Monday, December 18, 2006

بهشت روی زمین

"داری میری به بهشت روی زمین. راحتی، آسایش …. دیگه فکر برگشتن نکنی!"

این جمله رو روزهای آخر اومدن خیلی شنیدم. اینکه در ینگ دنیا چنین است و چنان است. این که وقتی بری خارج و چند ماه بگذره دیگه خیلی چیزا دستت میاد. دیگه دلت نمی خواد برگردی….. و خیلی چیزهای دیگه

به دور و بری ها و فامیل نگاه می کردم. یادم میاد یه بنده خدا که از آمریکا برگشته بود دیگه آب و نون هم تو فارسی یادش رفته بود. "نیما بیا با هم بریم Bread بخریم..... Bread چی می شه؟!" توی عالم بچگی با خودم فکر می کردم که اینا چقدر خارجی هستن. چقدر کلاسشون بالاس. حس آرزو و امید ته دل من بد جوری قلقلک می داد. اینکه می شه منم اینقدر خارجی بشم که دیگه مامان و بابام هم daddy و mommy صدا کنم.

یادم میاد از خارج برگشته ها دیگه هیچ چیز ایران و قبول نداشتن. اینکه چرا سس گوجه فرنگی مزه ی آب هویج می ده یا اینکه چرا تو خوش نوش Coke نداره. باز هم من یادم میاد که چه غش و ضعفی می کردم برا وقتی که دو کلمه انگلیسی بلغور می کردم و حس می کردم دیگه الان آخرشم. حتی از اون بدتر یادم میاد که تو دانشگاه هر وقت می خواستم بگم که من خیلی حالیمه میزدم به دو سه تا کلمه انگلیسی و یعنی که آره ........

القصه پای ما هم به این دنیا باز شد که حسرت به دل نمونیم. دم خور همون آدما شدم که ایران Bread و Water یادشون نمی اومد و خودم که کلی با انگلیسی خودم شاد بودم. و شهری که آمال و آرزوهای خیلی ها توش لونه کرده.


از شهر بگم: دو سه شب پیش اینچا باد اومد. تمام سیستم برق قطع شد. 200000 نفر حداقل 24 ساعت برق نداشتن. ترن هوایی خوابید و و همه چیز به هم ریخت. یه ماه قبلش هم 20 سانتی متر برف اومد. سیستم ترن یخ زد، برق قطع شد، هزارتا تصادف شد .... چند وقت قبلش دوباره همین داستان! طوری که دانشگاه هم تعطیل شد.

از جماعت بگم: کاشف به عمل اومد که اون آدمایی که Bread و Water رو انگلیسی به کار می بردن دایره لغاتشون به این دوتا و Hi و Bye محدود میشه. فهمیدم که هر چقدر بیشتر توی فارسی انگلیسی استفاده کنی صعف هوش و سواد خودت رو توی جدا کردن دو تا زبان مختلف اظهار می کنی. کسی که زبون مادری و بعد 3 یا 4 سال زندگی تو خارج با زبون دیگه ای عوض می کنه یا اینقدر فرهنگ زده اس که به این راحتی دچار عدم تعادل میشه، و یا اینکه اینقدر ناتوان در تمیز دادن دو فرهنگ که می تونه در سایر جوانب زندگیش هم متزلزل باشه.

اما در مورد خودم: یاد گرفتم که چقدر چیز برا یاد گرفتن هست. یاد گرفتم که هنوز هیچی یاد نگرفتم .....

و اما برای شما: اینجا خیلی چیزها خوبه، اما نه بهشت هست و نه برین. ایرونیای اینجا نه با کلاس ترن ، نه با شعورتر .... به همون نسبت که توی ایران می تونید آدم عجیب پیدا کنید اینجا هم می تونید. فرق اینه که اینجا مجبورید از بین 1000 نفر دوست پیدا کنید، اما ایران می تونید از بین 20000 نفر دوست پیدا کنید. هیچ کجا مرام و معرفت دوستای قدیمی رو نمی بینید. اگه دوست اینطوری دارید قدرش و بدونید.... کسی که فرهنگ کشور خودش رو از فرهنگ کشور دیگه متمایز نمی کنه کم نیست. این آدما (منم جزئشون) فقط عامل خنده هستن. نمونه ای از آدم با کلاس و باسواد که نیستن هیچ .... کلی مایه ی تاسف هستن. در نهایت اینکه .... اگر ایران همه ویران سرا است .... اما چیزهایی هست که دل من براش پر می کشه!

خوب باشید،

نیما

Monday, December 11, 2006

دسامبر

1 دسامبر: شما 15 روز وقت دارید و باید 2تا paper بنویسید. یکی برای 10 دسامبر و یکی برای 15ام

5 دسامبر: شما به شدت استرس دارید. Paper اول هنوز خیلی کار داره ... paper دوم دست نخورده

8 دسامبر: paper اول هنوز ایراد داره ... شما به شدت کار می کنید

9 دسامبر(2 شب): paper اول آماده شده. شما به شدت خسته هستین

9 دسامبر(2 ظهر): شما که خورد و خمیر شدید ازخواب بیدار می شید. Email چک می کنید. Deadline اولی رو یک هفته اضافه کردن. شما دیوونه می شید.

10 دسامبر: حالتون از هرچی paper هست بد میشه. دست به هیچ کاری نمی زنید. 24 ساعت 2004 fifa بازی میکنید

11 دسامبر: به شدت روی paper کار میکنید. خودتون و می کشید.

12 دسامبر: شما خبر می شید که Deadline این هم زیاد شده. شما از خستگی می میرید.

Saturday, November 25, 2006

پرسشهای بی پاسخ





از آمدنم نبود گردون را سود

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود


سلام

چندی پیش مطلبی در مورد ایران نوشته بودم که واکنشهای متفاوتی رو برانگیخت. برخی دوستان همعقیده بودند و بعضی هم مخالفت خودشون رو ابراز داشتن که از هر دو گروه ممنونم. البته لحن نوشتن من باعث شده بود برخی سوتفاهمها بوجود بیاد که امیدوارم اینبار اتفاق نیفته. برا همین قبل از هر چیز تاکید میکنم که مطالب زیر صرفا عقاید و سوالات شخصی منه که معلومات محدودم قادر به پاسخگوییشون نیس. امیدوارم دوستان من رو به بزرگی خودشون ببخشن.

دین! از مقطع ابتدایی تا سالهای دانشگاه تقریبا هر سال کتابی با عنوان تعلیمات دینی رو در کنار جبر و حساب و هندسه میخوندیم. کتابهایی که هر بار مطالب گذشته رو تکرار میکردن و سوالهای بی پاسخ برخی از ما رو جواب نمیدادند. بدتر اونکه تاریخ و اجتماعی و ادبیات هم تکرار همون مکررات در قالبی دیگر بودن.

دهها بار در گوش همه ما از برتری اسلام به دیگر ادیان خوندند. اما کدامین بار برای اثبات این برتری اسلام را بیطرفانه با مکاتب دیگر مقایسه کردیم؟ چند نفر از ما فرصت این رو پیدا کردیم که نظرات پیروان دیگر ادیان رو در مورد ما و خودشون بپرسیم؟ به ما گفتند که ادیان دیگر تحریف شده اند و ما باور کردیم. اما اگر بشنویم که خیلی از پیروان دیگر مسالک باور دارند که دینشون تحریف نشده چطور؟ بدتر از اون اگه اونا معتقد باشند که تحریف از ماست چه باید کرد؟ چرا فقط اعتقادات ما صحیح هستند؟ چرا فقط منابع ما تحریف نشده و قابل اعتمادند؟

مادر بزرگ مرحوم من مثل بسیاری از مردم ما معتقد بود که به جز شیعیان راستین اثناعشری بقیه انسانها اعم از درستکار و بدکار مسیحی یا سنی همه جهنمی هستند.

گویند که دوزخی بود عاشق و مست

قولی است خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود

فردا باشد بهشـت همچون کف دست

خیلی از ما اعتقادات ملایم تری داریم و پیروان دیگر ادیان رو هم لایق بهشت میدونیم. هر چند که باز هم خود رو صاحب کاملترین اعتقادات میدونیم. البته این مختص به ما نیست. کلیمیان هم مسیحیان رو قبول ندارند. مسیحیان هم مسلمانان رو به حق نمیدونند و مسلمانان هم هیچ دین و پیامبری رو پس از خود نمیپذیرند. به عبارتی هر کی پس از خود رو نفی میکنه. به عقیده من این خودش نشاندهنده اینه که به صرف شنیده ها نپذیریم که کامل ترین و آخرین و بهترینیم. چرا که دیگران هم همین نظر رو در مورد خودشون دارن. تا چندی پیش خداهای بیشمار هندیها برام بچه گانه و غیر قابل قبول بودند. تا اینکه تو اسکاتلند با یک هندی معتقد هم اتاق شدم. وقتی دیدم هر روز صبح زود استحمام و عبادت میکنه سر صحبت رو باهاش باز کردم. و چقدر ساده برای من شرح داد که تمامی خدایانشان سمبل یک نیروی ازلی ابدی و واحد هستند در اشکال گوناگون. یاد صد اسمی افتادم که ماه رمضون دم افطار برای خدا میخونن. قصه های خدایانش همون سادگی داستان آدم و حوای ما رو داشت و عبادات و مناجاتش به همون پاکی و زیبایی بودند. شرمسار و سرافکنده بودم و هستم ازینکه چنین انسانهای پاکی رو مشرک میدونیم و بسیاری از هواهای نفس خودمون رو توجیح شرعی میکنیم.

گویند بهشت و و حور عین خواهد بود

وآنجا می ناب و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک

آخر نه به عاقبت همین خواهد بود

آری! در متن تمام مکاتب تعریف انسان خوب یکسانه. در تمامی آنها دروغ کار ناروا و دزدی عمل زشتیه. کمک به همنوع و نیکی به پدر و مادر در همه توصیه شده و پرهیز از قتل و غارت در همه مشترکه. این که کدام بهترینه سوالی است که شاید چندان هم مهم نباشه. شاید مهم فقط انسانیت ماست.

اما در بین تمامی این ادیان من پاسخ اصلی ترین سوالم رو نیافتم:
روزها فكر من اينست و همه شب سخنم كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمده‏ام آمدنم بهر چه بود به كجا مي‏روم آخر ننمائي وطنم
مانده‏ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا يا چه بوده است مراد وي از اين ساختم

هدف آن خالق بی نیاز از بوجود آوردن من و تو چه بود؟ این سوالی بود که هیچ کدوم از معلمهای دینی من در دوران تحصیل قادر به پاسخگویی اون نبودند...

از منزل کفر تا به دين يک نفس است

وز عالم شک تا به یقین یک نفس است

ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش مـیدار

کز حاصل عمر ما همین یک نفس است


خوش باشین
میلاد

Friday, November 10, 2006

Montreal


شاید اگه زمانی می دونستم که ممکنه برای رفتن از این سر یه کشور به اون سرش باید 5:30 ساعت توی هواپیما بشینم کلی هیجان زده می شدم خصوصا زمانی که یادم میاد پروازهای 15 دقیقه ای همدان به تهران یا برعکس با یه هواپیمای فوکر که صدای جیرجیر بالاش امنیتش رو تضمین می کرد چقدر برام هیجان داشت و یه بار تغییر فشار توی هواپیما و خنده های کودکانه ی من اعصاب خیلی از مسافرین مسن و گاها ترسو رو به شدت خط خطی کرد.

باید 45 دقیقه ی دیگه برای presentation برم همون جایی وایسم که الان این دوستمون وایساده و همه با اشتیاق و هیجان نسبت به صحبت هاش دارن با laptop هاشون برا خانوم بچه ها ایمیل می زنن، یا بازی می کنن و یا سر خودشون و گرم می کنن که زمان بگذره. مطمئنا وقتی که من صحبت می کنم توجه به حرف های من هم در همین حد خواهد بود.

اما مونترئال شهری با خصوصیات خودش. با night life غیر قابل مقایسه با ونکوور. مردم تا نیمه های شب توی خیابون و شما اصلا احساس خستگی نمی کنید. بر عکس ونکوور که مردم مثه مرغ ساعت 6 عصر می رن خونه و همه جا تیره و تار می شه. یاد همدان میفتم که همیشه غر می زدیم. جالب این که هوای اینجا به مراتب سردتر از ونکوور هست اما با این حال مردم پرانرژی تری داره. مونترال بیشتر از این که برای من یه شهر برای کنفرانس باشه جایی بود که یه دوست قدیمی رو دیدم. مجید رزم آرای عزیز که نزدیک به 10 سال می شه که با هم دوستیم. یادم میاد وقتی که مجید علم و صنعت قبول شد و من همدان صحبت جدی با هم داشتیم که با هم بریم کانادا. برای من تصور سختی بود که چطور راه رو از همدان باز کنم و برای مجید هم حتما به همون اندازه چالش برانگیز بود. اما 5 روز پیش وقتی بعد از یک سال و نیم دیدمش دقیقا یاد همون تعریف ها و قول و قرار ها افتادم. یاد این که چطور به همدیگه قوت و اعتماد به نفس می دادیم و این که چطور تصورها گاهی میتونه حقیقت پیدا کنه. از اون جماعت که من می شناختم فقط مجید بود که با هم قول و قرار این چنینی می گذاشتیم و اونم اولین کسی بود که اینجا دیدم هرچند که در دوران لیسانس هم فرصت چندانی برای دیدنش پیدا نمی کردم. به هر حال جاتون خالی و مجید مثه همیشه برنامه های منظم برای سرگرم شدن داشت. اما یه چیز بسیار جالب در مورد مونترئال رد شدن مردم از خیابوناس. من ونکوور و که دیدم باور کردم که مردم به چراغ های راهنمایی احترام زیادی میگذارن اما اینجا عین ایران شیر تو شیره. ماشین و آدم توی هم میلولن و هر کس هر لحظه حس رد شدن از خیابونش میاد یه بسم ا... می گه (یا یه چیزی شبیه به این) و بعدش هم وسط خیابونه!

آقا این محل کنفرانس هم اعصاب ما رو خورد کرده! به شدت مشکل اینترنت داریم. آخه معنی نداره که. ملت یا باید سیم داشته باشن یا اینکه wireless رو از همسایه ها بدزدن. خلاصه که ما همه در جستجوی اینترنت و دزدی از همسایه ها به شدت داریم تلاش می کنیم. ضمنا نوشتن این مطلب کمک میکنه به این ارائه گوش نکنم (از بس که چرت می گه)! مرسی از شما که می خونید. {خمیازه ی دوستان برای این خانوم که اون بالا داره صحبت می کنه کلی مشوقه!}

توی مونترئال به فاصله خیلی کمی از هم 3تا دانشگاه هستن McGilll, UQAM و Concordia. این کنفرانس توی UQAM هست و من نمیدونم چرا لا اقل اینترنت رو درست نکردن! ولی ساختمون قشنگی داره .... با معماری انگلیسی. البته فکر کنم King Edward هم از اینجا رد شده یه زمانی! بابا آخه ساختمون عصر حجر رو که نمیکنن دانشگاه

با مجید چند تا عکس گرفتیم که قرار شد برای من بفرسته اما ظاهرا یادش رفته و الان هم داره رانندگی می کنه به سمت واشنگتن. آقا مجید هر وقت اینو خوندی اون عکس ها رو بفرست که بذارم روی وب. خوب از او 45 دقیقه که اون زمان خوندید الان 10 دقیقه مونده. من برم ببینم چه می کنم....


خوب باشید،
نیما

Thursday, October 12, 2006

Scotland





Salam

alan ke mashghoole neveshtane in post hastam neshestam vasate ye conference o ye bandeye khoda dare maghalasho present mikone. man blog minevisam, bazia chort mizanan bazia ham goosh mikonan ya la aghal tazahor mikonan ke daran goosh mikonan.

doshanbeh shab be vaghte australia, melbourne ro be ghasde glasgow dar scotland tark kardam ta too ye conference sherkat konam. bad az ye parvaze 15 saate ta dubai ye parvaze 7 saate dige az dubai to scotland dashtam ke ghashang har chi energy dashtam gereftan. kholase jenazam resid inja o tebghe mamool too fooroodgah bekhatere dashtan passporte irooni yekam soal javab boodo belakhare oonaham bekheir gozashto ma vared shodim.

Tasavore man as glasgow be onvane yeki az ghadimi tarin shahraye britania ye chize dige bood. entezar dashtam ke tamiz taro ghashang tar bashe o mardomi mobadia adab be sabke englisi dashteh bashe!

tahalash ke intori naboode. shahr be nesbat kasife va afrade masto la obali be vofoor toosh dideh mishan. jaye didanie fogholadehee hanooz nadidam ama zaheran aslan chenin jahaee too glasgow ziad vojood nadare! behem pishnehad dadan ke age vaght shod beram edinburgh ke ye shahre bozorge digashoone va ghasre malakeh oonjas ama fek nakonam vaght she ke beram.

faghat ye marde daman pooshideh didamo oonam too ye restooran bood. amma too hameye foroosgahashoon daman mardooneh sonatishoono be gheymate geroon mifrooshan. inja vahede poole pounde ke automatic hameh chizo bara gheire british ha kheili geroon mikone.

az hameh vahshatnak tar lahjashoone ke yechize kamelan monhaser be fardie! too fooroodgah mogheye soal javab dashtam divooneh mishodam! bad az bazporsie avalie, akharin afsar ke mikhast az man bazjooee kone aval azam porsidan "do you speak english?" mikhastam begam "naaaaa!!! age englisi ine ke shoma harf mizanin man sharmandam!!" kholase lahjeye ajib gharibi darano koochektarin shebahati be lahjeye birtish, american ya australiaee toosh peida nemikonin!!!

zaheran sohbate in bande khoda tamoom shodo nobate presentere badie. man beram bebinam in yeki cheghadr mellato khab mikone. Age shod too toole safar bazam minevisam.

Khosh bashin
Milad

tozihe ax: namade padeshahie scotland (source: wikipedia)

Sunday, October 08, 2006

ایران ما

بی پرده صحبت کنم، گمان نمی کنم که نه من و نه میلاد برای گرفتن کامنت می نویسیم. هرچند که نافی این مسئله هم نیستم که شنیدن از جانب دوستان بسیار شیرین و لذت بخشه. با این حال در مورد پست های اخیر و در مورد ایران انتظار داشتم که دوستان بیشتری به من و سایرین ثابت کنن که حس وطن دوستی اینقدر هست که وارد عرصه مناظره بشند، خصوصا در شرایطی که میلاد ساختار تند اما پر مفهومی برای نوشتش انتخاب کرده بود. اما افسوس که هرچه صبر کردم خبری نشد و ظاهرا رکود فعلی جامعه فراتر از قشر عامی رفته و گریبان دوستان من که عمدتا دانشجو هستند رو هم گرفته، این مسئله رو دردناک تر هم می کنه.

اما با دو سوال شروع کنم. چند نفر از شما از خودتون پرسیدید که چه چیزی باعث شده نوشته میلاد این طور آتشین باشه؟ چند نفر از شما سعی کردید که بین نویسنده، نوشته و شرایطی که چنین متنی شکل گرفته ارتباط برقرار کنید؟

بگذارید من بگم. در یک سال اول حضور من در ونکوور قریب به 99 درصد از دوستان من غیر ایرانی بودن و عمدتا کنجکاو در پس زمینه های فرهنگی و اجتماعی جامعه ای که من نماینده ای از اون بودم. تاثر برانگیزه که بگم باید برای تک تک این افراد توضیح می دادم که عمده ی زنان جامعه من رو بنده ندارن. اینکه زنان ایرانی حق رانندگی دارن. اینکه در ایران کسی 4 زن با هم نمی گیره و اگر هم چنین بشه از نظر اجتماعی مقبوحه. از همه ی این مسائل مضحک تر اینه که دوستان حتی نمیدونستن که ما در ایران فارسی صحبت می کنیم و نه عربی. و این که فرهنگ و منش ما جدای از کشورهای همسایه مثل عراق، افعانستان و پاکستان و حتی کشورهای عربی حاشیه است ( یا لااقل خود ما خیلی مصریم که اینطور فکر کنیم).

بله، ما فرهنگ 2500 ساله داریم، ما ستون های تخت جمشید داریم، ما 4 فصل داریم و مردمی مهمان نواز که گه گاه میتونن جیب همدیگر رو خالی هم بکنند. ما تماشاچی هایی داریم که از تماشاچی های انگلیس بهترند، میتونن از تماشاچی های کره هم بهتر باشند، اما پیش میاد که آبروی همه چیزو همه کس رو هم می برند. ما نمونه های پاکدامنی داریم و در مقابل روسبی و روسبی صفت داریم که دومی از اولی خطرناک تر و شرم آور تر هم هست. و در نهایت ما مردمی داریم که در مسلمانانی سلمان صفت هستند و مردمی داریم که برای جنگ و خون و خونریزی هلهله می کنند.

اما مشکل داشتن هیچ کدوم از شرایط بالا نیست که اگر خوب نگاه کنید بین ما و خیلی کشورها مشترک هست. مشکل جای دیگری است. مشکل دلخوش بودن مردم ماست به فرهنگ 2500 سال قبل و ستون های تخت جمشید. کدوم تخت جمشید وکدوم فرهنگ 2500 ساله وقتی من و تو اینقدر توانایی نداشتیم که در عصر تکنولوژی به دانشجوها، و نه حتی مردم عامی، در مملکت دیگری بفهمونیم که ما پارس هستیم و فارسی صحبت می کنیم. من و تو امیدوار حضور سوپرمن ملی هستیم، فردوسی زمان، مهدی موعود، مصدق عصر. من و تو خوب میدونیم که تئوکراسی اسلامی فعلی در تقابل با آزادی های اجتماعی تیشه به ریشه ی فرهنگ ما می زنه اگرکمک نکنیم که هدایت بشه! اما در حصار فعلی جیب ها رو محکم گرفتیم و تا گردن زیر برف و دل خوشیم که فرهنگ 2500 ساله داریم. که منابع زیر زمینی داریم. که منابع روی زمینی داریم و باد در دماغ می اندازیم و نخبه نخبه فریاد می زنیم.

نگار عزیز، میلاد جان ... مشکل چیز دیگری است. من و تو از هزینه دادن می ترسیم. من و تو قحطی زده ی آرامش شدیم و هر کس که تحفه آرامشی رو به کرم و گاه با ترحم جلومون پرت می کنه تو هوا می قاپیم و شادیم که شکم سیر می کنیم ... اگر هم کسی حرفی بزنه که آرامش ما به هم بریزه .... بر خرمگس معرکه لعنت!!! غبار رکود و محافظه کاری سر و صورتمون رو کاملا گرفته وهر لحظه مو سپیدتر می کنیم غافل از این که این رشته به نقد آبرو و شرف خریده ایم ....

خوب باشید،

نیما

Tuesday, October 03, 2006

چو ایران نباشد تن من مباد



سلام

ممنون از همه دوستانی که لطف میکنن و نوشته های ما رو میخونن و تشکر از همه عزیزانی که نظرشون رو چه مثبت و چه منفی برای ما میفرستن و ما رو با راهنماییهای دوستانشون دلگرم میکنن.

انتظار نداشتم که پست قبلی من تا این اندازه بحث برانگیز بشه. اما بعد از خوندن دو سه تا کامنت اول متوجه شدم که این قصه احتمالا سر دراز خواهد داشت. ازونجایی که حجم کامنتهای ایندفعه به نسبت زیاد شده بد ندیدم که تو یه پست جداگانه گفتگو رو ادامه بدم.

احسان عزیز احساس بسیار خوبیه وقتی که اطرافیان تورو با گذشتت مقایسه کمنن و بگن بهتر شدی. امیدوارم همینطور باشه. به هر حال ممنون که وبلاگ ما رو میخونی...
نیما جان تو هم که همیشه لطف داری و کاریت نمیشه کرد رفیق. از تو هم ممنون. مسعود هم که همیشه با انرژی و روحیه بخشه.
و اما اصل مطلب:
دوست عزیز! من هم همانند شما معتقدم که یکی دیگه از مشکلات ما اینه که همه چیز رو کلی میبینیم و تعمیم میدیم. و چه خوب بود که این رو هم در پست قبلی میذاشتم.
من جایی نگفتم که مطلقا بمبگذار غیر مسلمون نداریم و یا کشور مسلمان نشین غیر مرفه نداریم. من مطالب رو در قالب سوال مطرح کردم که همه با هم ذهنمون رو مرور کنیم. تا ببینیم از میان دهها بمبگذاری که میشنویم چند درصد عاملین مسلمونن؟
بگذریم ازینکه تعریف اسلام و مسلمون چیه چون هر کدوم از ما تعریفی جداگانه داریم و بازکردن بحث در این مجال نمیگنجه.
من به شخصه به یاد ندارم که در مورد یه بمبگذاری شنیده باشم که عاملینش اسما مسلمون نباشن. حتی در سرزمین ۷۲ ملت هند!
شماها شاید به یاد داشته باشید اما چند درصد؟ چند درصد کشورهای مسلمانی که میشناسین در رفاهن؟چند درصد حقوق زن توشون معنی داره؟
باز هم ممنون از گوشزد کردن این نکته که ما خیلی وقتا از الف و ب صحیح ث رو نتیجه میگیریم که ربطی به الف و ب نداره!
هر چند که متوجه نشدم که این نکته ناقض کدام قسمت از نوشته های من بود؟ الف ها و ب هایی که من مطرح کردم مشکلاتی بود که حتی به تایید شما ما ایرانیها داریم. و ث نتیجه چیزی نبود جز پذیرفتن این حقیقت که باید اونها رو بپذیریم و در رفعشون کوشا باشیم.

نگار عزیز بسیار ممنون از مطلبی که نوشتی.
در تاریخ کهن ما هیچ هشیاری نمیتونه شک کنه و گواه این مدعا ستونهای همیشه استوار تخت جمشیدند. منظور من هم از تمدن همونطور که شما اشاره کردی شهرنشینی بود نه تاریخ شهر نشینی. من تمامی حرفهای شمارو کمابیش قبول دازم و اونا رو خیلی متضاد با نوشته های خودم نمیبیم.

همه جای دنیا مردم خوب و بد وجود داره چه ایران چه امریکا و یا هر کجای دیگه ای. آیا در جایی از نوشته هایم این حقیقت را در مورد ایران نقض کردم؟
در خیلی نقاط دنیا از توریستها زیاد پول میگیرن و جهانگردی رو به یه صنعت تبدیل کردن. بدون اینکه سرویسهای خدماتی رو با هم مقایسه کنیم آیا اون کشورها هم داعیه مهماننوازترین بودن رو دارن؟ سابقه گروگانگیری و زندانی کردن توریستها رو چطور؟
خیلی از کشورها هم مثل ما قهرمانان پهلوان منش داشتند و دارند. آیا اونها هم به همون اندازه ما ادعا دارند؟ دوپینگی چطور؟
در مورد انگلیس و ایتالیا مثال بدی زدید. تماشاگران اونا در بدی شهره آفاقن. من هم خودمون رو با اونا مقایسه نکردم چون باور دارم که بهتر از بدترین بودن دال بر بهترین بودن نیست.
صرف نظر ازینکه داشتن اولین توریست زن فضانورد واقعا افتخاری ملی محسوب میشه و یا اینکه داشتن چهارمین زبان فعال اینترنتی چیزی رو ثابت میکنه یا نه (برزیل هم فعالترین کاربران رو داره) مطلب رو کوتاه میکنم:

هدف من از نوشتن مطلب قبلی کوچک شمردن داشته هامون نبود. هدف من آگاه شدن از نداشته هامون بود.
اینکه ما نباید مشکلاتمون رو پشت ادعاهای توخالی بپوشونیم. اینکه باور کنیم نه تنها در خیلی موارد اول نیستیم بلکه خیلی وقتها بسیار عقب تر از کشورهایی هستیم که نیمی از ما ادعا ندارند.
باز هم ممنون از نظرات سازندتون.

با مدّعی مگویید ، اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی ، کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت ، در محفل مُغانم
با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی


خوش باشین
میلاد

Friday, September 29, 2006

ما ایرونیا

سلام

من در حیرتم ما ایرونیا چقدر رو داریم بخدا. توی هر چیزی باید به همه دنیا ثابت کنیم که آخرشیم و اگه نیستیم خدای نکرده حتما حقمون رو خوردن. چرا قبول نمیکنیم که مشکل از ماست و ما هم میتونیم اشتباه کنیم.

ادعا میکنند که ایرونیا صاحب تمدنی غنی و فرهنگی والا هستن.
کدوم فرهنگ والا وقتی کمترین ادب و ارزش رو برای افراد دوروبرمون قایلیم؟ کدوم تمدن وقتی آلوده ترین خیابونا رو داریم. خطرناک ترین جاده ها رو داریم و برای جان آدمی پشیزی قایل نیستیم؟
گویند ایرونیا مهمان نواز و با گذشتند.
کدوم مهماننوازی؟ هر گردشگر خارجی که پاشو میذاره تو ممکتمون رو به طمع دلارهاش میچاپیم. بارها شده که توریستها رو غارت کنن و هزار تا بلا سرشون بیارن. کدوم گذشت؟ ما حتی برای گذر از یه تقاطع خیابون به هم راه نمیدیم چون خیال میکنیم از همه مهمتر یا گرفتار تریم.

ما ایرونیا پاکدامن ترین مردمانیم!
پس این دخترایی که به کشورهای عربی فروخته میشن کجایین؟ این همه زن خیابونی مال کدوم کشورن؟ این همه فحشا و قتلهای ناموسی مال کدوم کشوره؟

ما ایرونیا پهلوان منشیم!
از تیم یازده نفره وزنه برداری نه نفر دوپینگ میکنن. بهترین بازیکن فوتبالمون لگد میزنه زیر ساک پزشک تیم جلو میلیاردها بیننده. سرپرست تیم فوتسال جلو همه رسانه ها بازیکن تیم رو کتک میزنه. دو تا از بازیکنهای تیم ملی فوتبالمون در حین بازی به هم مشت و لگد پرت میکنن.

میگیم بهترین تماشاگران رو داریم
ما که فقط فحش ناموس میدیم اونم به بازیکن خودی. چرا اون تماشاگر کره ای که از اول تا آخر تیم خودشو تشویق میکنه بهترین نیس؟

مومن ترین مردمان و کامل ترین دین رو داریم!
پس اینهمه قتل و دزدی و جنایت کار کیه؟ این همه حق کشی و بیرحمی نسبت به زنان و کودکان از کجا ناشی میشه. شما تا حالا شده بشنوید که عاملان یک بمبگذاری مسلمون نباشن؟ کدوم کشور مسلمونی مردماش تو رفاهن؟

صحبت از خشکیدن یک برگ نیس
وای! جنگل را بیابان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند

آره اولیم
تو فحشا
تو تعداد تصادفات جاده ای. تعداد افرادی که هر سال فقط تو سانحه رانندگی کشته میشن از تلفات جنگ لبنان و اسراییل بیشتره و ما سنگ اونا رو به سینه میزنیم!

آره اولیم
تو تعداد سقوط هواپیما
تو تعداد روزنامه های تحریمی
تو آمار دختران فراری و پهلوون پنبه های دوپینگی

بیایین باور کنیم که عقبیم. که مشکل داریم و قبول کنیم که تا مشکلاتمون رو باور نکنیم هر روز بدتر از دیروز خواهد بود. پس بیا برخیزیم. از همین امروز از همین لحظه برای بهتر شدن. برای انسان بودن. بیا کاری کنیم که افتخار به ایرانی بودنمون شعار نباشه.

چو ایران نباشد تن من مباد
در این مرز و بوم زنده یک تن مباد
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که میهن به دشمن دهیم

میلاد


توضیح: ایران زمین. ۲۵۰۰ سال پیش


Monday, September 18, 2006

چند سوال چند جواب

سلام

یه مدت به طرز وحشتناکی گرفتار بودم و انقدر کار ریخته بود سرم که تا به خودم میجنبیدم میدیدم شب شده و من حتی یادم رفته که ناهار بخورم. یکی دو روزه که سرم یه خورده خلوت تر شده و امروز وقت کردم که بعد از یه وقفه به نسبت طولانی دوباره بنویسم.
تو این دو سه روز اخبار رو دنبال کردم و دیدم تو این چند روزه ظاهرا همه گرفتار بودند و اتفاقات گوناگونی در اقصی نقاط دنیا رخ داده. مثلا بعد از ۲۵ سال یک سیاستمدار بلند پایه ایرانی یعنی محمد خاتمی به طرز شخصی وارد امریکا شد. بدبخت خاتمی اگه میدونس اینهمه براش مشکل ساز میشه این سفر فکر نمیکنم پاشو حتی از خونش بیرون میذاشت چه برسه اینکه بره امریکا! تو امریکا که جلو سخنرانیاش تظاهرات کردن و ازش رسما شکایت کردن. تو ایران هم که همسر سخنگوی دولت که کم کم داره از خود دولت و سخنگوش معروفتر میشه حسابی بهش توپید. به هر حال از لحاظ سیاسی کمتر کسیه که نسبت به اهمیت این سفر شک داشته باشه.
همچنین مذاکرات هسته ای ایران هم وارد فاز مثبتی شده و خدا کنه هیچکی ازون حرفای عجیب قریب نزنه که اینم ختم به خیر شه.
پاپ عزیز هم که ماشالا همه تندروها رو روسفید کرد و کم مونده بود حالا که اتیشا داره میخوابه جنگ راه بندازه! آخه اینم حرف بود تو زدی؟ خدایی این آلمانیا همشون یه چیزیشون میشه حتی پاپشون!
خبر مهم رو هم که نیما داد و من شنیدم باز هم یه سری از بچه ها فوق قبول شدن که به همشون تبریک میگم .
در مورد فوق و پذیرش و مسایل مربوطه بعضی وقتا دوستانم منو قابل دونستن و یه سری سوالها پرسیدن. چون خیلی ازین سوالات بین همه مشترکه بد ندیدم که اینجا مطرحش کنم. البته نیما کار منو حسابی سبک کرده تو دو نوبت و من فقط حرفاشو تکمیل میکنم:
سوال: الان رو چه زمینه هایی داره بیشتر کار میشه و او انور چه چیزایی بیشتر تو بورسه؟
جواب: همه چیز! این کاملا بسته به علاقه شما هست. تو تمام زمینه ها جای کار هست وگرنه نیازی نبود که اینهمه خرج استاد و تحقیق و غیره کرد.
سوال: تو هر فیلد چه شاخه هایی از همه محبوب ترن؟ مثلا تو بازیابی اطلاعات چی خوبه؟
جواب: بهترین راه برای پیدا کردن پاسخ این سوال نگاه کردن به تعداد مقالات ارسال شده در کنفرانسهای معتبره. برای مثال اگه میبینین که تو یه زمینه خاص تعداد زیادی مقاله چاپ شده میشه نتیجه گرفت که زمینه پرطرفداریه. البته این رقابت رو هم سختتر میکنه.
سوال : میخوام بعد از فوق برا ادامه تحصیل برم خارج. چیا لازم دارم؟
جواب:
۱. معدل خوب
۲. زبان قوی
۳. توصیه نامه از یه استاد معتبر
۴. مقاله
من روی ۲ مورد آخر خیلی تاکید دارم. استاد نقش بسیار مهمی رو بازی میکنه چه در دادن مقالات چه در کمک برا گرفتن پذیرش. اونایی که دارن فوقشون رو شروع میکنن سعی کنن حتما با استادی کار کنن که انور آب شناخته شدست. توصیه نامه چنین استادی خیلی میتونه موثر باشه.
در مورد مقاله هم من نمیگم چطور بنویسین یا کجا بفرستین چون اون خودش یه بحث جداگانه میطلبه. فقط هر چی مینویسین انگلیسی بنویسین. حتا مقالاتی که برا کنفرانسهای داخلی میفرستین. مقالات فارسی چون برای دانشگاهها و استادهای خارجی قابل خوندن نیس در گرفتن پذیرش کمک چندانی نمیکنن.

ظاهرا مطلب به درازا کشید. ایشالا در فرصتهای بعدی بیشتر در این زمینه مینویسم.

خوش باشین
میلاد


توضیح: کوالا


Thursday, September 14, 2006

به هم دبستانی هایم

خبر شنیدن موفقیت دوستان همیشه خوشاینده. خصوصا وقتی این دوستان بخشی از زندگی شما رو ساخته باشند. وقتی در کنارشون زندگی رو یاد گرفته باشی. وقتی به یادت می آد زمانی رو که از چگونه زنده ماندن فراتر رفتی و دغدغه ی چگونه زیستن پیدا کردی .... وقتی تلنگر زمانه چشمت رو باز کرد به این واقعیت که"یک با یک برابر نیست" مگر در چگونه مردن.

بدون شک خیلی از شما میدونید که روبوکاپ برای من و دوستانم فراتر از یک تفریح کودکانه یا یک هوس زودگذر بود. روبوکاپ برای ما طعم زندگی بود در حجم یک اتاق ... چهار دیواری که گاهی خودمون رو دل خوش می کردیم و بادی در دماغ و Lab صداش می کردیم. امپراطوری بدون فرامانروا.

شروع شدنش همون قدر برای دانشگاه بی اهمیت بود که بسته شدنش و همون قدر برای من و دوستانم پر هیجان که دردناک ....

اما آنچه نه در خاطره ی کاپ های ما موند و نه در Certificateها نوشته شد شعله ی صمیمیتی بود که چهار سال به همون اتاقک کنج ناکجا آباد نور داد ... انرژی داد .... گرما داد. آنچه بیعت برادرانه را به فراتر از رابطه ی نَسَبی برد و ثابت کرد که به سبب حادثه هم می شه مردانگی پیدا کرد خواه در کالبد یک مرد یا یک زن.

دوستان من به من آموختند همت یعنی چه. دوستان من به خیلی ها نهیب زدند که عزت از پس تملق بیرون نمی آد. به من آموختند سازگاری با جمع رو ... دوستان من، من رو از بستر حمایت های کودکانه بیرون کشیدند و در اجتماع چهار نفره درس بزرگ شدن بهم دادند. دوستان من ثابت کردند که واقعه ی روبوکاپ یک حادثه نبود که تکرار بر حادثه وارد نیست. در این جامعه کوچک من یاد گرفتم که آبرو با زخم تنگ نظر ریخته نمی شه .... با نمره افزوده نمی شه و با رتبه ی دانشگاه سنجیده نمی شه. رتبه ی اول هم ارزانی خاکستر پاش معرکه ....

شنیدم که در نهایت خانوم امیری هم راه دانشگاه تهران رو در پیش گرفت. دوست عزیز از صمیم قلب برات آرزوی موفقیت می کنم.

دلم برای تک تک تون .... برای عطر معرفت .... و برای تقسیم یک لبخند تنگ شده......

نیما

Saturday, September 09, 2006

خونه


سلام.
همینطوری یهو حسش اومد که یه عکس از ونکوور براتون بفرستم. سمت راست (جایی که خورشید داره غروب می کنه) می تونید برج های DownTown رو ببینید و سمت چپ هم می تونید برج های MetroTown رو ببینید. برا دیدن عکس بزرگتر می تونید روش کلیک کنید.

قابل توجه اونا که خودشون می دونن ..... این عکس رو از طبقه 24 و از روی بالکن خونمون گرفتیم.... ها ها ها

نیما

Monday, September 04, 2006

پذیرش 2 - دستمال الکترونیک

بالاخره داستان نقل مکان به خونه جدید تموم شد. الان 4شبه که ما اومدیم خونه ی جدید و انصافا هر روز که بیدار می شیم کلی ازخودمون و خونه خوشمون میاد. هرچند اینم باید بگم که به پول ایران تقریبا داریم ماهی یک میلیون تومن اجاره خونه می دیم. فک می کنم اگه قرار بود ایران اینقدر اجاره بدیم می شد توی بهترین جای تهران یه خونه ی خیلی باحال بگیریم... هر چند که به پول اینجا خیلی زیاد نیست و اگه بین دو نفر تقسیم کنید تقریبا می شه ماهی 600 دلار که خوب برای اجاره توی ونکوور طبیعی هست. برا همین فکر نکنید که ما خیلی پول داریم، چون نیستیم! اگه بودیم خوشحال می شدم که کلاس بذارم اما واقعا این خبرا نیست :)

این بار می خوام در مورد قسمت دوم پذیرش بنویسم. توی قسمت اول در مورد بعضی از مطالب قبل از اقدام برای پذیرش که به ذهنم رسید توضیح دادم و فکر می کنم به اندازه ی کافی به همتون روحیه دادم. مهم ترین مسئله قبل از سفر اینه که بدونید چه نقاط ضعفی دارید و سعی کنید کاری کنید که این مشکلات تا جایی که ممکنه حل بشه. وقتی بدونید نقاط ضعف شما چیه مسلما امادگی بیشتری برای مواجهه باهاش دارید. خیلی از دوستان گله کرده بودن که مطالبی که من نوشتم درست نیست. فکر می کنم دو تا مشکل اساسی توی فهم مطالب وجود داشت. اول این که من با نگاه طنز می نویسم. برا همین نباید انتظار داشته باشید مستقیم حرف بزنم. در ثانی، من در مورد مسائل و مشکلات خودم نوشته بودم که خوب حتما در مورد خیلی های دیگه صادق نیست. اینو اول مطلب قبلی هم نوشته بودم...

به هر حال فرض اینجا براینه که شما قسمت اول رو رد کردید. حالا می رسیم به قسمت دوم. توی این مرحله اقدامات جدی تر میشه. توی کلاس TOEFL ثبت نام می کنید (یا نمی کنید) و همش به خودتون روحیه می دین که همه چیز حله. 20 تا کتاب TOEFL از جمله 504 absolutely essential words و TOEFL Longman و TOEFL BARRONS و 1100 words you need to know رو می خرید. هر روز چند تا درسش رو می خونید و فرداش همش رو فراموش می کنید. دوباره بر می گردین و می خونید و به خودتون روحیه میدین که دفعه دوم دیگه یادتون نمی ره. فرداش بیدار می شید و بازم هیچی یادتون نیست.

در مرحله بعد دانشگاه های مرتبط به خودتون رو پیدا می کنید. از MIT و Stanford شروع می کنید و در نهایت دانشگاه Flower Hill in Onion Village که همون گل تپه شعبه ی ده پیاز اما در آمریکا، کانادا یا استرالیا هست رو هم چک می کنید. کی به کیه. بعد که پذیرش گرفتید به فک و فامیل می گید که از کدوم کشور پذیرش گرفتید دیگه. کسی با دانشگاهش کاری نداره که. فقط تو رو خدا دقت کنید که دانشگاه رشته ی شما رو داشته باشه که اگه نداشته باشه خیلی ضایع می شه.

میرید توی سایت دانشکده ی مرتبط. مثلا School of Watering Sea Weeds ، می رید توی لیست اساتید(Faculty Members) و توی Research Interest همه ی استادا رو نگاه می کنید. اونایی که از همه به رشته و علاقه ی شما نزدیکتر هستن رو انتخاب می کنید و براشون یه ایمیل می زنید و دستمال الکترونیک رو attach می کنید. یعنی از هر روشی برای مخ زدنشون استفاده می کنید. از قربون صدقه و چاکرم مخلصم به بالا.

بعدش می رید به قسمت Admission/Application و تمام مدارک رو در میارید. این قسمت معمولا شامل یه سری فرم هست که باید پر کنید. در پر کردن فرم ها می تونید از دروغ های مصلحتی هم استفاده کنید. هرچند احتیاط واجب بر این است که سوتی بد فرم ندید. مثلا نگید که شاگرد اول دانشگاه بودین وقتی معدلتون 12.95 هستش. نمره TOEFL هم اینحا نوشته که باید چند باشه و این که دانشکده ی شما GRE می خواد یا نه. نمره ی TOEFL رو که دیدید اصلا نگران نشید چون مطمئنا با حافظه قوی و توکل به خدا و حمایت پدر و مادر و پشتکار حتما قبول می شید. این چند تا کلمه رو هم حفظ کنید که اگه قبول شدید حتما لازم می شن.

باید یه Curriculum Vitae یا Resume بنویسید و یه گزارش مختصر از کارایی که انجام دادید بدید. باز هم خالی بندی چنانچه سبب فعل گناه نگردد یا فاعل از کرده ی خود پشیمان گشته و پس از اخذ پذیرش 200 یتیم را هر یک قرصی نان دهد مانعی ندارد. یه Statement of Purpose هم باید بنویسید که خیلی مهمه. توی این یکی داستان زندگی گذشته رو ننویسید. من توی SOP خودم خاطره هم نوشتم! اما اینجا باید بنویسید که چه چیزی می خواید برای دانشگاهی که میرید ببرید. یا به قولی چند مرده حلاج هستید.

آخرش هم باید از چند استاد باحالتون توی دانشگاه فعلی Reference Letter بگیرید. یادتون باشه که باید خوب بنویسن. برای همین باید از اونا بگیرید که می دونید خوب می نویسن، در غیر این صورت بی خیال بشید.

خوب تا اینجا رسیدید. به خوندن TOEFL ادامه بدید تا من بقیه اش رو تو یه فرصت دیگه بنویسم. ضمنا اینجا هم یه راهنمای پذیرش به فارسی براتون می ذارم که میتونید دانلود کنید. کپی رایتش برای یه عده از بچه های شریف هست که دستشون درد نکنه.

خوب باشید

نیما

Monday, August 28, 2006

پشت دریا


قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.

Monday, August 21, 2006

طلوع

دلتنگی جز‌ء لاینفک غربت و از گسترین احساسات زندگیه. هم تلخ و آزار دهنده و هم شیرین چرا که ریشه در عشق داره

ولی بیایید از حزن و اندوه نگیم. یقین دارم که بابا حسین ( که مثل پدر خودم براشون احترام قایلم) و نیما جفتشون نه تنها هر روز با یاد هم از خواب پامیشن بلکه تو رویای هر شب یکدیگه هم هستن. اینرو نیما و بابا حسین هر دو خوب میدونن و یاداوریش نمکیه که رو زخم همیشه تازه غربت پاشیده میشه

پس بذارید من جملات نیما و بابا حسین رو با اجازه جفتشون کامل کنم


با وجود همه دلتنگیها هر ۲۱ ماه یاداور طلوع یک زندگی تازه یک هدف بزرگ و یک همت عظیمه. یاداور بلوغ فکری رفیق من و تمام آدمای مثل اونه. ۲۱ هر ماه این نهیب رو میزنه که هدفی بزرگتر از غربت در پیش روست. هدفی که سخت ترین مشکلات رو به خاطرش تحمل میکنیم و روز به روز به اون نزدیکتر میشیم. و چقدر شیرینه این احساس نزدیکتر شدن و رسیدن

و من یقین دارم که بابا حسین هر روز به خاطر میارن که چقدر از موقعیت کنونی پسرشون خوشحالن. چقدر از موفقیت فرزندشون به خودشون میبالند و یادشون میاد که چقدر دوست داشتن نیما به اهدافش دست پیدا کنه. قلبشون گرمه که نیما بهترین مسیر رو برای پیشرفت انتخاب کرده. و پیشرفت و سعادت فرزند بزرگترین آرزوی پدر و مادره

غربت هست. سختی هست. اما هدف و امید هم هست. و قصد من و نیما از نوشتن در «پشت دریا» سخن گفتن از طلوعه که غروب رو همه میشناسند.

خوش باشین

میلاد

21

عادت کردم به این که به 21ام هر ماه با دقت بیشتری نگاه کنم. به خودم و به اینکه چقدر بزرگ شدم. 21 برام عدد مقدسی شده .... همه چیز از 21ام شروع شد. ساعت 10 شب.

توی چشای خیلی ها نگاه کردم .... مطمئن نبودم که دوباره کی این فرصت رو پیدا می کنم. چمدان تنهایی روی دوشم سنگینی می کرد و دلهره ی روبرویی با دنیای تازه قلبم رو سخت فشار می داد.

باز هم یه 21 دیگه رسید... و این ماه به من نه فقط گذر یک ماه .... که گذر یک سال رو یادآوری کرد ..... و منی که هنوز فرصت نگاه دوباره به اون چشمای نگران و منتظر رو پیدا نکردم.

یک سال گذشت ....

نیما

Tuesday, August 15, 2006

پذیرش1

سلام

شاید باورتون نشه اما تقریبا هر روز برام پیش میاد که به سوال های دوستان در مورد پذیرش و apply و بورس و این مسائل جواب بدم. فکر کردم بد نیست که یه چیزی بنویسم و بذارم رو وبلاگ و اینطوری میتونم به همه بگم که بیان و اینجا رو بخونن و کار خودم هم کلی راحت می شه! قبل از اینکه هر حرفی بزنم باید بگم که مسائلی که اینجا می نویسم نظر شخصی منه و شما می تونید مطالب دیگه توی سایتهای دیگه پیدا کنید که ممکنه با نظر من مغایر باشه. امیدوارم میلاد هم بعد از برگشت به خونه در مورد تجربه و نظر خودش بنویسه.

مطالب خودم در مورد پذیرش رو توی چند تا پست می نویسم، ضمن اینکه براشون قالب خیلی رسمی و جدی انتخاب نمی کنم. مطمئنا برداشت به عهده ی شما و به اقتضای شرایط زمانی و مکانی شماست. توی اولین پست در مورد پیش زمینه های پذیرش می نویسم. قبل از اینکه بخواید فکر خارج کنید، توی وجود خودتون دنبال جواب ها بگردین و صادقانه جواب بدین به همشون، اگه احساس کردین که بعضی از موارد در مورد شما صادقه خوندن بقیش رو بی خیال شید. برای اینکه مطمئن بشید برای اومدن آماده هستید باید این نکات رو در نظر بگیرید:

1) مهم تر از همه اینکه چقدر روت زیاده! اگه از کنف شدن، از تحمل لبخندهای توام با تمسخر، از برخوردهای نژادپرستانه (که میتونه نتیجه برداشت شخصی شما یا غرض ورزی طرف مقابل باشه)، از دادن سوتی های کلان، و از گم شدن توی دنیای سوال می ترسی .... بی خیال خوندن بقیه ی مطلب شو، یه زنگ به بر و بکس بزن و برید با هم یه دوری بزنید و از آب و هوا لذت ببرید. هر چند وقت یه بار هم به خودت یادآوری کن که مردم دور و برفارسی حرف می زنن و تو بصورت ناخودآگاه می فهمی. بعدش هم کلی خوشحال شو.

2) اگه مامانی هستی و بعد 10 روز دلت واسه مامان و بابا و عمو و خاله تنگ می شه .....مثه بچه خوب برو یه دسه گل برا تک تک اعضای خونه بخر و خارج رفتن هم بی خیال شو. ضمنا بقیه ی این نوشته هم به کارت نمی یاد!

3) اگه وقتی تلفن زنگ می زنه قلبت مثه مسلسل می زنه و وقتی بابا یا مامانت گوشی رو بر می دارن یکی با آقای حسینی یا احمدی یا رجبی کار داره و بعد هم مطمئنا فامیلی تو هیچ کدوم از اینا نیست و بلافاصله موبایل و بر میداری و میری تو حیاط یا تو اتاقت یا .... و احساس می کنی که این دیگه آخر خطه و تیریپ لیلی و مجنون بازیه .... بدون هیچ توضیحی ازت می خوام که بی خیال خارج شی!

4) اگه داری فکر می کنی کی حس کنکور ارشد رو داره و می خوای از زیر کنکور در بری اما در عین حال می خوای فردا بهت بگن دکتر و فکر می کنی که اینجا راحت تره .... تو رو خدا این نصیحت رو جدی بگیر و بشین درست رو بخون. چون حتی اگه بشه و بیای اینجا .... وقتی بیای اینجا 1000 بار پیش میاد که لعنت می کنی خودت رو که این چه اشتباهی بود. خصوصا ماه های اول.

5) اگه انگلیسی رو در حد I am a table صحبت می کنی و کلی هم احساس خارجی بودن بهت دست میده، یا اگه تو جمله های فارسی کلمه های انگلیسی با لهجه ی غلیظ می پرونی و خودتم معنی بعضی هاش رو نمی دونی.... همون جا بمون و برا دوستات تیریپ بذار که کارت تو زبان درسته و خودت و الکی تو درد سر ننداز


6) اگه برات زبان کشوری که میخوای بری مهم نیست و فکر می کنی می خوای بری ژاپن یا آلمان یا فرانسه، اما به پاکستان و افغانستان هم راضی می شی که دیگه ای وا... داری!

7) اگه فکر می کنی اینجا خیلی پول درآوردن راحته و می خوای بیای و استاد دانشگاه بشی و پول خفن بگیری و تحقیقات کنی و ....باور کن ایران خیلی باحال تره. ایران تنها جایی که می تونی بی حساب و کتاب از دولت پول بگیری (از یک قرون تا صد میلیون) و بعدش هم یه مدت الکی بازی بازی کنی و آخرش بگی نشد و هیچ کس هم بهت گیر نده!

8) اگه عشق خارج هستی و تنها دلیلت برا اینکه بیای اینه که خارج باشی و بابا و مامانت جلو فک و فامیل کلاس بذارن ....یا اینکه می خوای "عین ا... باقرزاده ی" مامان و بابات باشی و وقتی بر میگردی بگی که در غرب بهت پیشنهاداتی شده..... بشین و از دو تا ده بار فیلم صمد و بعدش هم ممل آمریکایی رو نگاه کن و بعدش هم یه نتیجه گیری بنویس و بزن بالا تختت و هر شب بخون ....

9) اگه دلت به این خوشه که دوست بابات یا دوست دوست بابات اونجا پمپ بنزین داره و از تو حمایت می کنه کلا بی خیال شو. تازه از اون بدتر...اگه دلت به حمایت خاله و دایی گرمه .... مطمئن باش اگه ازاونا کمک بخوای به هیچ جا نمی رسی چون یا زن دایی عزیز داستان رو تبدیل به دعوای خونوادگی می کنه یا خاله اینقدر با مسائل جنبی!!! درگیره که به شما وقتی نمی رسه.

10) اگه پشتت به پول باباجون گرمه و می خوای بیای که آزادی داشته باشی (در موارد مختلف)، هیچ دلیلی ندارم که منصرفت کنم.

اگه تا اینجا رسیدی و از خوندن منصرف نشدی شرط اول رو تا حدود زیادی داری و می تونی از شرط دوم شروع کنی. اما جدای از شوخی، اگه تصمیم جدی برا اومدن داری و تا حالا به حرف های من خندیدی، برگرد و یه بار دیگه بخون و جدی تر فکر کن.

نیما

Sunday, August 06, 2006

Milad in Seattle!

Salam

Alan ke in post ro mifrestam taghriban dar doortarin noghteye joghrafiaee nesbat be melbourne gharar daram. Sarzamine yankiha va laneye estekbare jahani o sheytano bozorg. Moteassefane inja fonte farsi nadaram va azinke inbar sonnat shekani mikonamo baratoon finglish minevisam mazerat mikham.

Mokhtasaro mofid inke rooze shanbeh Melbourne ro be ghasde Seattle baraye sherkate too ye conference tark kardam. Nokteye jaleb inke parvaze man az melbourne saat 10:30 sobhe shabbeh bood va man be vaghte Los Angeles saate 13:30e shanbeh residam dar hali ke 20 saat roo hava boodam! kholase 1 rooz too zendegim zakhireh kardam ke albate bayad 2shanbeh ke barmigardam pass bedam.

Hanooz vaght nakardam ke ziad jaee ro begardam bara hamin badan dar morede Amrica bishtar minevisam, ama delam nemiad chand ta nokteh ke too hamin modate koochik dasgiram shod va albate baziasho ghablan shenideh boodam nanevisam:

1) Too amrica hameh chi bozorge! in shamele mashinha, sakhtemoona, khiaboona, restoonrana, hamburger va shikame adama mishe! Foroodgahe Los Angeles ham vaghean bozorg bood va be jorat mishod goft too har daghighe 3-4 ta havapeyma forood mian ya boland mishan

2) Mardome amrica khial mikonan kheili mohem o bahalan. khial mikonan hameye donya terroristano mikhan amricaro nabood konan va khial mikonan ke amrica dige akhare donyas. kheiliashoon tahal az amrica kharej nashodan chon bavar daran ke jaee behtar nis ke lazem bashe did!!

3) dar donya mojoodati zendegi mikonan ke ghaderand be george W bush junior alaghemand bashan!


4) Daneshgahe Washington ba inke az nazare ranking kheili dar amrica top nis az nazare vosat o emkanat ghabele moghayese ba top tarin daneshgah haye australias

5) Jange lafzie mohagheghine Microsoft va Yahoo! emrooz dar conference vaghean didani bood.

Say mikonam age vaght shod dar toole safar bazam post konam.

Khosh bashin
Milad

Thursday, August 03, 2006

تعریف بی جا

سلام

قبل از اینکه هر حرفی بزنم بذارید یه نصیحت به خودم کنم: هیچ وقت بی خودی و قبل از اینکه کسی و بشناسی از چیزی تعریف نکن. خصوصا اگه طرف خارجی بود و شما داشتی از فرهنگ اصیل 3500 ساله حرف می زدی!(خدایی ما اگه دلمون به 3500 قبل خوش نبود هم دیگه هیچ حرفی نداشتیم. بازم کوروش و بچه ها!)

داستان از اینجا شروع شد که من کلی برا دوستای خارجیم تعریف غذاهای ایرانی و کردم و اینکه اصلا غذاهای ایرانی خدان! بعدش هم اینکه کلی کلاس گذاشتم و گفتم یک روز می برمتون غذای ردیف می دم بخورید که کیف کنید.

خلاصه….روز موعود رسید و من رفیقم و دوست دخترش و برداشتم بردم رستوران. کلی هم کلاس گذاشتم که غذاش خیلی خوبه و دانشجویی هست قیمت و از این بساط ها. دوستم پرسید که "محیطش آروم و باحاله؟" گفتم "ای بد نیست! اما قیمتش از بقیه ی جاها خیلی بهتر و کیفیتش هم خوبه." (جایی که من داشتم می بردمشون رستوران یاس بود، اهالی ونکوور حتما میدونن کجا رو میگم. اما برا بقیه بگم که یه قسمت از یه سوپر خواروبار رو کردن غذاخوری و مردم هم برا قیمت ارزون و کیفیت خوبش می گیرن و می برن بیرون! خلاصه که آقا آدما وسط هم میلولن به طرز فجیع! ته جای دنج!!!) اما من قبلا چندبار پرسیدم که آقا جای توپ می خواید یا قیمت خوب و گفتن قیمت ارجحیت داره!

خلاصه رسیدیم دم درش….یه هو دوست من گفت "اینهههههه؟؟؟" گفتم "چیه مگه؟؟ جن که ندیدی؟!" خلاصه نه گذاشت و نه برداشن گفت "بریم اون یکی!" گفتم "باشه من حرفی ندارم، بریم". اما با دوست دخترش یه مقدار سوئدی رد و بدل کردن و گفتن" نه بمونیم!" خدایی من خیلی تلاش کردم اما نفهمیدم اینا چی گفتن اما ظاهرا دختره گفت که نه بابا بمونیم و نیما ناراحت می شه! خلاصه موندیم.

حالا رفتیم غذا سفارش بدیم. من و دوستم سفارش دادیم و نوبت رسید به دوست دخترش. گفتیم چی می خوری؟گفت: Vegi!!! ای بابا بیا و درستش کن.

(Vegi یا Vegetarian food که همه میدونید چیه و اینجا هم خیلی از مردم Vegi هستن که همون علفخوار خودمونه! دو دسته گرایش داران. دسته اول خیلی باحالن. میگن "شما چطور دلتون میاد که دام و طیورر و بکشید و بخورید! ای سنگدلا. ما همش علف می خوریم که اینا کشته نشن!" جوابشون خیلی سادس: "نخورید! اما همچین که بمیرید کرم و سوسک و موش و غیره همچین میریزن سرتون و حالتون و جا می ارن که همانا یک ضرب رستگار شوید". دسته دوم هم می گن که غذای گیاهی سالمتره. منطقیه، اما خدایی من از کباب برا دو سال عمر اضافه نمی گذرم....شما رو نمی دونم!)

خلاصه.... این دختر از دسته دوم بود. خواستم سرشو گول بمالم....گفتم "بابا بیا این جوجه رو بخور.....این بچه بوده حالیش نبوده. چربی نگرفته!!!" اما نشد. آخرش گفتم "ببین از اون عکسای اون بالا انتخاب کن ببین کدوم و خوشت میاد.... من سفارش میدم.!" باقالی پلو رو نشون داد گفت "این چیه؟!" گفتم "امممم... Rice and Bagali" اونم با یک لهجه خفن! گفت: " what?" مونده بودم باقالی رو چی بگم ..... ای بابا عجب گرفتاری شدیم. تو دلم می گفتم گیری کردم خدایی. گفتم نمیدونم دیگه، اونو انتخاب نکن! یه چیز دیگه انتخاب کن ... اونو با گوشت می خورن(ماست مالی). بالاخره آش رو نشون داد و گفت اونو می خوام. سفارش دادیم و تا من سرم و چرخوندم آشپز یه ملاقه کشک خالی کرد روش! گفت "این چیه؟" بازم به دلیل عدم اطلاع از واژه کشک ... گفتم "ماست" (نخندین! فکر کنم جفتشون یکیه!) خلاصه گفت ماست نمی خوام. با خودم گفتم "کوفت بخوری!!" و دوباره کلی چونه زدم با آشپز تا اونو عوض کرد. با هر مکافاتی بود غذا رو خوردن و فکر نکنم خیلی هم خوششون اومد..... و ما از رستوران برگشتیم. حالا یه بار دیگه نصیحت و بخونین!!!


از اونجا هم گیر دادن که بریم Water Pipe بکشیم و تو به ما یاد بده!!! گفتم اولا که قلیون می شه Hoka و Water pipe برا مواد مخدره. در ثانی من تا حالا خودم با کبریتم بازی نکردم (البته با کمی اغراق)! به شما چی یاد بدم. خلاصه گیر دادن و رفتیم یه چای خونه و من بدون اینکه خودم دست به قلیون بزنم برا اینا دستورالعملی صادر کردم که انگار 20 سال بود این کاره ام! اما نتیجه ی زیر نشون میده که من چه استاد بی نظیری بودم!

با مدیر پروژم در مورد ونکوور صحبت می کردیم. یه حرف خیلی جالب زد که بد نیست شما هم بدونید. توی جهان نزدیک به 66 قوم زندگی می کنن .... شما می تونید توی ونکوور 45تاشون و پیدا کنید! یعنی که کلی از آداب و رسوم دنیا رو می شه تجربه کنید. از عید چینی تا جشن رنگ هندی و چهارشنبه سوری ایرانی.

اما در نهایت، قولی که به مهندس سیفی داده بودم که در مورد پروژم بنویسم. شرمنده که خیلی دیر شد. هنوز درگیر درس و امتحانم! من کلا روی Trust، Privacy، Public Key Infrastructure، و Trust Management کار می کنم. ضمن اینکه الان دارم برای یه مرکز تحقیق روی ADFS (Active Directory Federation Service) کار می کنم.

شدیدا و قویا پیشنهاد می کنم که یه سیستم آزمایشی برای ADFS توی دانشگاه راه بندازید. همه ی چیزایی که نیاز داره 3 تا کامپیوتر،( با 2تا Windows Server 2003 (R2)و یه Windows XP ) هستش. روی اینترنت از سایت MicroSoft میتونید کلی مطلب در موردش پیدا کنید. از جمله یه راهنمای Step by Step برای نصب این معماری آزمایشی. ما خودمون هم اینجا با این سیستم آزمایشی شروع کردیم.

نضب ADFS کمک می کنه که با مفاهیم Active Directory، Domain Name Server و Domain Controller خیلی خوب آشنا بشید چون ADFS احتیاج داره که همه ی اینا نصب باشه. البته یه مقدار پیش زمینه در مورد Public Key Infrastructure، Certificate، و Digital Signature حتما لازمه. بعدش هم فکر می کنم یه ایده ی بسیار عالی برای بالا بردن امنیت مراکز دولتی باشه. میتونید باهاش کلی پول در بیارید. فقط قبلش خوب باید پیاده اش کنید. امیدوارم که کمک کنه پیشنهادم :)

کمکی میتونستم کنم حتما خبرم کنید.

نیما

Thursday, July 27, 2006

هِمِدان

همیشه یادم میاد که بعد از ظهر جمعه ها که از ترمینال تهران میخواستم راه بیفتم به زمین و زمان فحش میدادم. اککککهی! بازم همدان- دانشگاه... و و و

راه تهران همدان هم که ماشاا.. تو زیبایی و طراوت تکه. فقط موقعی که برف بیاد قشنگه که اونجور مواقع هم مسدوده!
خلاصه میرسیدم همدان و روز از نو روزی از نو. یه چیزایی تو همدان بود که هیچ جا دیگه پیدا نمیکردی و اون موقع شاید اعصاب خورد کن میزد. بعضیاشو میگم بقیشو خودتون اگه روتون شد ادامه بدین.

همدونیا به شکل عجیب قریبی شیفته پیچیده کردن آدرسها هستن که در برخورد اول تازه وارد قشنگ میقاطه. برای مثال
به میدون دانشگاه میگن لوناپارک و به میدون جهاد میگن دانشگاه. میدان بطور کلی یعنی میدان امام. (اگه بگی میدون واویلا). آرامگاه هم بطور کلی منظور میدون بوعلیه
مردم میان وسط میدون یا حتی میدان پیکنیک
تو رستورانها سس گوجه رو میز نیست اگه سس اضافه میخوای میگن خودمون زدیم!!
تو رستوران هربار میخوای پیتزا پپرونی بگیری هزار بار میگن تنده ها میدونی که؟ بد یه چیزی میزارن جلوت مزه اب نبات میده
وسط بزرگترین میدون شهر مرغ و خروس و اردک و غیره میفروشن. اون یه تیکه رو ترجیح میدی گریپ باشی وقتی رد میشی
پول خورد و تاکسی و دعواهای پنج تومنی
راه طولانی سردر دانشگاه تا کلاسها که بعضا همراه بود با شیرینکاری انواع دام و طیور
سوز و سرما هم که پیشفرض همه ایناست
اما الان دلم برا همشون تنگ شده (توضیح: در اون مورد خاص هنوز ترجیح میدم گریپ باشم.) واقعا روزای قشنگی داشتیم. امیدوارم که همه اونایی که زیباترین و شادترین خاطرات رو با ما رقم زدن سبزترین زندگیها رو داشته باشن.
میلاد

Tuesday, July 25, 2006

همقلم

نوشتی همقلم
از دل پر از آه کودک جنگ
از صدای پر از مرگ خمپاره ها قلم زدی و
از فغان پر از خون یک مادر
بر تن مرده جگرپاره ها گفتی

نوشتی همقلم و چه نیکو وصف کردی چهره پلید اهریمن جنگ را.
و چقدر واضح و تلخ
تپشهای متزلزل قلوب کودکان بی سرپناه را برایمان بازگو کردی.

همه اینها درست.
همه حرفهایت متین
چه تلخ است دیدن اینکه ما دامنزن این نابرابر جنگیم
چه تلخ تر است دیدن اینکه فرزندان کوروش ناجی قوم یهود
مرگ را برای باقیمانده این قوم آرزومندند

کلیمی مسیحی مسلمان یا کافر تفاوت در چیست؟ جان انسان طلب و ارث کسی نیست.

همه اینها درست
همه حرفهایت متین

اما همقلم

خوشا جنگ که پر غوغا است و خبرساز
اشک کودکان جنگ را هزاران دیو در بوق میکنند تا رونق بازارشان شود

آن سیاه کودک گرسنه را چه کسی میبیند جز نگاه منتظر کرکسان در کمین؟
راستی همقلم
ایران خود را دیده ای؟

بازیچه ایم برادر
بازیچه دست ددصفتانی که از آدمیت بویی نبرده اند
بازیگرانی که امروز لبنان و اسراییل
و فردا دیار دیگری را ویران میکنند.

روزگار ما
فصل مرگ پاکیهاست
موسم دفن ارزشهاست

کلاهت را بردار که کالبد بیجان آدمیت را میاورند
کلاهت را بردار که نعش پاره مروت را دفن میکنند

میلاد

Monday, July 24, 2006

به کودکان جنگ

قصد داشتم با نگاهی طنزدر مورد پذیرش بنویسم، در مورد دانشگاه ها، و در مورد دوستانی که بادبان کشتی آرزوها را به امید بادی از شرق بالا کشیده اند و افق دور را درحسرت دیدار ساحل آمال رصد می کنند. قصد داشتم طبق قولی که به دوستان و اساتید داده بودم در مورد امنیت در شبکه بنویسم، در مورد روش های جلوگیری از شکسته شدن مرزهای الکترونیک و ورود بیگانه به حریم شخصی. اما هرچه کردم نشد که فراموش کنم که:

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید !
یک نفر در آب دارد می سپارد جان .
یک نفر دارد که دست و پای دا ئم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

چطور می توان لاف از امنیت شبکه زد در فضایی که امنیت از خانه ها رخت بربسته، در حالی که کودکی به سادگی یک آه ازنوازش مادرانه محروم می شود و مادری به چشم برهم زدنی جگرگوشه ی خود را در تابوت می بیند.

خاطرات کودکی من و غالب شما توامان بوده است با اضطراب های گاه و بیگاه ناشی از حس تلخ حضور بیگانه بر فراز بام خانه هامان. و من و تو خوب میدانیم که دردناک ترین چهره ها چهره ی مضطرب پدر و مادری بود که در آغوشمان می گرفتند و در دخمه ای جایمان می دادند تا شاید از شر پرنده های قلب آهنین در امان بمانیم ... شاید! من و تو طعم تلخ دلهره را بارها چشیده ایم و میدانم که میدانی آنچه در کودکی در عمق جانمان رفت با گوشت و خونمان یکی شد و همین است که امروز چون چهره ی گریان کودک جنگ زده را می بینیم کهنه زخم قلب هایمان سر باز می کند و خون چکیدن از سر میگیرد ....

از دوستی بسیارعزیز نوشته ای خواندم با عنوان " براي لبنان کلاه هايمان را برداريم ... زنده باد مقاومت ". با نهایت احترام برای نویسنده و بدون هیچ رویکرد سیاسی یا مذهبی باید خاطر نشان کنم که شیطنت گروهی کوته فکر که گلوی هموطنان خود را با تیغ دشمن آشتی می دهند برای من نوعی جای هیچ گونه توجیهی در پذیرش رفتار سفیهانه شان باقی نمی گذارد. گروهکی که دل خوش به موشک هایی با دقتی در حد بادبادک است و بزرگترین ارمغان دفاع بی تمثیلش! پناه گرفتن در لابه لای مردم غیر مسلح، باید هم امیدوار آتش بسی باشد تا از خرد شدنش جلوگیری کند.

بماند که ددمنشی را داعیه داران بشردوستی از حد گذرانده اند و آنان که شکسته شدن ناخن سگی به دست صاحب شیطان صفتش! را در بوق کرده و از این سوی جهان به آن سو مخابره می کنند زبان در کام کشیده اند. هم آنان که استفاده ابزاری از کودکان را در دهکده های جنوب ویتنام دال بر فرهنگ دون آن مردمان می دانند اینک کودکان خویش را به نقاشی روی سفیر مرگ برای کودکی دیگر ترغیب می کنند.

آنچه که قربانی می شود در این میدان خون، سرباز نیست که اینان جان در راه وظیفه و یا آرمان و یا ترس می نهند. قربانی صدایی است که شنیده نمی شود ... به احترام تو ای کودک جنگ، کلاه از سر برمی دارم.

نیما

Tuesday, July 18, 2006

اسمگذاری

سلام

اسمگذاری واقعا کار سختیه. بیخود نیس مردم بعضی وقتا انقدر اسمهای عجیب غریب برا بچه هاشون میذارن چون فکر کنم آخرش دیگه قاطی میکنن.

بگذریم. ازونجایی که ما ایرونیا دموکراسی با خونمون اجین شده و از نون شب برامون اهمیتش بیشتره ما هم اسمگذاری رو به رای گذاشتیم. یک رای گیری دو نفره مطابق با موازین اسلامی و انسانی که مشت محکمی بشه به دهان وبلاگهای اسراییلی و امریکایی.

پشت دریا اسمی بود که خیلی به دلمون نشست. البته کپی رایت این اسم تا حدود زیادی متعلق به سهراب سپهریه که خدایش بیامرزد.

با این حال یه سری کاندیداهای دیگه بودن که طبق معمول با وجود محبوبیت رای کافی نیووردن. بد ندیدیم اونارو هم اینجا بنویسیم تا شما هم اگه نظری دارین بگین.

کاندیداهای جناح راست:
۱. پشت دریا
۲. از راه دور
۳. شمال و جنوب
۴. دیروز و فردا
۵. شکوه کاویان

کاندیداهای جناح چپ:
۱. دور نوشته ها
۲. از دریا که بگذریم
۳. ازین نیمکره به اون نیمکره
۴. کانگورو قطبی
۵. خیلی خیلی دور


میلاد

و ما شدیم دونفر

سلام به همه

اونا که منو می شناسن میدونن که من دیوونه ی کار تیمی هستم. برا همین از میلاد شکوهی عزیز هم خواهش کردم که اینجا بنویسه. میلاد هم قبول کرد و حالا ما شدیم دو نفر. اینطوری شما میتونید از دوتا آدم مختلف در مورد دو کشور مختلف بشنوید.مسائل میلاد تواسترالیا هم حتما برا خیلی ها که می خوان بین کانادا و استرالیا تصمیم بگیرن جالبه. مطمئن هستم این کار وبلاگ و به مراتب خوندنی تر و زیباتر می کنه. اسم جدید هم روش می ذاریم.... داریم فکر می کنیم :ِ)

میلاد جون خوش اومدی :)

نیما

Sunday, July 16, 2006

اسپانیایی

سلام

خوشحالم. خوشحالم از اینکه این وبلاگ طعم تحرک میده. خوشحالم اینجا فضایی شده برای نه فقط خوندن نوشته های من، که تجدید رفاقت های قدیمی. خوشحالم که عطر صمیمیت و نزدیکی فضا رو اونقدر معطر می کنه که بعضی از دوستان گاها به گمان خصوصی بودن این فضا در کامنت گذاشتن تردید می کنن. خوشحالم اینجا محیطی شده برای گنگ تا سخن بگه و برای احسان تا خاطره بنویسه؛ و برای سایرین تا از احوال هم خبر بگیرند. و در نهایت خوشحالم از اینکه زمان اگرچه روی چهره ی من و شما ردپا می ذاره، اما توانایی گرفتن طراوت قلبها رو نداره. و بدون شک آنچه که هست همه از لطف حضور گرم شماست ...

این وبلاگ به هیچ وجه خصوصی نیست. فقط پر از محبت دوستانی هست که اگرچه همدیگر رو نمی شناسن، اما در صفا و معرفت با هم وجه اشتراک دارن :)

دیروز اتفاق جالبی افتاد. داشتم توی وب به طور احمقانه ای و بدون هیچ دلیلی دنبال اسم خودم می گشتم که به این متن رسیدم. http://www.didgah.net/nazar_list.php?id=11488

یک نفر با اسم و آدرس ایمیل من مطلبی سیاسی نوشته و به نویسنده هشدار داده که مردم دوگانگی رفتار و می بینن و قضاوت می کنن. خندم گرفت.... به حال کسی که حرف از دوگانگی رفتارمی زنه در شرایطی که هویت خودش و پشت دیگری پنهان می کنه. کسی که حتی در فضای باز اینترنت هم شهامت حرف زدن نداره چطور از طرف یک ملت در لفافه حرف زدن و محکوم می کنه؟

بگذریم....

با دوستان چند وقت پیش صحبت می کردیم در مورد اینکه اینجا به جای "خدا قوت" و "خسته نباشید" و "دستت درد نکنه" چی می گن. تنها عبارتی که به ذهن ما رسید Good Job بود (دوستان اگه چیز دیگه ای میدونن کمک کنن). باور شخصی من اینه که اینجا اصل بر وظیفه مندی تعریف می شه. شما به دلیل کاری که می کنی تمجید نمیشی چون داری در عوضش پول می گیری و هر کاری که می کنی در جهت وظیفه مندی تو هست. حالا اگه موفق بودی و بهتر انجام دادی که ... Good Job. این باعث میشه که هیچ کس از تو انتظار اضافه نداشته باشه اما در عین حال اگه از پس کارت بر نیای.... ما رو به خیر و شما رو به سلامت. این وظیفه مندی جامعه رو خشک اما رقابتی می کنه.... همون چیزی که به پیشرفت کمک می کنه.

گنگ خواب دیده ی عزیز، با این مطلب عاشقانه ای که نوشتی من چطور به جماعت ثابت کنم که تو پسر هستی؟! و حالا گیریم که باور کنن.... اون وقت که بدتره!!!!! :) از شوخی که بگذریم من لطف های تو رو فراموش نکردم برادر. صحبت در مورد مسائلی که هست رو ترجیح میدم موکول کنم به زمانی که ایران باشم. هیچ مشکلی نیست که حل نشه.

اما آزاد خامفروش عزیز سوال بسیار جالبی کرده. قبله کدوم وره؟ من که تصورم از کره زمین یه صفحه ی مستطیلی با چند تا قاره بود با خودم کلی محاسبه کردم و به این نتیجه رسیدم که ما در کانادا چون غرب عربستان هستیم باید به سمت جنوب شرقی نماز بخونیم. خلاصه در تمام این مدت من جنوب شرقی و هدف می گرفتم. اما دو هفته قبل متوجه شدم که اینجا از شمال غربی به عربستان نزدیک تره و من در تمام این مدت 180 درجه با خدا اختلاف فاز داشتم. به یاد ابراهیم نبوی بذارید چندتا نتیجه بگیرم:

نتیجه ی هندسی: شما اصولا روی زمین با کره طرف هستید نه با مستطیل
نتیجه ی ژئولوژیکی: وقتی از این ور کره زمین می رید اونورش فکر کنید که یه چیزایی ممکنه خیلی تغییر کنه
نتیجه ی اخلاقی: برای پروازهای بیشتر از 5 ساعت یه قطب نما با خودتون ببرید
نتیجه ی اجتماعی: وقتی رفتید بلاد کفر، تو هر محله ای که دلتون می خواد خونه بگیرین (رجوع شود به مطلبی که امیر جدیدی از شریعتی نوشته بود)، اما در اولین فرصت یه مسلمون پیدا کنید و دو سه تا سوال ازش بپرسید.

اما آخرین مطلبم. یکی از استادا به من و چند تا از بچه ها پیشنهاد داده که برا کار روی یه پروژه 1 سال بریم اسپانیا. فعلا در حد یه حرفه و اصلا جدی نیست، اما این استاد عزیز که قضیه رو خیلی جدی گرفته به ما اسپانیای شروع کرده یاد میده. خودش 4 تا زبان انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی و پرتغالی و مسلط حرف می زنه و من از این جهت به شدت به ایشون که خانوم هم هستن حسادت می کنم. خلاصه که ما هم نه نگفتیم و داریم اسپانیایی می خونیم. در همین راستا اولین متنی که یاد گرفتم و براتون می ذارم رو وبلاگ:

Dos y dos son cuatro
cuatro y dos son seis
seis y dos son ocho
y ocho dieciseis
Y ocho, veinticuatro
y ocho, treinta y dos
Anima bendita,
me arrodillo en vos.

معنیش و عمرا براتون نمی نویسم چون خیلی ضایعست. دوستانی هم که اسپانیایی بلدن لطفا آبرو داری کنن و ننویسن. فقط اینقدر بگم که تو مایه های "اتل، متل، توتوله" هستش. از یادگرفتنش جالبتر اینه که جلسه قبل، قبل از شروع کلاس و صحبت در مورد Hilbert Calculus و Advanced Logic Programming باید اینو می خوندیم و استاد تا یید می کرد که درست خوندیم. در همین راستا قرار شده جلسه بعد بهمون "عمو زنجیر باف" و بعد از اون هم "بز بزه زنگوله پا" رو یاد بده....

و ما در نهایت اسپانیایی صحبت می کنیم ....