و تو هیچ می دانستی خاک هم عزیز می شود برای من ...
وقتی خیره می شوم به جای پای خشک شده ات کنار درختی ناامید، که روزی تکیه گاهی سبز بود؟!
و تو هیچ می دانستی غبار هم عزیز می شود برای من ...
وقتی ذره هایش صف می کشند به دور رد انگشتانت کنار زوار پنجره؟!
اما باور کن ... من هیچ نمی دانستم روزی حرکت انگشت هایم در آسمان خیالت زخمه ای می شود بر سنتور زندگی ام!
نیما
وقتی خیره می شوم به جای پای خشک شده ات کنار درختی ناامید، که روزی تکیه گاهی سبز بود؟!
و تو هیچ می دانستی غبار هم عزیز می شود برای من ...
وقتی ذره هایش صف می کشند به دور رد انگشتانت کنار زوار پنجره؟!
اما باور کن ... من هیچ نمی دانستم روزی حرکت انگشت هایم در آسمان خیالت زخمه ای می شود بر سنتور زندگی ام!
نیما
2 comments:
ای جان آسمان آبی! آنگونه بنگر شان که هستند، نه آنچنان که نیسنتد. تو خود می دانی که فرتاش وجودشان هست فقط با اندکی دورنگاه فاصله!
سلام
وبلاگ قشنگی دارین یعنی متناتون بهش قشنگی بیشتری داده
خوشحال می شم به وبلاگ منم یه سر بزنین
خواهشا اگه اومدین لطف کنید یه نظر کوچولو هم بدین
باشه
منتظرتون هستم
www.abiaseman.blogfa.com
Post a Comment