Thursday, July 27, 2006

هِمِدان

همیشه یادم میاد که بعد از ظهر جمعه ها که از ترمینال تهران میخواستم راه بیفتم به زمین و زمان فحش میدادم. اککککهی! بازم همدان- دانشگاه... و و و

راه تهران همدان هم که ماشاا.. تو زیبایی و طراوت تکه. فقط موقعی که برف بیاد قشنگه که اونجور مواقع هم مسدوده!
خلاصه میرسیدم همدان و روز از نو روزی از نو. یه چیزایی تو همدان بود که هیچ جا دیگه پیدا نمیکردی و اون موقع شاید اعصاب خورد کن میزد. بعضیاشو میگم بقیشو خودتون اگه روتون شد ادامه بدین.

همدونیا به شکل عجیب قریبی شیفته پیچیده کردن آدرسها هستن که در برخورد اول تازه وارد قشنگ میقاطه. برای مثال
به میدون دانشگاه میگن لوناپارک و به میدون جهاد میگن دانشگاه. میدان بطور کلی یعنی میدان امام. (اگه بگی میدون واویلا). آرامگاه هم بطور کلی منظور میدون بوعلیه
مردم میان وسط میدون یا حتی میدان پیکنیک
تو رستورانها سس گوجه رو میز نیست اگه سس اضافه میخوای میگن خودمون زدیم!!
تو رستوران هربار میخوای پیتزا پپرونی بگیری هزار بار میگن تنده ها میدونی که؟ بد یه چیزی میزارن جلوت مزه اب نبات میده
وسط بزرگترین میدون شهر مرغ و خروس و اردک و غیره میفروشن. اون یه تیکه رو ترجیح میدی گریپ باشی وقتی رد میشی
پول خورد و تاکسی و دعواهای پنج تومنی
راه طولانی سردر دانشگاه تا کلاسها که بعضا همراه بود با شیرینکاری انواع دام و طیور
سوز و سرما هم که پیشفرض همه ایناست
اما الان دلم برا همشون تنگ شده (توضیح: در اون مورد خاص هنوز ترجیح میدم گریپ باشم.) واقعا روزای قشنگی داشتیم. امیدوارم که همه اونایی که زیباترین و شادترین خاطرات رو با ما رقم زدن سبزترین زندگیها رو داشته باشن.
میلاد

Tuesday, July 25, 2006

همقلم

نوشتی همقلم
از دل پر از آه کودک جنگ
از صدای پر از مرگ خمپاره ها قلم زدی و
از فغان پر از خون یک مادر
بر تن مرده جگرپاره ها گفتی

نوشتی همقلم و چه نیکو وصف کردی چهره پلید اهریمن جنگ را.
و چقدر واضح و تلخ
تپشهای متزلزل قلوب کودکان بی سرپناه را برایمان بازگو کردی.

همه اینها درست.
همه حرفهایت متین
چه تلخ است دیدن اینکه ما دامنزن این نابرابر جنگیم
چه تلخ تر است دیدن اینکه فرزندان کوروش ناجی قوم یهود
مرگ را برای باقیمانده این قوم آرزومندند

کلیمی مسیحی مسلمان یا کافر تفاوت در چیست؟ جان انسان طلب و ارث کسی نیست.

همه اینها درست
همه حرفهایت متین

اما همقلم

خوشا جنگ که پر غوغا است و خبرساز
اشک کودکان جنگ را هزاران دیو در بوق میکنند تا رونق بازارشان شود

آن سیاه کودک گرسنه را چه کسی میبیند جز نگاه منتظر کرکسان در کمین؟
راستی همقلم
ایران خود را دیده ای؟

بازیچه ایم برادر
بازیچه دست ددصفتانی که از آدمیت بویی نبرده اند
بازیگرانی که امروز لبنان و اسراییل
و فردا دیار دیگری را ویران میکنند.

روزگار ما
فصل مرگ پاکیهاست
موسم دفن ارزشهاست

کلاهت را بردار که کالبد بیجان آدمیت را میاورند
کلاهت را بردار که نعش پاره مروت را دفن میکنند

میلاد

Monday, July 24, 2006

به کودکان جنگ

قصد داشتم با نگاهی طنزدر مورد پذیرش بنویسم، در مورد دانشگاه ها، و در مورد دوستانی که بادبان کشتی آرزوها را به امید بادی از شرق بالا کشیده اند و افق دور را درحسرت دیدار ساحل آمال رصد می کنند. قصد داشتم طبق قولی که به دوستان و اساتید داده بودم در مورد امنیت در شبکه بنویسم، در مورد روش های جلوگیری از شکسته شدن مرزهای الکترونیک و ورود بیگانه به حریم شخصی. اما هرچه کردم نشد که فراموش کنم که:

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید !
یک نفر در آب دارد می سپارد جان .
یک نفر دارد که دست و پای دا ئم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

چطور می توان لاف از امنیت شبکه زد در فضایی که امنیت از خانه ها رخت بربسته، در حالی که کودکی به سادگی یک آه ازنوازش مادرانه محروم می شود و مادری به چشم برهم زدنی جگرگوشه ی خود را در تابوت می بیند.

خاطرات کودکی من و غالب شما توامان بوده است با اضطراب های گاه و بیگاه ناشی از حس تلخ حضور بیگانه بر فراز بام خانه هامان. و من و تو خوب میدانیم که دردناک ترین چهره ها چهره ی مضطرب پدر و مادری بود که در آغوشمان می گرفتند و در دخمه ای جایمان می دادند تا شاید از شر پرنده های قلب آهنین در امان بمانیم ... شاید! من و تو طعم تلخ دلهره را بارها چشیده ایم و میدانم که میدانی آنچه در کودکی در عمق جانمان رفت با گوشت و خونمان یکی شد و همین است که امروز چون چهره ی گریان کودک جنگ زده را می بینیم کهنه زخم قلب هایمان سر باز می کند و خون چکیدن از سر میگیرد ....

از دوستی بسیارعزیز نوشته ای خواندم با عنوان " براي لبنان کلاه هايمان را برداريم ... زنده باد مقاومت ". با نهایت احترام برای نویسنده و بدون هیچ رویکرد سیاسی یا مذهبی باید خاطر نشان کنم که شیطنت گروهی کوته فکر که گلوی هموطنان خود را با تیغ دشمن آشتی می دهند برای من نوعی جای هیچ گونه توجیهی در پذیرش رفتار سفیهانه شان باقی نمی گذارد. گروهکی که دل خوش به موشک هایی با دقتی در حد بادبادک است و بزرگترین ارمغان دفاع بی تمثیلش! پناه گرفتن در لابه لای مردم غیر مسلح، باید هم امیدوار آتش بسی باشد تا از خرد شدنش جلوگیری کند.

بماند که ددمنشی را داعیه داران بشردوستی از حد گذرانده اند و آنان که شکسته شدن ناخن سگی به دست صاحب شیطان صفتش! را در بوق کرده و از این سوی جهان به آن سو مخابره می کنند زبان در کام کشیده اند. هم آنان که استفاده ابزاری از کودکان را در دهکده های جنوب ویتنام دال بر فرهنگ دون آن مردمان می دانند اینک کودکان خویش را به نقاشی روی سفیر مرگ برای کودکی دیگر ترغیب می کنند.

آنچه که قربانی می شود در این میدان خون، سرباز نیست که اینان جان در راه وظیفه و یا آرمان و یا ترس می نهند. قربانی صدایی است که شنیده نمی شود ... به احترام تو ای کودک جنگ، کلاه از سر برمی دارم.

نیما

Tuesday, July 18, 2006

اسمگذاری

سلام

اسمگذاری واقعا کار سختیه. بیخود نیس مردم بعضی وقتا انقدر اسمهای عجیب غریب برا بچه هاشون میذارن چون فکر کنم آخرش دیگه قاطی میکنن.

بگذریم. ازونجایی که ما ایرونیا دموکراسی با خونمون اجین شده و از نون شب برامون اهمیتش بیشتره ما هم اسمگذاری رو به رای گذاشتیم. یک رای گیری دو نفره مطابق با موازین اسلامی و انسانی که مشت محکمی بشه به دهان وبلاگهای اسراییلی و امریکایی.

پشت دریا اسمی بود که خیلی به دلمون نشست. البته کپی رایت این اسم تا حدود زیادی متعلق به سهراب سپهریه که خدایش بیامرزد.

با این حال یه سری کاندیداهای دیگه بودن که طبق معمول با وجود محبوبیت رای کافی نیووردن. بد ندیدیم اونارو هم اینجا بنویسیم تا شما هم اگه نظری دارین بگین.

کاندیداهای جناح راست:
۱. پشت دریا
۲. از راه دور
۳. شمال و جنوب
۴. دیروز و فردا
۵. شکوه کاویان

کاندیداهای جناح چپ:
۱. دور نوشته ها
۲. از دریا که بگذریم
۳. ازین نیمکره به اون نیمکره
۴. کانگورو قطبی
۵. خیلی خیلی دور


میلاد

و ما شدیم دونفر

سلام به همه

اونا که منو می شناسن میدونن که من دیوونه ی کار تیمی هستم. برا همین از میلاد شکوهی عزیز هم خواهش کردم که اینجا بنویسه. میلاد هم قبول کرد و حالا ما شدیم دو نفر. اینطوری شما میتونید از دوتا آدم مختلف در مورد دو کشور مختلف بشنوید.مسائل میلاد تواسترالیا هم حتما برا خیلی ها که می خوان بین کانادا و استرالیا تصمیم بگیرن جالبه. مطمئن هستم این کار وبلاگ و به مراتب خوندنی تر و زیباتر می کنه. اسم جدید هم روش می ذاریم.... داریم فکر می کنیم :ِ)

میلاد جون خوش اومدی :)

نیما

Sunday, July 16, 2006

اسپانیایی

سلام

خوشحالم. خوشحالم از اینکه این وبلاگ طعم تحرک میده. خوشحالم اینجا فضایی شده برای نه فقط خوندن نوشته های من، که تجدید رفاقت های قدیمی. خوشحالم که عطر صمیمیت و نزدیکی فضا رو اونقدر معطر می کنه که بعضی از دوستان گاها به گمان خصوصی بودن این فضا در کامنت گذاشتن تردید می کنن. خوشحالم اینجا محیطی شده برای گنگ تا سخن بگه و برای احسان تا خاطره بنویسه؛ و برای سایرین تا از احوال هم خبر بگیرند. و در نهایت خوشحالم از اینکه زمان اگرچه روی چهره ی من و شما ردپا می ذاره، اما توانایی گرفتن طراوت قلبها رو نداره. و بدون شک آنچه که هست همه از لطف حضور گرم شماست ...

این وبلاگ به هیچ وجه خصوصی نیست. فقط پر از محبت دوستانی هست که اگرچه همدیگر رو نمی شناسن، اما در صفا و معرفت با هم وجه اشتراک دارن :)

دیروز اتفاق جالبی افتاد. داشتم توی وب به طور احمقانه ای و بدون هیچ دلیلی دنبال اسم خودم می گشتم که به این متن رسیدم. http://www.didgah.net/nazar_list.php?id=11488

یک نفر با اسم و آدرس ایمیل من مطلبی سیاسی نوشته و به نویسنده هشدار داده که مردم دوگانگی رفتار و می بینن و قضاوت می کنن. خندم گرفت.... به حال کسی که حرف از دوگانگی رفتارمی زنه در شرایطی که هویت خودش و پشت دیگری پنهان می کنه. کسی که حتی در فضای باز اینترنت هم شهامت حرف زدن نداره چطور از طرف یک ملت در لفافه حرف زدن و محکوم می کنه؟

بگذریم....

با دوستان چند وقت پیش صحبت می کردیم در مورد اینکه اینجا به جای "خدا قوت" و "خسته نباشید" و "دستت درد نکنه" چی می گن. تنها عبارتی که به ذهن ما رسید Good Job بود (دوستان اگه چیز دیگه ای میدونن کمک کنن). باور شخصی من اینه که اینجا اصل بر وظیفه مندی تعریف می شه. شما به دلیل کاری که می کنی تمجید نمیشی چون داری در عوضش پول می گیری و هر کاری که می کنی در جهت وظیفه مندی تو هست. حالا اگه موفق بودی و بهتر انجام دادی که ... Good Job. این باعث میشه که هیچ کس از تو انتظار اضافه نداشته باشه اما در عین حال اگه از پس کارت بر نیای.... ما رو به خیر و شما رو به سلامت. این وظیفه مندی جامعه رو خشک اما رقابتی می کنه.... همون چیزی که به پیشرفت کمک می کنه.

گنگ خواب دیده ی عزیز، با این مطلب عاشقانه ای که نوشتی من چطور به جماعت ثابت کنم که تو پسر هستی؟! و حالا گیریم که باور کنن.... اون وقت که بدتره!!!!! :) از شوخی که بگذریم من لطف های تو رو فراموش نکردم برادر. صحبت در مورد مسائلی که هست رو ترجیح میدم موکول کنم به زمانی که ایران باشم. هیچ مشکلی نیست که حل نشه.

اما آزاد خامفروش عزیز سوال بسیار جالبی کرده. قبله کدوم وره؟ من که تصورم از کره زمین یه صفحه ی مستطیلی با چند تا قاره بود با خودم کلی محاسبه کردم و به این نتیجه رسیدم که ما در کانادا چون غرب عربستان هستیم باید به سمت جنوب شرقی نماز بخونیم. خلاصه در تمام این مدت من جنوب شرقی و هدف می گرفتم. اما دو هفته قبل متوجه شدم که اینجا از شمال غربی به عربستان نزدیک تره و من در تمام این مدت 180 درجه با خدا اختلاف فاز داشتم. به یاد ابراهیم نبوی بذارید چندتا نتیجه بگیرم:

نتیجه ی هندسی: شما اصولا روی زمین با کره طرف هستید نه با مستطیل
نتیجه ی ژئولوژیکی: وقتی از این ور کره زمین می رید اونورش فکر کنید که یه چیزایی ممکنه خیلی تغییر کنه
نتیجه ی اخلاقی: برای پروازهای بیشتر از 5 ساعت یه قطب نما با خودتون ببرید
نتیجه ی اجتماعی: وقتی رفتید بلاد کفر، تو هر محله ای که دلتون می خواد خونه بگیرین (رجوع شود به مطلبی که امیر جدیدی از شریعتی نوشته بود)، اما در اولین فرصت یه مسلمون پیدا کنید و دو سه تا سوال ازش بپرسید.

اما آخرین مطلبم. یکی از استادا به من و چند تا از بچه ها پیشنهاد داده که برا کار روی یه پروژه 1 سال بریم اسپانیا. فعلا در حد یه حرفه و اصلا جدی نیست، اما این استاد عزیز که قضیه رو خیلی جدی گرفته به ما اسپانیای شروع کرده یاد میده. خودش 4 تا زبان انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی و پرتغالی و مسلط حرف می زنه و من از این جهت به شدت به ایشون که خانوم هم هستن حسادت می کنم. خلاصه که ما هم نه نگفتیم و داریم اسپانیایی می خونیم. در همین راستا اولین متنی که یاد گرفتم و براتون می ذارم رو وبلاگ:

Dos y dos son cuatro
cuatro y dos son seis
seis y dos son ocho
y ocho dieciseis
Y ocho, veinticuatro
y ocho, treinta y dos
Anima bendita,
me arrodillo en vos.

معنیش و عمرا براتون نمی نویسم چون خیلی ضایعست. دوستانی هم که اسپانیایی بلدن لطفا آبرو داری کنن و ننویسن. فقط اینقدر بگم که تو مایه های "اتل، متل، توتوله" هستش. از یادگرفتنش جالبتر اینه که جلسه قبل، قبل از شروع کلاس و صحبت در مورد Hilbert Calculus و Advanced Logic Programming باید اینو می خوندیم و استاد تا یید می کرد که درست خوندیم. در همین راستا قرار شده جلسه بعد بهمون "عمو زنجیر باف" و بعد از اون هم "بز بزه زنگوله پا" رو یاد بده....

و ما در نهایت اسپانیایی صحبت می کنیم ....

Tuesday, July 11, 2006

Presentation

سلام به همه ی دوستای بسیار بسیار عزیزم. شرمنده که دیر شد اما باور کنید که وقت زیاد پیدا نمی کنم. درگیر یه Presentation برای جمعه هستم که باید خوب از آب در بیاد. تا حالا 4بار توی کلاس این ترم presentation دادم و هربار 1.5 ساعت. برای دوستانی که مشتاق هستن بیان اینجا بد نیست فکر کنن چند مرده حلاج هستن و آیا می تونن 1.5 ساعت برا استاد و شاگرد ها داستان ببافن یا نه!

آقایون و خانوما، comment های شما بسیار به من انرژی داد. از همتون خیلی خیلی ممنون. خدایی وبلاگی که خواننده نداره، یا خواننده هاش کامنت نمیذارن، نوشتن هم نداره!

ممنون که تولدم و تبریک گفتید. خیلی لطف کردید. اینجا هم خیلی از بچه ها زحمت کشیده بودن

اما بذارید اول به comment ها جواب بدم:

وقتی علی رضوانیان گل، پیر وبلاگ، میگه خوب نوشتی یعنی دیگه کلاهت و بنداز بالا. یحیی صفی آریان عزیز و همسر گلش فرانک(درست گفتم؟)، نوید (یار دبستانی من) و فرنگیس مهربان وقتی وبلاگ آدم و می خونن باید کلی کیف کنی و در عین حال مواظب باشی که سوتی نوشتاری ندی.

محمود پورعلی عزیز هم برای رو به راه کردن وبلاگ و اطمینان از اینکه اولین بار همه چیز درست بود خیلی کمک کرد. ممنون محمود جان

Jedidi Nezhad که دلم هم برا خودش و هم برا سنگ زدنش کلی تنگ شده. مرسی برا مطلب زیبات از شریعتی .... نه رفیق من جاهای دیگه هم رفتم .... (خیلی منحرفی!!) منظورم کنار غازها بود!

امیر پذیرایی گل و هادی امیری عزیز! چطورین؟؟؟؟؟ کجایین؟؟؟ هادی یه عکس از آخرین وضعیت موهات برام بفرست تا منم یکی برات بفرستم! کانادا دارن دنبال زمین هاکی می گردن ببینیم من انتخاب میشم یا تو!

مهدی جوادی و خانومش که برا تولدم کلی منو شرمنده کردن. بازم ممنون!

مجید رزم آرای خودمون ..... تورو با تلفن حالتو می گیرم.

ارادتمند حاج صابر عزیز هم هستیم حسابی. هل انت مزدوج؟ دل ما اندازه ی پیکو پردازنده شده برات حاجی!

احسان حسن زاده ی عزیز. خیلی خیلی ممنون برا کامنتت رفیق. بابا هر روزupdate کن کدومه!!! می خوای بندازنمون بیرون از دانشگاه؟ راستی احسان جان: می خواستم جواب سوال هایت را بگویم. اما وقتی یادم آمد که مَشتی غضنفر این نامه را برایت فرستاده بود.... قول داد در نامه های بعدی برایت کم کم بنویسد.

زینب موسویان عزیز، علی عزیز مرسی که سر زدین!

زیبای عزیز و آتوسای مهربان و اون رفیق گلی که برام نوشته بود زن نداره و من نباید اشتباه کنم! مرسی که سر زدید. دلم براتون تنگ شده خیلی. به عمه ها، خاله ها، دایی ها، شوهر عمه ها، عمو، پسر عمو، اصغر آقا بستنی فروش و همه ی اهل محل خیلی سلام برسونید

اما تشکر ویژه از دکتر حمید ضرابی زاده ... من چی بگم؟ فقط اینکه دوستی با حمید عزیز برا هر کسی افتخاره..... آقا ما اینجا منتظریما!

آخر از همه هم نگار خانوم، آبجی کوچیکه، و بابا و مامان عزیزم. دلم براتون تنگ شده خیلی. بازهم غضنفر بلد نبود مهبت را چتور بنویسد. با عرذ معزرط!

گفتم Presentation؛ بد نیست یادی از اولین Presentation خودم کنم. دوستایی که دانشگاه همدان بودن فکر می کنم داستان صحبت من بعد از قهرمانی روبوسینا تو مسابقات آمریکای 2004 یادشون هست. من که جلو 500 نفر حرف زده بودم فکر می کردم جلو 5نفر حرف زدن که کاری نداره. بابا اسلایدهای به این باحالی آماده کردم، مطالب هم که کاملا بلدم ..... خوب یا علی دیگه!

رفتم دانشگاه و شروع کردم به خوندن اسلایدها. همه چی مرتبه؟ آره بابا .... حله. هم کلاسی ها و استادم اومدن. خوب ....

استادم : Dear Nima, Please Start….

من : Sure!

ترجمه ی اولین Presentation من به فارسی:

"خوب، می خوام در مورد سیستم های هوشمند صحبت کنم! ما یک سیستم هوشمند هستیم که باید در همه موارد درست بود. روشهای متعددی در اینجا هست. من برای اینکه شما بهتر متوجه می شوید از یک مدل سخاوتمندانه(1) شروع می کنم. کلا تمام سیستم های امن در این راه از یک روش دارن. ما یک اتومبیل داریم که رشته ها را گرفت و تحلیل می کند..."

یه نگاه به چهره بچه های کلاس می کنم. همه کج و کوله. استادم هم LapTop خودش و باز می کنه و شروع می کنه email چک کردن. واقعا چقدر Presentation من برا همه مفیده! به ساعت نگاه می کنم هنوز 5 دقیقه از زمان رفته و من باید 25 دقیقه دیگه حرف بزنم. دونه های عرق و پشت گردنم حس می کنم که میرن پایین و می رسن به نوکه انگشت پام. البته مطمئن نیستم این که رسید نوک پام همون بود که از پشت گردنم راه اقتاد!

آقا تصمیم می گیرم سیستم و عوض کنم. اسلاید و عوض میکنم، لبخند میزنم که یعنی همه چی تحت کنترله. با دست اسلاید و نشون می دم. خودتون که سواد دارین.... بخونین دیگه. منم اینجا براتون شکلک در میارم که سرتون گرم بشه.....

30 دقیقه تموم میشه. همه دارن چرت می زنن. استادم سرشو از رو LapTop بلند می کنه!

استادم : Nima, It was good.

من که یه دوش عرق گرفتم هم تو دلم می گم برو بابا حال داری!

(1) I used generous instead of general!!

Thursday, July 06, 2006

و داستان شروع شد

سلام به همه ی کسایی که سهوا یا عمدا به اینجا رسیدن.

بالاخره گاهنامه ی خاطرات من هم به راه شد. هنوز تصمیم نگرفتم که می خوام چی بنویسم، اما فکر می کنم خیلی ها دوست دارن بدونن برای یه جوون مجرد که کلی خودشو تو دردسر انداخت و 14 ساعت تو هواپیما نشست که برسه اینجا، الان که به قوله همه دیگه جا افتاده و رسیده به بهشت روی زمین، زندگی چطور می گذره.

این که این 10 ماه چطور گذشت هیچ ....! از این به بعد می نویسم

برای کسایی که از درس می پرسن. برای کسایی که هر وفت منو رو اینترنت می بینن می پرسن دوست دختر پیدا کردم یا نه! و برای کسایی که می خوان ببینن چقدر به من خوش می گذره! برای اونا که زندگی اینجا رو تو ساحل و با یه لیوان آب انگور (خوانده شود آب شنگولی ) تصور می کنن و آه ه ه ه ه ه ه می کشن و گاهی هم از پدر و مادر احمدی نژاد و امثالهم با محبت یاد می کنند

تصمیم گرفتم شروع این گاهنامه همزمان باشه با تولد 24 سالگی خودم. 24 سال..... حس میکنم وقتی از 20 رد می شی دیگه داری پیر می شی! اگه برگردیم به عصر شمردن با انگشت بین 24 و 48 و 96 چندان فرقی نیست.

اما از داغ ترین خبر شروع کنم. دیروز گذرنامه ی من به مدت 24 ساعت گم شد. در عین حال که سعی می کردم خونسرد باشم از مرغ شروع کردم به نذر کردن و تا صبح فرداش که امروز بود متوجه شدم اگه تو ایران، اونم تو ماه حرام، زده بودم و 3 تا مرد عاقل و بالغ پرونده بودم هم احتمالا باید برابر با همین نذر دیه میدادم. . همش داشتم به این فکر می کردم که چی کار کنم. رفتم سایت امور خارجه دیدم که چه دردسری داره. آگهی توی روزنامه محلی انگلیسی زبان! از ایران هم باید یکی دنبال کارا بره و..... به هر حال امروز به شیوه ی خیلی خنده داری پیدا شد و نمیتونید تصور کنید چقدر خوشحال شدم.

به هر حال ظاهرا گذرنامه ی مذکور با هدف ورشکست کردن من و احتمالا رسیدگی به حال فقرای ونکوور 1 روز سر به سر من گذاشت. اما هنوزم دیوار خدا کوتاه ترینه. هنوزم میشه جلو خدا زد زیرداستان. دارم فکر می کنم چه دلیلی بیارم که خدا تو نذر تخفیف بده

با یکی از دوستام صحبت می کردم که خدا رو شکر فارسی و خیلی قشنگ حرف میزنه! گفت: من کانسرن(1) تو رو میفهمم. گفتم خب خدا رو شکر اما بهتر بود اگه فارسی می فهمیدی! این زبان هم برای خودش داستانی داره! اولین بار که اینجا برا مدت طولانی انگلیسی حرف زدم خیلی جو گرفتم. بعدش با شوهر دختر خالم فارسی هم با لهجه ی انگلیسی حرف میزدم. بماند که انگلیسی و با لهجه ی مرزن آباد صحبت می کردم!

اما در مورد پروژم. دارم روی امنیت شبکه کار می کنم. هنوز چیز زیادی نمیدونم ... فقط میدونم که شب دراز است و قلندر بیدار :)


اما ختم کلام برای دوستان مشتاق! از دوست دختر خبری نیست! اما دوست های خوبی هستن. اون دوتا مو بور عکس بالا از بهترین دوستام هستن. با هم دوست هستن و با هم زندگی می کنن که فارسیش میشه عقد کردن! شک نکنید اگه بپرسید ازشون که نظرشون در مورد ایران چیه میگن باید شبیه پاریس باشه. تصویری که من از فرهنگ و تمدن ایران براشون ساختم تا چه حد به واقعیت نزدیکه؟ من دروغ نگفتم، فقط آرمان گرا صحبت کردم و شاید اونا این صمیمیت ایرانی و بین دوستای ایرانی من دیدن . واقعا خیلی خوب بود اگه ما ایرانی ها دانه های دلمان پیدا بود. اگه صمیمت و صداقت دوران جوانی در رهگذر زمان اینقدر بی رنگ نمی شد

کار می کنهother یا anonymous توضیح: برای کامنت گذاشتن لازم نیست عضو باشید

(1) concern