برای ویزا اقدام می کردند.
عکس های 11 سپتامبر روی در و دیوار، عکس دیوارهای سوخته ی برج های دوقلو، عکس آدم های با چشمای پر از اشک، و افراد تحت تعقیب طالبان همه جا بود و البته یک ضربدر بزرگ هم روی محمد الزرقاوی!
یک جمله روی یکی از پوسترها توجه من رو جلب کرد:
We promise that it is never going to happen again……
به دور و برم و به آدم هایی که با هزار التماس و ارادت 100 دلار آمریکا رو دو دستی تقدیم سفارتی ها می کردند نگاه می کردم. برام جالب بود که این پوسترها برا چی همه جا بود! چند نفر آمریکایی یا اروپایی نیاز پیدا می کنن که به کنسولگری آمریکا توی ونکوور سر بزنن؟! و اینکه این پوسترهای روی درودیوار به کی دارن قول میدن که دیگه همچین اتفاقی نمی افته!؟
نکته اینه که این پوسترها برای آروم کردن اون آدم ها نیست، توجیهی برای رفتاریه که با ما میشه. جدای از هزار تا چک امنیتی، باید جلو نگهبان دم در هم خبردار وا می ایستادی. دوستای ونکووری که سری به کنسولگری زدن حتما همه اون نگهبان سیاه پوست رو می شناسن. وقتی میدیدم سر هر چیز جزئی چقدر گیر میده دقیقا یاد داستان "آفتابه دار مسجد جمعه" می افتادم. به هر حال بعد از اینکه هزار بار ما رو از این اتاق به اون اتاق کردن و اثر انگشت گرفتن و این مساثل، نوبت به من رسید که مصاحبه کنم.
البته اینو هم بگم که جلوی من یه زن و شوهر کره ای بودن که یه کیف مدارک آورده بودن.... از قباله ازدواج و شناسنامه و سند خونه و فکر کنم قد و وزن زمان تولدشون و سایز لباس و همه چی دیگه .... طوری که جابجا کردن مدارک براشون سخت بود. من که سر جمع 5 یا 6 تا نامه برده بودم کلی نگران بودم که الان به من گیر میدن!
انصاف رو که در نظر بگیریم رفتار آدمی که مصاحبه می کرد محترمانه بود، هرچند که گیر داده بود که در مورد رشته ی تحقیقیم براش بگم. فکر کنم دعوت نامه ای که برده بودم خیلی موثر بود، هرچی باشه از IBM فاکس شده بود و این کمپانی هم برای خودش اعتبار زیادی داره. طرف هم هرچی از من می پرسید من زود یه نامه در می آوردم و نشونش می دادم. گفت کجا میری، من دعوت نامه رو نشون دادم، گفت پول سفر و کی میده، من نامه استادم رو نشون دادم، گفت برنامه ات برا بعدش چیه، من نامه ی PhD رو نشون دادم، گفت با کی میری، داشتم دنبال یه نامه دیگه می گشتم .... که گفت نمی خواد بابا بی خیال دیگه!
قیافه ی من هم کلی خنده دار بود. شب قبلش تصمیم داشتم که 7 صبح پاشم، چون برا ساعت 10 وقت داشتم، اما با کلی تلاش 8:30 پاشدم و فقط رسیدم یه آب به صورتم بزنم! چشای باد کرده و خسته و ..... بماند که خیلی هم سفت و سخت به سفارش رهام گوش کرده بودم که گفته بود هیچی با خودم نبرم! نه کارت شناسایی داشتم و نه ساعت و نه تلفن و نه پول و نه کمربندو خلاصه هیچی! تا 1 ظهر که برگشتم خونه تقریبا از تیکنولوجی جدا بودم.
به هر حال باید منتظر بمونیم تا جواب چک امنیتی بیاد.......
خوب باشید،
نیما
پی نوشت: فکر کنم تا حالا همه دیگه خبردار شدن، اما بد نیست سری به این لینک بزنید:
http://www.microsoft.com/surface