چهار یا پنج سالگی من اولین خاطره ی من ازیک وسیله دیجیتال رو توی ذهنم حک کرده. وقتی پسر خاله هام اولین نسل از نینتندو رو خریده بودن. همه خونه ی مادربزرگ من جمع شده بودیم و اونا با علاقه بازی می کردن و چندان هم به نگاه پر حسرت من و امیر که پسرهای کوچیک فامیل بودیم توجه نمی کردن.
یکی دو سال بعد، باز هم پسر خاله های بزرگتر من و امیر رو قال می ذاشتن تا با پسر همسایه آتاری بازی کنن. دزد و پلیسش از همه برام شیرین تر بود و قشنگ تصویرش جلو چشمام هست وقتی که سعی می کردیم با امیر از درز در یا زوار پنجره آتاری بازی کردن پسرخاله های بزرگتر رو نگاه کنیم.
بعد از یکی دو سال من برای خودم یه آتاری داشتم و دسته هایی که مرتب سر بازی ریورراید (همون هواپیمای معروف) خورد میشد.
سال اول راهنمایی من و دو سه نفر دیگه از بچه های مدرسه انتخاب شدیم که کلاس برنامه نویسی برامون بذارن. به قول رئیس مدرسه ما رو مستعد تشخیص داده بودن. هر پنجشنبه از 1 تا 3 عصر می رفتیم پای یه کومودور 64 می نشستیم که وصل بود به یه تلویزیون پارس 21 اینچ رنگی اما قدیمی... از اینا که تمام زوارهاش چوبیه. یادم میاد درست توی همین زمان برای همه ی بچه های مدرسه ساعت نشاط (یا یه همچین چیزی) گذاشته بودن که برن تفریح... فوتبال و پینگ پنگ و .... هیچ وقت عذابی که من می کشیدم وقتی مجبور بودم برم الگوریتم یاد بگیرم وقتی بقیه فوتبال بازی می کردن رو یادم نمی ره. خلاصه بعد از یه مدت اینقدر نق زدیم تا بی خیال یاد دادن برنامه نویسی به ما چند نفر شدن و گفتن برید پی کارتون.
یکی دو سال بعد یواشکی می رفتم تو اتاق همکار بابام و بازی ورق رو بازی می کردم. از همه ی کامپیوتر فقط دو کار بلد بودم. اول اینکه چطور روشنش کنم. دوم اینکه چطور بازی فال رو اجرا کنم. یادم میاد چه حس بی نظیری داشتم وقتی می تونستم کامپیوتر و روشن کنم و ... احساس می کردم اطلاعاتم بی نظیره.
بعد از چند وقت میکرو و بعدش هم سگا خریدم و مورتال کمبات رو در حد مرگ بازی کردم و نزدیک به دو میلیون بار غول آخرش رو نابود کردم. دیگه اینقدر برام کسل کننده شده بود که کلی به نگار التماس می کردم که بیاد با من بازی کنه و اونم هر بار از این که من بازیکنش رو به مقدار خوبی می زدم کلافه می شد و دیگه قول می داد که بازی نکنه و ... دوباره دفعه بعد من باید کلی خواهش و تمنا می کردم.
یه مدت بعد کامپیوتر خودم رو برام خریدن. یه مدت برنامه نویسی با بیسیک ... بعد با پاسکال ... بعدش هم بازی ... بازی ... و بازی ....
GTA
رو به مقدار بی نهایت بازی کردم و توش تمام عابرهای پیاده رو زیر می گرفتم و همه ی پلیس ها رو می کشتم
رو به مقدار بی نهایت بازی کردم و توش تمام عابرهای پیاده رو زیر می گرفتم و همه ی پلیس ها رو می کشتم
بعد همه چی عوض شد. این وسیله ی دیجیتال شد بخشی از زندگی من و این روزها نزدیک به 12 تا 14 ساعت از زندگی من در روز با هاش می گذره. اما باید یه مسئله رو واقعا اعتراف کنم. بیشترین حسرتم رو نسبت به اون روزهایی می خورم که روشنش می کردم و باهاش فال می گرفتم و اطمینان داشتم نسبت به این که می دونم این دستگاه چی کار می کنه. به اعتماد به نفسی که 12 سال پیش نسبت به خودم داشتم نگاه می کنم و به وضعیت الانم می خندم.....
شاد باشین،
نیما