Monday, December 28, 2009
برای برادرم در خون
یادت هست که میخواندیم از حرمت ماه حرام که بی حرمتش کردند در کربلا؟ یادت هست تصور ضجه های زینب و ذهن کوچک من و تو که بی اندازه ناآشنا بود با نامردمی؟ یادت هست ۲۲ بهمن هر سال را؟ هیجان از غریو دلیران وطن را یادت هست؟ یادت هست تصور اینکه کسی یا کسانی جلادوار به جان مردم می افتادند چه خشمی در جان کوچکمان می انداخت؟ یادت هست چه عجیب بود برایمان که فکر کنیم پدری را در همین شهر، زیر یکی از همین سقف های بی تکلف، داغدار پسر میکردند؟ یادت هست سنگ فرش خیابان را که برای قدم هایمان مامن بود؟ یادت هست سخت بود اندیشیدن به سالهایی قبل تر که این کوچه ها و خیابانها سنگ صبور قدم های پرهراس برادرانمان بودند؟ راستی کدام را دردناک تر میدیدیم؟ ضجه های زینب و کربلا را، یا اشکهای پدر و مادر پیرسرزمین خودمان را؟ یادت هست؟
بیدار شو ... بیدار شو برادرم ... باز کن چشمانت را ... شنیدم چند ساعتی هست که چشمانت را با تمام این خاطرات بسته ای. به حرام بودن خون در محرم فکر میکنی یا به ضجه های مادرانه ی سرزمینت؟؟؟ بیدار شو برادرم ... بیدار شو .... مپسند که اشکهای آن پدر داغدار درچشمان پدرت شکل بگیرد ... نقش خون نزن سنگ فرش خیابانی را که روزی با هم شادمان میدویدیمش ... به آبروی رفاقتمان بیدار شو ... باز کن چشمهایت را .. بیدار شو برادرم
Sunday, November 08, 2009
هیچ چیز سر جایش نیست
هیچ چیز حتی کتابچه ی قرآن کنار طاقچه هم سر جایش نیست. کلماتش حتی دیگر انگار قرآن نیست. دیگر شعر هم شعر نیست. ضحاک هم حتی ضحاک نیست. رستم كه هیچ، گویی دیگر انسان نیست.
مرزی نیست. برای گذاشتن از ضحاک و رسیدن به رستم هم مرزی نیست. انگار رستم خاطره ی ناکام جسمی بوده است كه حالا ضحاک نیست، ضحاک كه هیچ، خاک نیست. دوست داشتم بگویم اما كه، ناپاک نیست.
شاید نان هم دیگر سر جایش نیست. گدا هم دیگر گدا نیست. وقتی نان نیست، مهر نیست، گدا هم دیگر گدا نیست.
شهر كه هیچ، مدرسه كه هیچ، خانه هم دیگر خانه نیست. درها دیگر باز نیست، بی کلید نیست. اتاق کوچکم نزدیک نیست، مضحک است، اما دور نیست.
در صدای ستاره هم نشانی از نور نیست. مادر اما، گفتم آیا كه مادر هم دیگر صبور نیست؟
هیچ چیز سر جایش نیست.
نیما
Sunday, June 07, 2009
رای من
فرای از هر نتیجه ای، رای من به موسوی، رای من به عزت و حقانیت است.
رای من، اگر برای موسوی فقط یک رای است، برای من سند افتخار به شجاعت کسی است که تابوی دروغ را مستدل و متین در هم کوبید.
به موسوی رای می دهم.
نیما
Wednesday, June 03, 2009
تب و مرگ
ترس مرگ با شرایط فعلی چنان مردم را پریشان حال کرده، که دیگر کسی دغدغه ی تب ندارد. حتی اگر این تب آغازی برای ذات الریه یا تیفوس باشد
Thursday, May 21, 2009
من رای نمی دم
رای نمی دم، چون نمی خوام به نظام مشروعیت بدم. چون نمی خوام دنیا فکر کنه که من همراه جریان و تفکری هستم که سران نظام دارن تبلیغ می کنن. رای نمی دم، چون می خوام مبارزه منفی کنم. چون می خوام همه ببینند که از صندوق یه عروسک بیرون میاد، و اینکه من نقشی در انتخاب این عروسک ندارم.
رای نمی دم برای این که به بالا رفتن آمار کمک نکرده باشم. اصلا این انتخابات همیشه داستان بوده ... فکر که می کنم، می بینم همه ی ما هر چند وقت یه بار درگیر نمایشش می شیم. نمایشی که حلقه اش دوباره و چند باره تکرار می شه و ما هم دوباره و صد باره گولش رو می خوریم.
رای نمی دم. تصمیم هم گرفتم هر کسی که به رای دادن تشویق می کنه شدیدا به چالش بکشم. اصلا تازگی حالم از این آدمایی که ادای روشنفکری در میارن بد می شه. مردم ما هنوز درگیر خیانت افرادی مثه شریعتی هستن. کسایی که با پنبه سر مردم رو بریدن. حالا این جماعت به اصطلاح روشنفکر امروزهم شدن کاسه ی داغ تر از آش. الکی سنگ موسوی رو به سینه می زنن.
من رای نمی دم. چون این جماعت به اصطلاح کاندیدا همه برا من سر و ته یه کرباس هستن. همه اول شعار اصلاحات می دن و همچین که به قدرت می رسن همه چی یادشون می ره.
من رای نمی دم چون سیاست برای من صفر و یکه. هر کی رای بده صفره، هر کی رای نده یک. وسطش هم هیچی نیست. معتقدم هر کی رای می ده کاملا خودش رو برده ی سیاست های نظام می کنه. اونایی هم که سنگ اصلاحات به سینه می زنن، همه یا فریب خوردن، یا قدرت تحلیلشون در حد گنجشکه!
من رای نمی دم، چون می خوام همه ی دنیا بفهمن که مردم از جریان فعلی حمایت نمی کنن. آخه وقتی دنیا در مورد مردم عراق فهمید، در مورد مردم عربستان فهمید، در مورد مردم یوگوسلاوی فهمید، همه چیز خیلی سنجیده پیش رفت.
من رای نمی دم. من که اومدم این ور آب، چه اهمیت داره که همسر دوستم داره تو ایران پشت شیشه های سفارت ضجه می زنه. چه اهمیت داره که مادری نمی تونه از سد سفارت رد بشه که به فرزندش برسه. چه اهمیت داره که مردم تو فقر غرق می شن، چه اهمیت داره که چشم ها خیس می شن از غصه، از درد، از فقر...
من رای نمی دم. فردا هم هویت بچه ام رو به همین فرهنگ فکستنی چند صد ساله گره می زنم و می ذارم باور کنه که ایرانی در کار نبوده. که تمدنی در کار نبوده. که زندگی در کار نبوده... که منی نبودم ...
درست فهمیدی ... من رای نمی دم ... من عزت خودم رو با دست خودم به سلاخی می برم ... وطنم رو هم همینطور ... فرزندانم رو هم همینطور ...
من رای نمی دم ...
نیما
Monday, May 04, 2009
در حسرت
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی،
مرد گاریچی در حسرت مرگ ...
عجیب زندگی این روزها برای من این شعر رو معنی می کنه!
نیما
Wednesday, April 22, 2009
به خود آی
نه چنانم که تو گوئی، نه چنینم که تو خواهی، نه آنگونه که گفتند و شنیدی،
نه سمائم، نه زمینم، نه به زنجیر کسی بسته ام و برده ی دینم،
نه سرابم، نه برای دل تنهائی تو جام شرابم، نه گرفتار و اسیرم، نه حقیرم، نه فرستاده ی پیرم، نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم،
نه جهنم، نه بهشتم؛ چنین است سرشتم،
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقیقت نه به رنگ است و نه بو، نه به های است و نه هو، نه به این است و نه او، نه به جام است و سبو،
گر به این نقطه رسیدی به تو سربسته و در پرده بگویم، تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را.
آنچه گفتند و سرودند، تو آنی، خود تو جان جهانی، گر نهانی و عیانی،
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی،
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی، که تو اسرار نهانی،
همه جا تو، نه یک جای، نه یک پای، همه ای، با همه ای، همهمه ای،
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی،
بتو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی، در همه افلاک بزرگی،
نه که جزئی، نه چون آب در اندام سبوئی، خود اوئی،
به خود آی، تا به در خانه متروکه هر کس ننشینی و بجز روشنی شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی.
به خود آی .....
شعر بسیار بسیار زیبایی از فریدون حلمی .
نیما
Tuesday, April 07, 2009
Boston
Tuesday, March 24, 2009
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آنکه ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدین بازوی بی زورش
Saturday, March 21, 2009
نوروزتان خجسته و آسمان دلتان پر مهر
|
Friday, March 20, 2009
نوروزتان پیروز
Saturday, March 14, 2009
مفتی شهر
ای مفتی شهر از تو بیدار تریم
با این همه مستی ز تو هشیار تریم
تو خون کسان نوشی و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم؟
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوشست
این نقد بگیرو دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
این می چه حرامیست که عالم همه زان میجوشند؟
یکدسته به نابودی نامش کوشند
آنان که بر عاشقان حرامش کردند
خود خلوت از آن پیاله ها مینوشند
آن عاشق دیوانه که این خمار مستی را ساخت
معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بی شک قدحی شراب نوشید و از آن ...
سرمست شد این جهان هستی را ساخت.
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
...
نیما
پی نوشت: من شاه بیت هاشو که خودم بسیار دوست دارم پر رنگ تر کردم
Thursday, March 05, 2009
ویزا
داستان ویزا گرفتن ما ایرونیا به لطف ملیتمون از اون داستانهای خوندنیه. امروز اتفاقی یه نگاه به این سفارت رفتنهای خودم انداختم و دیدم واقعا این برخورد با سفارت های مختلف چقدر برام درد سر ساز و شاید تا حدودی هم خاطره ساز شده. فک کردم بد نیست اینجا یه گذری به این خاطرات بزنم.
سفارت آمریکا:
- از یه ماه قبل برا سفارت وقت میگیری
-۱۰۰۰تا فرم آماده میکنی که همه همون سوالهای فرم قبلی رو میپرسن. اما جالب ترین هاش اینه که باید به سفارت قول بدی که تروریست نیستی و نمی خوای تو قاچاق آدم و دزدیدن هواپیما شرکت کنی!
-تو فرمها باید از پدربزرگه بابات و مامانت نشونی بدی که چی کاره بودن تا نوه و نتیجهٔ نداشته.
-میری دم در و خیلی شیک وا میستی تو صف. یه هو دربون سفارت میاد و اول از همه به تو گیر میده وخیلی زننده باهات برخورد می کنه. تو هم که حس شهروند بودن داشتی تا چند دقیقه پیش، فکر میکنی خیلی به شخصیتت توهین شده، اما چون میترسی اگه باهاش کل کل کنی بهت ویزا ندن، سرتو میندازی پایین و هرچی می گه گوش می کنی.
-به نامهٔ در بسته ات گیر میدن و بهت میگن برو بیرون، درو پشت سرت ببند و بازش کن و بمالش به خودت و بعد بیا تو. تو هم که مطمئنی نامه ات سیاه زخم نداره با شرمندگی میری بیرون و نامه رو باز میکنی و میکشی به سر و صورتت و بر میگردی
-از ۲۰۰۰تا سکیوریتی چک رد میشی. هی بوق میزنه و تو هی یه لنگه کفش و کمربند و لباس وا میکنی می ذاری زمین تا این بوق لعنتی صداش بیفته
-وارد ساختمون که میشی از چشمت گرفته تا انگشت و گوش و گلاب به روتون ؟؟؟؟ عکس میگیرن ازت.
-بالاخره میرسی به افسراصلی. همهٔ فرمهایی که با ۱۰۰۰ بدبختی پر کردی میدی بهش. یه نگاه میکنه و میندازه یه کنار.
-ازش می پرسی کی ویزات میاد. بهت میگه برو دعا کن که سر وقت باشه ... تو هم که نزدیک ۲۰۰۰۰۰ تومان پول بی زبون دادی برای کارای ویزا و بلیط خریدی و هتل رزرو کردی، دمت رو میذاری رو کولت و میای بیرون و دست به دعا بر میداری
سفارت کانادا از ایران:
- کاشف به عمل میاد که، اصغر آقا دربون سفارت، پدر شاگرد پسر عموی خاله ی بابات تو بازاره و خلاصه آشناست! تو ساعت ۹ صبح شیک میری سفارت و ملت بدبخت رو میبینی که از ۳ صبح تو سرما لرزیدن و وایسادن تو صف.
-یه لبخند غرور آمیز میزنی و اصغر آقا هم تا تو رو میبینه اولین شماره رو میده بهت و بعد هم یه چش غره به نفر بعدی میره که یعنی این بابا از ۲ روز پیش تو صف بوده.
-نوبتت که میشه میری از پشت یه شیشهٔ ۲۰ جداره با یه یارو اون ور شیشه حرف میزنی. اول یه کم انگلیسی حرف می زنی که بگی منم از شماهام. بعد چون کلمه کم میاری تمرکز می کنی و سعی میکنی یه کم فک کنی، که متوجه می شی اون آدم اون طرف شیشه هم ایرانیه. یه ژست میگیری یعنی که می خواستی انگلیسی حرف بزنی اما چون این طرف ممکنه نفهمه ایرانی حرف می زنی. مدارک رو میدی و انشاا... که کامله
-موقع گرفتن پاسپورت هم باز اصغر آقا میاد کمک و نفر اول اگه نشه دوم پاسپورت رو میگیره و میده بهت. بعد هم در گوشی بهت می گه به علی آقا (همون پسر عموی خاله ی بابات) بگو هوای این غلام رضای ما رو داشته باشه.
-بعد سوار ماشین می شی و می پیچی تو تخت طاووس و با اینکه یه طرفه هست، فلاشر می زنی و تا ولیعصر دنده عقب می ری که سریعتر برسی!
سفارت کانادا از کانادا:
-همهٔ مدارک رو میذاری تو یه پاکت، یه قل هولله میخونی که همه چی کامل باشه
-پست فدکس به مقدار خوبی روزگارت رو سیاه میکنه اما میفرستی مدارک رو
-میشینی و دعا میکنی که همه چی کامل باشه
-پاسپورتت با ویزا ۳ هفته بعد بر میگرده. گاهی هم ۴ هفته بعد. گاهی هم ۸ هفته بعد.
سفارت آلمان از ایران:
- 6 صبح پا می شی و میری تو صف وا میستی.
- می بینی 100 نفر دیگه جلوت هستن که از دو روز قبل تشک پهن کردن دو کوچه بالاترو خیلی قبل از تو هم اومدن تو صف
- تا ظهر صبر می کنی و فقط چند نفر رفتن تو
- داری از گرسنگی می میری. گوله می ری از دور میدون فردوسی یه ساندویچ کباب ترکی می خری
- چون امروز خیلی رو شانسی با اولین گاز که می زنی یه موی کلفت و بد ترکیب از لای ساندویچ می زنه بیرون
- حالت بد می شه و بر می گردی دم سفارت و می ری سر جات
- چون پاهات دیگه نا نداره وایسی 2 دقیقه رو سکوی دم در می شینی
- یهو یه سرباز صفر میاد و بهت می گه به پرچم آلمان پشت نکن.
- شاکی می شی می گی آقا جان من دارم از حال می رم حالا دو دقیقه پشت کنم، بمب اتم که نمی خوام بزنم ... دوباره بهت گیر می ده که نمی شه و به ما گفتن که پشت نکنه کسی...
- پا می شی و زیر لب یه فاتحه برا هیتلر و جد و آباد آنگلا مرکل می خونی ...
- بهت نوبت نمی رسه و در سفارت رو می بندن ... میری خونتون و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی
سفارت آلمان از کانادا:
-لیست مدارک روی وب سایت هست
-لیست رو جمع میکنی و یه ضرب میری پیش افسر. افسر هم نه بادی گارد داره و نه هیچی
-حس میکنی که باید یه عملیات تروریستی اینجا انجام بدی چون کسی باهات کاری نداره و همه فکر میکنن آدم محترمی هستی و باید خودتو نشون بدی. اما بیخیال میشی.
-مدارک رو میدی و بهت میگن هفتهٔ دیگه بیا بگیر
-هفتهٔ دیگه میری و همون افسر نشسته. ویزا رو بهت میده و میای بیرون
سفارت ایتالیا از کانادا:
-بازم خیلی خبری از امنیت و این چیزا نیست
-میری در میزنی و میری تو.
-افسر میاد و مدارک و ازت میگیره و میگه برو هفتهٔ دیگه بیا
-هفتهٔ دیگه میای و همون افسر بهت میگه که وقت نکرده کارت رو انجام بده و باید هفتهٔ بعدش بیای
-هفتهٔ بعد میری و پاسپورت رو میدن بهت.
-نگا میکنی میبینی بهت یه روز ویزا کم دادن
-به افسر نگاه میکنی و میگی که اشتباه شده.
-بهت میگه خودت اشتباه نوشتی و کاریش نمیشه کرد
-اصرار میکنی که تواشتباه نکردی و اون میره مدارکت رو میاره که بهت ثابت کنه اشتباه کردی. اما تو اشتباه نکردی و افسر اشتباه کرده.
-بهت میگه باشه برو هفتهٔ دیگه بیا
-هفتهٔ دیگه باز میری میبینی بهت میگه وقت نکرده کارت رو انجام بده. میخوای افسرو خفه کنی اما چون تروریست نیستی این کارو نمیکنی
-هفتهٔ بعدش دوباره میری و بالاخره ویزا رو میگیری
سفارت پرتغال:
-میری دم سفارت و خبری از امنیت نیست
-میشینی منتظر که درو باز کنن
-دربون میاد و میگه خانوم سفیر حالش بده و الان دلش نمیخواد ریخته هیچ کس رو ببینه
-دربون به تو نگاه میکنه و میگه خانوم سفیر گفته به اون که نشسته بود ویزا نمیدم
-میپرسی چرا؟
-میگه چون خانوم سفیر از قیافت خوشش نمیاد
-۳ روز بعد میری و خانوم سفیر حالش خوبه
-مدارک رو میدی و بهت میگن هفتهٔ بعد بیا ویزا بگیر
-هفته بعد میری و ویزا حاضره
سفارت ژاپن:
-میدی مدارک رو بر و بچ برات ببرن سفارت. حضور خودت خیلی لازم نیست. بروبچ هم می گن که خیلی مشکلی نبوده و همه چی خوب پیش رفته.
-هفته بعد خودت میری که ویزا رو بگیری
-از دم در سفارت تاکیشی بهت چند بار تعظیم میکنه تا بری تو
- خانوم ناکامورا، افسر سفارت، پاسپورت رو میاره و بهت تعظیم می کنه و میده یهت. میگیری و میای بیرون.
-باز هم دم در تاکیشی بهت تعظیم میکنه، تو هم فکر می کنی اومدی رستوران، می خوای یه پنجاه تومنی بذاری کف دست تاکیشی که دوزاریت می افته که اینجا جاش نیست.
-تو با ویزا از سفارت میای بیرون
سفارت عربستان:
-کلا مدارک زیادی نمیخوای
-یه دونه عکس میذاری تو یه پاکت با یه قبض پرداخت پول هزینهٔ سفر پیش پیش، که از همه چی مهم تره
-مدارک رو میدی به حاجی که با مدارک بقیه ی ببره ویزا بگیره. حاجی هم فقط ازت می پرسه که فیش بانکی داری و تو هم می گی بله.
-یه هفته دیگه حاجی زنگ می زنه و بهت نرفته زیارت قبول می گه!
سفارت امارات:
-برا ملت کلی کلاس می ذاری که داری عید می ری دبی کنسرت شماعی زاده! و فردا وقت سفارت داری
-می ری سفارت و بهت می گن می خوای خونه بخری؟ می گی نه!
-می گن می خوای سرمایه گذاری کنی؟ می گی نه!
-می گن پس می ری چه غلطی بکنی؟ می گی می خوام برم کنسرت شماعی زاده و بعد برم ارض الهدایا و دی تو دی ...
-می گن برو بشین تو هواپیما و برو، ما تو سفارت فقط به امور اقتصادی رسیدگی می کنیم
سفارت ایران:
-اصل پایان خدمت یا نامه معافیت از خدمت رو حتما باید داشته باشی
-رضایت همسر، مادر همسر، پدر همسر، مامان خودت، بابای خودت، عمه، عمو، خاله، دائی ضروریه
-فتوکپی همهٔ صفحات شناسنامه، کارت ملی، پاسپورت، قباله ازدواج، نامه کفن و دفن و ....
-فرم الف-۱، الف-۲، الف-۳ باید پر بشن. من موندم چرا همشون با الف شروع میشن. خوب میذاشتن ۱، ۲، ۳.
-عکس باید پشتش سفید باشه. اما حتما گوشات معلوم باشه. گوش کلا برا سفارت ما خیلی مهمه. آخه همهٔ براندازهای نرم و سفت گوش دارن و ازش برا براندازی استفاده می کنن
-خانومها ۲تا گوش بچسبونن رو مقنعه یا دوتا سنجاق بزنن زیر گوشاشون که از زیر مقنعه مشخص باشه.
-امنیت و بازرسی بدنی در حد یه قلقلک انجام میشه
- میری دم اتاق افسر، اما این هفته افسر نیست
-هفته دیگه هم افسر نیست. می فهمی افسر پاره وقت مسافر کشی می کنه!
-هفته بعدش، افسر رو بالاخره پیدا می کنی، غافل از این که خرج خونه اش مونده و اعصاب نداره. به همه مدارکت گیر میده
-هفته بعدش ۵۰۰۰۰ تومان (خوانده شود ارز رایج کشوری که توش هستین) میذاری تو پاکت. میدی به افسر، همه چی ظرف یه بعد از ظهر حل میشه
خلاصه که دوستان، سفارت هر دولتی، خوب به مملکتش میاد!
خوب باشین،
نیما
Monday, February 16, 2009
Election, Our Nation, and my 3 Questions!
راستش من می خوام این بازی رو کمی عوض بکنم. به عقیده من ، همون طور که قبلا هم گفتم ... خاتمی ژاندارک نیست و تصور و دلبستگی به اینکه خاتمی روندی انقلابی نسبت به کمبود های سیاست گذشته اش اتخاذ کنه حاصلی جز یاس مضاعف برای مردم نیست. آنچه که من علاقمند هستم درک کنم این مطلبه که انتظار مردم ما از تغییر روند سیاسی دولت چیه و قصد داریم چه راهی رو برای این تغییر پیش بگیریم. به گمان من، مخاطب این روشن سازی نه خاتمی بلکه مردم ما هستند که شدیدا باید از روند بازگشت خاتمی حمایت کنند اما با آگاهی کامل از این که "خاتمی به هیچ وجه نمی آید که بنیانی را تغییر دهد - خاتمی تنها می آید که بستر سازی کند". شاید این بحث کمک کنه که همه ذهنی روشن تر برای انتخابات آینده پیدا کنن.
برای همین با اجازه دوستان، من قوانین این بازی جدید رو اینطور تعربف می کنم.
----
قوانین بازی:
شما باید 3 سوال از مردم کشورتون در مورد انتخابات آتی بپرسید. باید حداقل 5 نفر از دوستان رو به این بازی دعوت کنید (تگشون کنید) و دوستانی که دعوت می شن باید اول به 3 سوال شما جواب بدن، بعد سوال های خودشون رو بپرسن. ضمن این که سوال ها می تونن تکراری باشند ویا سوال های نفر قبلی باشند. و این دوستان هم باید حداقل 5 نفر دیگر به همراه کسی که تگشون کرده رو به بازی دعوت کنن تا چرخه ادامه پیدا کنه.
----
در همین راستا من از خودم شروع می کنم و سه سوال رو مطرح می کنم (سعی کردم سوالات من کلی باشن و امیدوارم که به تدریج و با کمک بقیه بچه ها به جزئیات هم برسیم):
1) آیا فکر می کنید انتخابات آتی تاثیری در روند بهبود اوضاع ایران دارد؟ چرا؟
2) آیا احساس می کنید باید در انتخابات آتی شرکت کنید یا باید تحریمش کنید و چرا؟
3.1) اگر انتخابات رو تحریم می کنید، به چه شکلی در راستای رسیدن به تغییراتی که طالب اون هستید قدم بر می دارید؟
3.2) اگر در انتخابات شرکت می کنید، گزینه ای بهتر از خاتمی دارید یا به خاتمی رای می دهید؟ و چرا؟ انتظار چه نوع تحولی دارید از خاتمی دارید و چقدر فکر می کنید محقق بشه؟
من میلاد شکوهی، آزادو، مسعود، علی درویش، و محسن رو به این بازی دعوت می کنم.
خوب باشید،
نیما
Monday, February 09, 2009
Khatami, lipstick on a pitbull?
به هر حال این چند خط با هر نامی که در ذهن خواننده شکل بگیرد، تلاشی کوچک است در راستای پاسخ به آنچه حرکت به سوی خاتمی را فریب خوردگی و قرار گرفتن در سناریوی از پیش کارگردانی شده ی نظام می داند. تلاشی در پاسخ به سنجش خاتمی و تفکراتش با سنگ بدبینی به نظام کنونی، تفکری که قلمدادی سیاهکار مابانه را از خاتمی و رویکردش به خورد اجتماع بی تفاوت، دلزده، و بی انگیزه ی سال های اخیر ایران ما می دهد.
حتی چنانچه گمانه زنی های بدبینانه ی امروز قشر تحصیلکرده ی ما نسبت به خاتمی صحت داشته باشد و حتی اگر خاتمی را سوپاپ اطمینان نظام برای جلوگیری از انفجار دردهای نهفته ی عامه ی مردم ایران در نظر بگیریم، دولت خاتمی تفاوتی عظیم با دولت فعلی حاکم بر ایران دارد. دولت خاتمی نه در گذشته و نه در آینده قداستی کذایی برای اعضای کابینه ی خود دست و پا نکرده و نخواهد کرد. دولت خاتمی نه دولت امام زمان است و نه نامه انتصاب وزرایش ممهور به مهر فرشتگان.دولت خاتمی دولت چاه زنانه و مردانه در جمکران نیست و نخواهد بود. دولت خاتمی دولت تولید انرژی هسته ای با پیچ و مهره های کودک 16 ساله نخواهد بود. دولت خاتمی دولت وزارت دکترای دیپلمه ی سر نهاده به حکم شرع نیست. دولتی نیست که آبرو را از حماس و حزب ا... و چاوز و کاسترو گدایی کند. دولت خاتمی دولت شوهای تلویزیونی کیک زرد و ملوانان انگلیسی نیست و نیست و نیست....
به گمان من، گذر از دخمه ی تئوکراتیک فعلی جز از راه دموکراتیک ممکن نیست. در این راستا، حرکت به سوی خاتمی نه یک بازگشت به عقب، که تلاشی رو به جلو برای چلوگیری از انحطاط در خرافه گرایی و جهل است (1). تلاشی که خاتمی را گزینه ای آزموده برای اطمینان به حداقل ها قرار می دهد. از زبان محمد علی ابطحی این جمله را تکرار می کنم که هیچ دولتی به اندازه دولت فعلی نمی توانست دولت خاتمی را روسفید کند و دلزدگی ها و آلام مردم ایران از انتهای تلخ ریاست خاتمی را پایان دهد. باور کنیم که خاتمی ژاندارک نیست ... خاتمی و دولتش اما می تواند بستری باشد برای بلند شدن ژاندارک ایران ...
خاتمیِ فردا، آری گفتن ماست به حداقل های لازمه برای برخورداری از یک جامعه ی دموکراتیک. مختصر کلام اینکه ... دیگر زمان زمان تحریم نیست....
نیما
1- باید یادی هم از نوید لطیفی عزیز کنم که مطلب شیوایی با همین مضمون در پویش دعوت از خاتمی داشت. مطلبی که شنیدن متواترش برای من هیچ وقت از شیرینی اش کم نمی کند
Sunday, February 08, 2009
Friday, January 30, 2009
Long Long Absence
I am having problems with changing the language on my laptop and have too much on my plate already to sit down and fix it.
Once I get some time to devote to my life (if there is anything like that at all), I surely will look into how I can get this thing back to work and will start writing again.
Writing in English is not giving me the same feeling as I have when I write in persian. For some reason, English is not the language of my heart, even if my heart speaks random, persian is how it does so.
have wonderful moments,
-Nima
BTW, the spell checker is broken on my firefox (yeah you can see things are quite screwed up here) and so there are good chances for mis-spellings. Take it easy :)