Friday, December 21, 2007

شب یلدا

از ویکی‌پدیا

شب یَلدا یا شب چِله آخرین شب آذرماه، نخستین شب زمستان و درازترین شب سال است. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام آن را مبارک می دارند و این شب را جشن می‎گیرند.
ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‎شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی بر پا می‌کردند.
اکنون پس از ارائه نظریه کاربری تقویمی چهارتاقی نیاسر در نزدیکی شهر کاشان و امکان دیدار عملی طلوع خورشید انقلاب زمستانی، عده‌ای این شب را در انتظار تماشای خورشید در کنار چارتاقی برگزار می‌کنند.

پبشینهٔ جشن
یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود، یک سنت باستانی است و پیروان میتراییسم آن را از هزاران سال پیش در ایران برگزار می‌کرده‎اند. در این باور یلدا روز تولد خورشید و بعدها تولد میترا یا مهر است . بسياری بر اين باورند که ريشه‌ی پاس‌داشت شب چله ميراث قوم کاسپیان‌ است . کاسپ‌ها از اولين اقوام آريايی هستند که وارد ايران شدند.ان‌ها مردمانی با چشم‌های کبودرنگ و موهای بور بودند که ابتدا در گيلان امروزی سکنی گزيدند و پس از چندی به نقاط ديگر ايران مهاجرت کردند . کاسپ‌ها قوم نيرومندی بودند و تمدن توانمندی را پايه‌گذاری کردند. از جمله تمدن‌های آبی (Hydraulic Civilizations) که می‌توان از زيگورات چغازنبيل، آسياب‌ها و قنات‌های شوشتر به‌عنوان آثار باقی‌مانده از تمدن کاسپ‌ها نام برد. هم‌چنين پل‌های بسياری با نام آناهيتا در سراسر ايران ساختند و با ساخت چهارتاقی‌هايی توانستند انحراف ٢٣ درجه‌ی مدار زمين در گردش به دور خورشيد را اندازه‌گيری کنند . کاسپ‌ها با استفاده از اين ابزار به تقويمی دقيق دست يافتند و دريافتند که پس از آخرين شب پاييز بر طول روزها اندک‌اندک افزوده شده و از طول شب‌های سرد کاسته می‌شود. این جشن در ماه پارسی «دی» ( تولد دوباره خورشید ) قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش از زرتشتیان بوده است که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد. واژه ی روز ( DAY ) در زبان انگلیسی ( که همریشه با زبانهای کهن آریایی است ) نیز از نام این ماه برگرفته شده است . نور، روز و روشنایی خورشید، نشانه‌هایی از آفریدگار بود در حالی که شب، تاریکی و سرما نشانه‌هایی از اهریمن. مشاهده تغییرات مداوم شب و روز مردم را به این باور رسانده بود که شب و روز یا روشنایی و تاریکی در یک جنگ همیشگی به سر می‌برند. روزهای بلندتر روزهای پیروزی روشنایی بود، در حالی که روزهای کوتاه‌تر نشانه‌ای از غلبهٔ تاریکی و اهریمن بر زمین . یلدا برگرفته از واژه‎ای سریانی است و مفهوم آن « میلاد» است . ( برخی بر این عقیده اند که این واژه در زمان ساسانیان که خطوط الفبا از راست به چپ نوشته می شده , وارد زبان پارسی شده است ) . بعد از هجرت گسترده ی مسحیان در زمان کشتار امپراطوری روم به ایران و منطقه های آسیای صغیر . هنگام توسعه‌ی آيين مهر در اروپا، مراسم شب چله به عنوان روز زايش مهر و نور و راستی با شکوه تمام برگزار می‌شده است و پس از استيلای مسيحيت در اروپا، آداب و رسوم آيين مهر که در زندگی مردم و به‌خصوص در ميان روميان نفوذ کرده بود هم‌چنان باقی ماند و با آمدن دين جديد رنگ نباخت . تا سال ٣٥٠ ميلادی تمام فرقه‌های مختلف مسيحيت متفق‌القول روز ششم ژانويه را روز ميلاد مسيح می‌دانستند وليکن نفوذ آيين مهر کليسای روم را بر آن داشت تا روز تولد عيسی مسيح را مطابق با تولد مهر يا ميترا قرار دهد تا از التقاط اين دو مناسبت نفوذ بيشتری بر زندگی مردم داشته باشد و بزرگ‌ترين جشن آيين مهر را در خود حل کنند . با قدرتمند شدن کليسای رم و پس از گذشت زمان، فرقه‌های ديگر مسيحيت به اين سمت و سو گرويدند. ليکن هنوز کليسای ارمنی و ارتدوکس شرقی روز ششم ژانويه را روز ميلاد مسيح می‌دانند . آن‌چه از نظر پژوهشگران مسلم است اين است که ٢١ يا ٢٥ دسامبر با توجه به اشاره‌های انجيل به فصل زراعت و اعتدال هوا و هم‌چنين تاريخ دوران اوليه‌ی مسيحيت ، روز ميلاد عيسی مسيح نيست و نفوذ آيين مهر در رسوم کليسا نيز غيرقابل‌انکار است . نخستين مايه‌های جشن کريسمس وايلانوت ميراث و هديه‌ی ايران کهن به جهانيان است که خود تا به امروز در زنده‌نگه‌داشتن آن کوشيده‌است . ایرانیان باستان این شب را شب تولد الهه مهر «میترا» می‎‎پنداشتند، و به همین دلیل این شب را جشن می‎گرفتند و گرد آتش جمع می‎شدند و شادمانه رقص و پایکوبی می کردند.آن گاه خوانی الوان می گستردند و « میزد» نثار می کردند. «میزد» نذری یا ولیمه‎ای بود غیر نوشیدنی، مانند گوشت و نان و شیرینی و حلوا، و در آیین‎های ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآورده‎ها و فرآورده‎های خوردنی فصل و خوراک‎های گوناگون، از جمله خوراک مقدس و آیینی ویژه ای که آن را « میزد» می نامیدند، بر سفره جشن می نهادند. ایرانیان گاه شب یلدا را تا دميدن پرتو پگاه در دامنه‌ی کوه‌های البرز به انتظار باززاييده‌شدن خورشيد می‌نشستند. برخی در مهرابه‌ها (نيايشگاه‌های پيروان آيين مهر) به نيايش مشغول می شدند تا پيروزی مهر و شکست اهريمن را از خداوند طلب کنند و شبهنگام دعایی به نام «نی ید» را می خوانند که دعای شکرانه نعمت بوده است . روز پس از شب یلدا (یكم دی ماه) را خورروز ( روز خورشید ) و دی گان؛ می خواندند و به استراحت می پرداختند و تعطیل عمومی بود ( خرمدینان , این روز را خرم روز یا خره روز می نامیدند ) . در این روز عمدتاً به این لحاظ از كار دست می كشیدند كه نمی خواستند احیاناً مرتكب بدی كردن شوند كه میترائیسم ارتكاب هر كار بد كوچك را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می شمرد.

تاثیر یلدا در جشن های دیگر اقوام
امری که از شواهد تاریخی حکایت می کند این است که بیشتر رسوم دین مسیحیت از مهرپرستی و یا میتراییسم برگرفته شده است . مانند تولد مسیح در یک آقل که برگرفته شده از تولد میترا در غار است و همچنین شب میلاد مسیح که مصادف با یلدا می باشد , نیز از این آیین کهن آریایی گرفته شده است و همچنین درخت سرو و کاج که در آیین مهر با ستاره ای بر فرازش تزیین می شد . ( ستاره نشانه ایست که بازرگانان را راهنمایی می کند تا به میترا در غار برسند - درخت سرو را از این روی دوست داشتند که نماد آزادگی و مقاومت در برابر تاریکی بود که آثارش را در ادبیاتمان می توانیم به وفور بیابیم - درخت کاج از این روی در کشورهای اروپایی مرسوم شد که محیط طبیعی آنها برای رویش کاج بهتر بود ) . همچنین کلمه‌ی نوئل از ريشه‌ی رومی ناتال به معنی تولد است و همان‌گونه که ذکر شد نام جشن روميان ناتاليس اينوکتوس بوده‌است . بابانوئل با کلاهی شبيه کلاه موبدان آيين مهر ظاهر می‌شود.
در حدود ٤٠٠٠ سال پيش در مصر باستان جشن « باززاييده‌شدن خورشيد »، مصادف با شب چله، برگزار می‌شده است. مصريان در اين هنگام از سال به مدت ١٢ روز، به نشانه‌ی ١٢ ماه سال خورشيدی، به جشن و پای‌کوبی می‌پرداختند و پيروزی نور بر تاريکی را گرامی می‌داشتند. هم‌چنين از ١٢ برگ نخل برای تزيين مکان برگزاری جشن استفاده می‌نمودند که نشانه‌ی پايان سال و آغاز سال نو بوده است.
در یونان قدیم نیز , اولين روز زمستان روز بزرگ‌داشت خداوند خورشيد بوده است و آ‌ن را خورشيد شکست‌ ناپذير، ناتاليس انويکتوس، می‌ناميدند( که از ریشه ی کلمه ی ناتال که در بالا اشاره شد برگرفته شده است و معنی اش , میلاد و تولد است ) . ریشه های یلدا در جشن دیگر مرسوم در یونان نیز باقی مانده است از مهمترین این جشن های می توان به جشن ساتورن اشاره کرد.
در قسمت‌هايی از روسيه‌ی جنوبی , هم‌اکنون جشن‌های مشابهی به‌مناسبت چله برگزار می‌کنند. اين آيين‌ها شباهت بسياری با مراسم شب چله دارد. پختن نان شیرینی محلی به صورت موجودات زنده، بازی های محلی گوناگون، کشت و بذر پاشی به صورت تمثیلی و باز سازی مراسم کشت، پوشانیدن سطح کلبه با چربی، گذاشتن پوستین روی هره پنجره ها، آویختن پشم از سقف، پاشیدن گندم به محوطه حیاط، ترانه خوانی و رقص و آواز و مهم تر از همه قربانی کردن جانوران از آیین های ویژه این جشن بوده و هست . یکی دیگر از آیین های شب های جشن، فالگیری بود و پیشگویی رویدادهای احتمالی سال آینده. همین آیین ها در روستاهای ایران نیز کم و بیش به چشم می خورند که نشان از همانندی جشن یلدا در ایران و روسیه دارند.
يهوديان نيز در اين شب جشنی با نام «ايلانوت» (جشن درخت) برگزار می‌کنند و با روشن‌کردن شمع به نيايش می‌پردازند.
آشوریان نیز در شب یلدا آجیل مشکل گشا می خُرند و تا پاسی از شب را به شب نشینی و بگو بخند می گذرانند و در خانواده های تحصیل کرده آشوری تفال با دیوان حافظ نیز رواج دارد.
نخستين روز زمستان در نزد خرمديناني كه پيرو مزدك هستند نیز سخت گرامي و بزرگ دانسته مي‌شود و از آن با نام «خرم روز» ( خره روز ) ياد مي‌گردد و آيين‌هايي ويژه در آن روز برگذار می شود . اين مراسم و نيز سالشماري آغاز زمستان هنوز در ميان برخي اقوام ديده مي‌شود كه نمونه آن تقويم محلي پامير و بدخشان (در شمال افغانستان و جنوب تاجيكستان) است

Shabe yaldatoon Mobarak!

Milad

Tuesday, December 11, 2007

So give it a whirl. It's worth the risk.

My dear friend, Fahimeh, just sent me the quote below. I got to read it several times. The current situation somehow makes me feel it wholeheartedly .... Specially the following line, I love the most: " It's often better to ask for forgiveness than permission"

you also give it a read. who knows?! maybe it can make a push in your life too!

**
It's not uncommon for creative people to find themselves stuck in a job where they don't feel allowed to be creative.

There's an old adage that applies here: It's often better to ask for forgiveness than permission. Do what you need to do - and worry about the consequences later.

Pick one project at your job - and work like the dickens to do something creative, amazing, and breathtaking. And then see what happens.

If your boss freaks out, if people around you scorn you, if you get reprimanded, then you've learned something: You're in a terrible job and you need to get out. Now. Life is too short to work a place like that.

But if something else happens, as I suspect it might - if people say, "Hey, good job" or "Wow. That was amazin" - then you've also learned something important. You've learned the place wasn't as bad as you thought. You've learned more about your own capacities. And - believe me - you've begun to change the culture of your organization.

So give it a whirl. It's worth the risk. Whatever happens, you're going to learn something important.
**

At the end, let's hope that all of us will accomplish what we are aiming for.

-Nima

Friday, November 30, 2007

ژاله اصفهانی درگذشت

ژاله اصفهانی، شاعر نامدار ایرانی، دیروز در بیمارستانی در لندن درگذشت. او با وجود این که بیشتر عمر خود را درمهاجرت گذرانده بود، در ایران به دلیل محتوای مبارزه جویانه شعرهایش در میان افراد روشنفکر و کسانی که برای آزادی و دمکراسی مبارزه کرده اند، نامی آشناست.
ژاله اصفهانی هشتاد و شش سال پیش یعنی در سال ۱۳۰۰ شمسی در شهر اصفهان به دنیا آمد. نخستین مجموعه شعر او با عنوان گل های خودرو در سال ۱۳۲۲ منتشر شد. در سال ۱۳۲۵ به اتفاق همسرش که افسر نیروی دریایی بود، از ایران خارج شد و به اتحاد جماهیر شوری مهاجرت کرد.

خانم اصفهانی در سال ۱۳۳۳ در مسکو مدرک دکترا گرفت. او پس از انقلاب اسلامی به ایران بازگشت ولی پس از مدت کوتاهی دوباره از ایران مهاجرت کرد، ولی این بار به غرب، و در لندن مقیم شد.


ژاله اصفهانی را بسیاری از صاحبنظران با عنوان "شاعر امید" معرفی کرده اند، و این در میان عنوانهای دیگری که می تواند مبین جنبه های مختلف شعر او باشد، عنوان بسیار مناسبی است، زیرا که او حتی در شعرهایی که از دردمندیهای انسان روزگار خود سخن می گوید، همدردی می کند، اما از درد نمی نالد، و می کوشد که برای گلهای به ستم پژمرده باغ بشریت، آفتاب و باران باشد، و رنگ و بوی امید را در آنها زنده کند. ژاله معتقد است که:

شاد بودن هنر است

لیک هرگز نپسندیم به خویش،

که چو یک شکلک بی جان، شب و روز،

بی خبر از همه، خندان باشیم.

بی غمی عیب بزرگی ست،

که دور از ما باد!

ژاله شعر خود را می گوید، و سبک و شیوه کلام او در هر شعر درخور مضمون اوست. با اینکه در حدود شش دهه، همواره سرودن شعر را دنبال کرده است، هنوز هم وقتی که شعر تازه ای از او می خوانیم، در آن رنگی و آهنگی از خستگی اندیشه ای و احساسی نمی بینیم. انگار که روح ژاله همچنان در شعرش جوان و بیدار و تازه نفس مانده است.




سال گذشته میلادی کتاب پرندگان مهاجر، به صورت دو زبانه در لندن منتشر شد
شعر او را، بدون اینکه بخواهیم برای شاعر تعهد خاصی قائل باشیم، به راستی می توانیم "شعر متعهد" بخوانیم. در این تعهد، ژاله زندگی را صحنه هنرمندی خود می داند، و با آگاهی از اینکه هرکسی نغمه خود را می خواند و از این صحنه خارج می شود، نغمه هایی را می پسندد که مردم به یاد می سپارند، و بدیهی است که مردم برای زندگی روحی و معنوی خود چیزی می خواهند که طبیعی باشد، انسانی باشد، زیبا باشد، گیرا باشد، و دریافتنی باشد، و بیشتر شاعران امروز، مخصوصا آنها که جوان ترند، از آنجا که فریب اداهایی با عنوانهای پسامدرنیسم و ساختارشکنی و آشنایی زدایی و معنی زدایی را خورده اند، نه تنها زبان فارسی و فرهنگ انسانی را به مسخرگی گرفته اند، بلکه چیزی برای گفتن ندارند و آنچه می گویند، ارزش یک بار شنیدن هم ندارد. شاید ژاله با نظر به همین واقعیت باشد که در بند پایانی شعر "شاد بودن هنر است"، می گوید:
شاد بودن هنر است،

گر به شادی تو، دلهای دگر باشد شاد.

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست.

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.

صحنه پیوسته به جاست.

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

ژاله اصفهانی که که بیشتر عمر خود را در خارج از وطن گذراند، هرگز از غربت ننالید، مخصوصاً از غربت به آن معنایی که بسیاری از شاعران غربت زده ایرانی را در شعرهاشان به نالیدن واداشته است، و شاید این از اثرات جهان بینی او بود که در هرجا که زندگی می کرد، خود را اوّل فردی از خانواده بزرگ انسان در روی زمین احساس می کرد و بعد خود را به یک سرزمین معین، یعنی وطنش که ایران بود، وابسته می دانست، و در این وابستگی بود که در صف وطنخواهان واقعی قرار می گرفت.

محمود کیانوش، شاعر، داستان نویس و منتقد ادبی که از سال ۱۹۷۵ تا به حال در لندن می زیسته است، در کتابی با عنوان "شعر فارسی در غربت" نمونه هایی از شعرهای شاعران ایرانی در غربت را از حیث احساس غربت زدگی بررسی می کند و می گوید: "شاعری مثل ژاله اصفهانی که از آغاز جوانی جبراً در غربت زیسته است، و بعد از انقلاب ۱۹۷۹ مدتی کوتاه به ایران رفت، اما نتوانست خود را با تحولات ناساز سازگار کند و به غربت بازگشت، دوران دوری از وطن برایش چنان به درازا کشیده است که در شعر "شود آیا" می گوید:

یاد تو

قطره قطره می چکد از چشمم

روی تو

رفته رفته می رود از یادم."

او در ادامه سخن خود می گوید: "با اینکه او روی وطن را، چهره طبیعی وطن را، رفته رفته فراموش کرده است، یاد وطن به صورت "یک آسمان ستاره ابراندود" در آیینه روح او مانده است، و اکنون، بعد از یک شکست تاریخی دیگر، با آرزوی دیرین خود می پرسد:

آیا شود که در افقی روشن

دیدار تو دوباره کند شادم؟"

به گفته محمود کیانوش : این افق روشن برای او برقراری یک نظام دموکراتیک در کشور است، امّا در این پرسش باور یا اطمینانی آشکار نیست.

بعد محمود کیانوش با اشاره به شعر "خطبه زمستانی" نادر نادرپور می گوید که او "از آن بیم دارد که دیگر روی وطن را نبیند و "حماسه" ای را که "برای کوهسار البرز و قلّه اش، دماوند" گفته است، با ناله آرزویی یأس آمیز به پایان می برد:

ای شیر خشمگین

آیا من از دریچه این غربت

بار دگر برآمدن آفتاب را

از گرده فراخ تو خواهم دید؟

آیا تو را دوباره توانم دید؟"

در اینجا محمود کیانوش در مقایسه نادرپور با ژاله اصفهانی می گوید: "تفاوتی که در آرزوی یأس آمیز او و ژاله اصفهانی آشکار است، در جهان بینی آنهاست. نادرپور ناسیونالیست، که هیچ سرزمینی را بهتر از دیار خود نیافته است، و لوس آنجلس را "جهنّمی به زیبایی بهشت" می بیند که نه آدمیان، بلکه "آدمی وشان در آن خانه کرده اند"، فقط باز دیدن محض برآمدن آفتاب از قلّه دماوند را آرزو می کند، امّا ژاله اصفهانی که انسانی است با تعهّد و عادت به جهان بینی انترناسیونالیستی، آرزویش آن است که وطنش را دیگر بار در "افقی روشن" ببیند. افق روشن یک استعاره کلّی است و در آن از آفتاب و برآمدنش از قلّه دماوند اشارت نمی رود."

دنیای شعر ژاله اصفهانی آفاق گسترده ای دارد و مضمونهای گوناگون آن تقریباً همه تجربه های فکری و احساسی و عاطفی انسان را در برمی گیرد و به همین دلیل مثل خود انسان ماندگار است. به جاست که این یادبود ژاله اصفهانی را با شعر کوتاهی از او که "نه برکه، نه رود" عنوان دارد و باز تعبیر و استعاره ای است از جهان بینی انترناسیونالیستی او، به پایان بیاوریم:

مرا بسوزانید

و خاکسترم را

بر آبهای رهای دریا بر افشانید،

نه در برکه،

نه در رود:

که خسته شدم از کرانه های سنگواره

و از مرزهای مسدود.
Copyright BBCPersian.com

Saturday, October 13, 2007

زندگی خالی نیست

آری، زندگی خالی نیست. مهربانی هست ... سیب هست .... ایمان هست.

بچه ها ممنون از همگی. توی این عالم تنهایی، این ارزش داره که دوستان دور و بر آدم هستن. اوائل که اومده بودم اینجا، همیشه از این می ترسیدم که دور و برم خالی بشه و نتونم خلاء دوستای قبلی رو پر کنم. اما واقعا دوستای خوبی کنار خودم دارم. کمیت اندازه ی ایران نیست، اما کیفیت هست. دوستای قدیمی هم که جای خودشون رو دارن. داش مجید و داش میلاد عزیز و خانوم های گلشون مریم و زینب مهربان .... واقعا ممنونم.

از تک تک بچه های قبیله هم ممنونم.... داستان این قبیله به زودی از زبان داستان سرای قبیله رو میشه! از اونا بعد از حمله ی قبیله تشکر می کنم!

امیدوارم همیشه خبرهای خوب بهتون برسه و همیشه شاد باشین. حتما در اولین فرصت یه مطلب جدید می نویسم.

دوستدار همتون ....
نیما

Thursday, October 04, 2007

جایت در قلبم خالی شد

خوب یادم هست آخرین زمزمه ی صدای لرزانت را،

پرسیدی آیا دوباره ای بر دیدار ما هست؟! ....

و من که به همیشه بودنت عادت کرده بودم ... خندیدم، در آغوشت کشیدم و سری به تایید تکان دادم.

دست های پر چین و چروکت هنوز به رد پای زمان دهن کجی می کرد و لطافت مادرانه ات را بردستانم باقی می گذاشت. به تو قول داده بودم که هر از گاه بر قلب منتظرت بکوبم تا دریچه ی مهر را به رویم باز کنی. اما تو چه سخاوتمندانه این کودک سر به هوا را می بخشیدی وقتی گاهِ دیدار به درازا می کشید ...

به عقب نگاه می کنم ... با تو یک عمر خاطره دارم ... و حالا دیگر هیچ جز خاطره ندارم!

جایت در قلبم خالی شد ... مادربزرگ

Wednesday, August 22, 2007

فرهنگ روستا

آقا بعضی چیزا آدم رو یاد فرهنگ روستا می اندازه. بعضی برخوردها، بعضی محبت ها، بعضی خشم ها، بعضی تقابل ها. بعضی ابراز علاقه ها و بعضی ابراز انزجارها!

علاوه بر اون آدم هایی رو می بینی که با کیشی می آن و با .....بله به سادگی هم می رن. گاهی ته ذهنم مروری از گذشته می کنم. عجیب است، عجیب. آدم هایی که از آرمان هاشون فاصله می گیرن و تبدیل می شن به کسایی که خون بقیه رو می مکند.

چند روز پیش، با دوستی صحبت از این بود که آدم ها عوض می شن و اینکه ما هم عوض می شیم. تاریک و تاریک تر می شیم. نهایتا این که وقتی تغییر رو می بینیم همه اش رو در آدمهای اطراف می بینیم. چشم رو به روی خودمون و دنیای اطرافمون می بندیم. زندگی می شه من و خودم و .... برای بعضی ها هم زن و بچه. حتی بین بچه ها هم ..... نهابت هم بر روح پدر بقیه .... صلوات! سخته ثابت موندن و منحرف نشدن آقا سخت.

------------

چند روز گذشته تولد بهروز بود. نعمتیه خداییه که یه نفر رو همه دوست داشته باشن. خدا به کم کسی این نعمت رو میده و ما هم چیزی بهمون نرسیده. اما واقعا این آقا بهروز پسر نازنینیه. امیدوارم تولدش مبارک و دلش همیشه شاد باشه

------------

ااما در چند روز گذشته همه ی وقتم صرف این شد که Fedora Core 7 رو روی ThinkPad T61 نصب کنم. آقا اگه خوب با لینوکس آشنا نیستید اصلا ریسک نصب کردن روی Laptop رو نکنید. من که کلی ادعا داشتم نزدیک به 4 تا نسخه مختلف رو امتحان کردم و تمام اینترنت رو زیر و رو کردم تا اینکه بالاخره بتونم همه چیز رو روش راه بندازم. فقط مونده Web Cam که باید با source لینوکسم Compile کنم و بعدش اگه خدا بخواد دیگه تمومه.

راستی اگه خیلی بیکارید یه نگاه به Xen Virtualization Tool بندازید.می تونید روی یه Distribution از لینوکس نضبش کنید و بعد Windows رو روی لینوکس نصب کنید که خب خیلی خدا میشه. یه چیزی شبیه به MicroSoft Virtualization Server دادن بیرون که خیلی خدا به نظر می رسه. من در اولین فرصت یه Ubuntu روی Desktop نصب می کنم و بعدش هم Xen.

یه سوال! این خبرا که من ازGoogle Reader اینجا تو بلاگ می ذارم رو کسی می خونه یا من برا خودم خوشحالم؟!

راستی ..... آقا میلاد کجایی برادر؟!

خوب باشید،

نیما

Friday, August 10, 2007

نگاهم یخ زده.... ترسم که در قلبم زمستان است


سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد، پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است.

وگر دست محبت سوي كس يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون ـ
كه سرما سخت سوزان است.

نفس كز گرمگاه سينه مي‌آيد برون، ابري شود تاريك؛
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت!
نفس كاين است، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟

ـ« مسيحاي جوانمرد من!
اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ...؟
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي!
منم، من، سنگ تيپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بي‌رنگ بي‌رنگم
بيا، بگشاي در، بگشاي! دلتنگم
حريفا، ميزبانا، ميهمان سال و ماهت، پشت در
چون موج مي‌لرزد
تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي صحبت سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را كنار جام بگذارم.

چه مي‌گويي كه بيگه شد، سحرشد، بامداد آمد!
فريبت مي‌دهد،
بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است،
اين يادگار سيلي سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه‌توي مرگ‌اندود پنهان است!
حريفا! رو چراغ باده را بفروز،
شب با روز يكسان است

سلامت را نمي‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان.
نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگين،
درختان اسكلت‌هاي بلور آجين،
زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است .....

-نیما

Sunday, July 29, 2007

Christiania


یکی از جالبترین جاهایی که توی سفر 2 هفته ایم به اروپا دیدم شهری بود به اسم Christiania. یه شهر عجیب با ساختار قدیمی و ظاهری نه چندان امروزی، اما مناظر بکر و دست نخورده. شهری که موقعیت استراتژیکش شبیه واتیکانه، یعنی همونطور که واتیکان داخل رم قرار داره، Christiania هم داخل کپنهاگه. یادم میاد که معلم جغرافیمون می گفت واتیکان تنها شهر با این خصوصیته، اما دوستان اطلاعات رو به رو روز کنید و Christiania روهم از سال 1971 به مجموعه اضافه کنید. پرچمش 3 تا دایره است که نمادی از 3 تا "i" توی کلمه Christiania است.

من عبارت زیر رو از Wikipedia در مورد این جماعت پیدا کردم:

"The objective of Christiania is to create a self-governing society whereby each and very individual holds themselves responsible over the wellbeing of the entire community. Our society is to be economically self-sustaining and, as such, our aspiration is to be steadfast in our conviction that psychological and physical destitution can be averted."

به نظرم قسمت زیادی از ادعاها درست میاد. شهر کاملا خودمختار و خودکفا به نظر می اومد. اما اشتباه نکنید، به شدت فقیرهستند و سیاست اصلی شهر بر مبنای آزادی Drug و مواد مخدره! توی خیابونا می تونید راحت گیاه marijuana رو توی گلدون و توی باغچه و همه جا ببینید. این عبارت economically self-sustained هم تا حدودی قابل لمس بود چون راه درآمد عمومی ظاهرا به نسبت خیلی بالایی تجارت مواد مخدر بود، یعنی همون چیزایی که توی باغچه و پارک می شد دید. Knut برام توضیح می داد که چطوری جماعت youth از Malmo میان که توی Christiania دنبال مواد مخدر بگردن.

اما اون چیزی که ناراحت کننده بود بچه هایی بودن که چند سال بیشتر نداشتن و مجبور بودن توی اون دخمه زندگی کنن اونم بدونه اینکه حق انتخاب داشته باشن. ظاهرا شهر فقط دبستان داشت و اهالی با دنیای بیرون ارتباط خیلی کمرنگی داشتن.

صحنه های خیلی بکری دیدم. Graffiti های جالبی هم دیدم که شاید به نوعی تبلیغی بود برای جامعه ای که توش زندگی می کردن. خیلی دلم می خواست که عکس بگیرم، اما همه جا نوشته بود که عکاسی ممنوعه و منم راستش نگران بودم که این جماعت Gang بریزن سرمون و توی مملکت غریب حسابی حالمون رو جا بیارن. تنها عکسی که توی یه جای خلوت گرفتم عکس زیره که خب فقط جایی رو نشون میده که توش زندگی می کردن. طبیعت بکر و آرومی بود و اهالی می خواستن که این آرامش رو حفظ کنن. اما اون چیزی که ما دیدیم اثری از موفقیت اقتصادی و ایدئولوژیک نداشت.


به هر حال دیدنش خالی از لطف نیست. اگر سری به کپنهاگ زدین حتما موقعیت رو از دست ندین!

خوب باشید،

نیما

Wednesday, July 25, 2007

بازگشت دوباره

سلام به همه ی دوستای خوبم.

ببخشید که برای مدت طولانی هیچ چیزی ننوشتم. به شدت درگیر مسائل و مشکلات کار و درس بودم. از فردا سعی می کنم که دوباره با نظم شروع به نوشتن کنم.

مرسی از همه ی دوستای گلی که به یاد تولد من بودن. مسعود عزیز، نازگل عزیز، بهزاد گل و داش میلاد عزیز. وبلاگ من هم یک ساله شد توی این یک سال خیلی چیزا رو با شما هم قسمت کردم. قبول که گاهی روند خیلی کند می شد، اما خب کاریش نمی شه کرد. فشار کار خیلی زیاد می شه گاهی و منم زورم فقط به وبلاگ می رسه که نوشتن رو عقب بندازم. البته این بار خیلی چیزهای دیگه هم عقب انداختم. سه هفته از ونکوور دور بودن و دفاع از تز و مقاله و ... این دردسر ها رو هم داره.

به هر حال، دوباره روال یه مقدار عادی شده. سعی می کنم که دوباره با نظم و برنامه بیشتری بنویسم.

قول داده بودم که با عکس و داستان شروع کنم. برای فعلا این عکس ها رو قبول کنبد تا اینکه بعدا به بقیه داستان و سفرنامه هم برسیم


اینم یه عکس از عکاس که خودش رفت اونور دوربین.
فعلا همین ها رو قبول کنید تا انشاا... دوباره خیلی زود جدید بنویسم.

خوب باشید
نیما

Sunday, July 08, 2007

میلادی دوباره

پیر شده ایم جوان
انگاری همین دیروز بود که شروع کردیم رسم زیبای رفاقت را
انگاری همین دیروز بود که با هزاران امید
تا خود سپیده دم
سخن از فردا میگفتیم
نقشه میکشیدیم
میخندیدیم
نمیخوابیدیم!

آری
تو گویی همین دیروز بود
که باهم عزم سفر کردیم
قسم خوردیم
وداع کردیم!

اما حیف ! که چرخ زمان را مجال درنگی نیس
چهرهامان را
نشانی از طراوت دیروز باقی نیس

ولیکن چه باک؟
رفاقتها که پا بر جاست
قسمهامان همه صادق
و دلهامان گره خوردس

زمین گر جنس مرگ است و
زمان از جنس اهریمن
ملالی نیس ما را چون
رفاقت جنس میلاد است


تولدت مبارک
میلاد





Still Out of Reach

Hi Everyone,

I am so sorry, but this is still NOT a new post from me. I just ran into these really interesting pictures, and I thought I should share them with you guys.

I am sorry for being delayed in posting something new, but as I mentioned earlier, things are quite messed up at the time. Soon I will let you know of the adventure that I am currently going through. Till then, please bare with me and the situation as is.

-Nima


Monday, June 11, 2007

چمدان های خالی

بارهام بسته شدن .... چشم هام گاهی با حسرت دنبال عقربه های ساعت میدون تا با زمان همراه بشن.

به دوربینم نگاه می کنم. فکر می کنم شاید ... شاید که نه حتما ... اون چیزهایی که فردا قراره از نگاه دوربین ثبت کنم پس فردا برام بخشی از حسرت زندگی می شه. شاید هم افسوس می شه ... یا شاید ابزاری می شه برا اینکه برگردم و به نوه و نتیجه و نبیره و ندیده بگم .... آره من که یه الف بچه بودم اینجاها رو دیده بودم ....مثلا دنیا دیده بودم! به حماقتی که از الان حس می کنم ممکنه بیست سال دیگه گریبان گیرم بشه خندم می گیره! البته شاید اونم اضافه می شه به مجموعه حماقت هایی که دیگه دارن روزمره می شن!

یه اشتباه می کنی، و فکر نمی کنی اونقدر بزرگ بوده. اما از فردا میبینه دیگه ملا نصرالدین هم برات پدری می کنه! می بینی که حرفت مثه نقل و نبات رو زبون مردمه! می خوای درستش کنی .... اما ....

یه اعتماد می کنی، و فکر می کنی اعتماد رسم زندگیه! یا علی می گی و پاش وا می ایستی. بهت پوزخند می زنن. چون خوب سواری می دی ، به تفکر تو مهنیز می زنن..... تفکر تو رم می کنه و لگد زدن هاش فقط چارچوب ذهن تو رو می ریزه پایین.

یه اعتراف می کنی .... می خوای خودتو سبک کنی..... فکر می کنی سبک شدی ...و از سبک بودن غرق لذت. راه می افتی، اما زود می فهمی قدم هات سنگینه! چیزی رو دوشت نیست اما سنگینی رو حس می کنی . هر لبخند، هر سلام! همه فشاریه که بقیه می ذارن رو دوشت، تو فقط نمی دیدی!

بارهام بسته شدن .... چشم هام گاهی با حسرت دنبال عقربه های ساعت میدون تا شاید با زمان همراه ......نه! همراه نه! برا همراهی دیر شده! پس حسرت چشام برا همینه! من فقط نمی دیدم!

نیما

Tuesday, June 05, 2007

Apple vs MicroSoft

Steven Jobs and Bill Gates on D5, a worth watching video. Find the whole story here!

Friday, June 01, 2007

حمله به شیطان بزرگ

بالاخره پای من هم به سفارت آمریکا باز شد تا تجربه ی تلخی روکه از دوستان شنیده بودم به وضوح تجربه کنم. برخوردهای زننده نه نسبت به من، که نسبت به همه ی اون بنده های خدا که باید برای ویزا اقدام می کردند.

عکس های 11 سپتامبر روی در و دیوار، عکس دیوارهای سوخته ی برج های دوقلو، عکس آدم های با چشمای پر از اشک، و افراد تحت تعقیب طالبان همه جا بود و البته یک ضربدر بزرگ هم روی محمد الزرقاوی!

یک جمله روی یکی از پوسترها توجه من رو جلب کرد:

We promise that it is never going to happen again……

به دور و برم و به آدم هایی که با هزار التماس و ارادت 100 دلار آمریکا رو دو دستی تقدیم سفارتی ها می کردند نگاه می کردم. برام جالب بود که این پوسترها برا چی همه جا بود! چند نفر آمریکایی یا اروپایی نیاز پیدا می کنن که به کنسولگری آمریکا توی ونکوور سر بزنن؟! و اینکه این پوسترهای روی درودیوار به کی دارن قول میدن که دیگه همچین اتفاقی نمی افته!؟

نکته اینه که این پوسترها برای آروم کردن اون آدم ها نیست، توجیهی برای رفتاریه که با ما میشه. جدای از هزار تا چک امنیتی، باید جلو نگهبان دم در هم خبردار وا می ایستادی. دوستای ونکووری که سری به کنسولگری زدن حتما همه اون نگهبان سیاه پوست رو می شناسن. وقتی میدیدم سر هر چیز جزئی چقدر گیر میده دقیقا یاد داستان "آفتابه دار مسجد جمعه" می افتادم. به هر حال بعد از اینکه هزار بار ما رو از این اتاق به اون اتاق کردن و اثر انگشت گرفتن و این مساثل، نوبت به من رسید که مصاحبه کنم.

البته اینو هم بگم که جلوی من یه زن و شوهر کره ای بودن که یه کیف مدارک آورده بودن.... از قباله ازدواج و شناسنامه و سند خونه و فکر کنم قد و وزن زمان تولدشون و سایز لباس و همه چی دیگه .... طوری که جابجا کردن مدارک براشون سخت بود. من که سر جمع 5 یا 6 تا نامه برده بودم کلی نگران بودم که الان به من گیر میدن!

انصاف رو که در نظر بگیریم رفتار آدمی که مصاحبه می کرد محترمانه بود، هرچند که گیر داده بود که در مورد رشته ی تحقیقیم براش بگم. فکر کنم دعوت نامه ای که برده بودم خیلی موثر بود، هرچی باشه از IBM فاکس شده بود و این کمپانی هم برای خودش اعتبار زیادی داره. طرف هم هرچی از من می پرسید من زود یه نامه در می آوردم و نشونش می دادم. گفت کجا میری، من دعوت نامه رو نشون دادم، گفت پول سفر و کی میده، من نامه استادم رو نشون دادم، گفت برنامه ات برا بعدش چیه، من نامه ی PhD رو نشون دادم، گفت با کی میری، داشتم دنبال یه نامه دیگه می گشتم .... که گفت نمی خواد بابا بی خیال دیگه!

قیافه ی من هم کلی خنده دار بود. شب قبلش تصمیم داشتم که 7 صبح پاشم، چون برا ساعت 10 وقت داشتم، اما با کلی تلاش 8:30 پاشدم و فقط رسیدم یه آب به صورتم بزنم! چشای باد کرده و خسته و ..... بماند که خیلی هم سفت و سخت به سفارش رهام گوش کرده بودم که گفته بود هیچی با خودم نبرم! نه کارت شناسایی داشتم و نه ساعت و نه تلفن و نه پول و نه کمربندو خلاصه هیچی! تا 1 ظهر که برگشتم خونه تقریبا از تیکنولوجی جدا بودم.

به هر حال باید منتظر بمونیم تا جواب چک امنیتی بیاد.......

خوب باشید،

نیما


پی نوشت: فکر کنم تا حالا همه دیگه خبردار شدن، اما بد نیست سری به این لینک بزنید:
http://www.microsoft.com/surface


Wednesday, May 23, 2007

اسپایدارمن

یکشنبه تولد مریم عزیز، همسر دوست خوبم مهدی جوادی بود. جای شما خالی، من هم در نقش بی هنر معرکه در تولد حضور داشتم و از صحبت های دوستان کلی استفاده کردم. از تحلیل اینکه اگر بخوای به صورت تمام چینی ها نفری 1 ثانیه نگاه کنی می شه 300 سال بگیرید ، تا بحث در ارتباط با کارت سوخت و امنیت کارت سوخت و خلاصه کلی از مشکلات مملکت رو حل کردیم. البته مطمئنم که میدونید که آقای وزیر علوم لطف کردن و گفتن که فرار مغزها شایعه هست و هرکی هم رفته خائن به وطنه. والا من که نه مغز بودم و نه فرار کردم، اما مطمئنم که اگه قرار به تشخیص خائنین بشه اول به من گیر میدن..... آخه اول گیر میدن، بعد تحقیق می کنن که خائنی یا نه، حالا یه مصاحبه هم با کیهان بکنی که دیگه ایول داره! داستان همون روباهه شده این مملکت ما هم!

از اون دوستان که توی این تولد بودن اما، خدایی چند نفر قطعا و حتما مغز هستن و اونا هم فرارنکردن. فراریشون دادن ظاهرا. کلی التماس کردن که یه کاری پیدا کنن، کلی بی مهری دیدن و در نهایت عطا رو به لقا بخشیدن و الان هم اینجا یا دکترا می خونن و یا دارن تو بهترین شرکت ها کار می کنن. حالا اگه آقایون چشا رو بستن بحث دیگری است.

برگردیم به اصل داستان. روز خوبی بود و خندیدیم به مقادیر زیادی. من هم که تصمیم گرفته بودم یکشنبه هیچ کار درسی نکنم بعدش با رهام و خانومش رفتم سینما. اسپایدرمن 3! یه فیلم روتین هالیوودی و کلی کلیشه ای. اما واقعا از جلوه های ویژه اش لذت بردیم. تنها نکته جالبش همون بود. به هر حال به یکبار دیدن می ارزید. بعدش برا چند نفر از دوستان (نه لزوما ایرانی ) تعریف می کردم که فیلم رو دیدم و تلفظ های جالبی شنیدم. اسپایدارمن یکی شون بود . ظاهرا این مشکل زبان نه برا من می خواد حل بشه و نه برا بقیه ی دوستان. خدا به همه انرژی بده!

خوب باشید،
نیما

Monday, May 14, 2007

گوگل و فمینیسم

امشب (که الان دیگه شده دیشب) خونه ی آرینای عزیز مهمون بودیم و مثه همیشه کلی زحمت کشید و کاری کرد که کلی از مهمونی هایی که ما می گیریم نا امید بشیم. روز مادر بود روز گذشته و برا همین بحث های فمینیستی که خانوم ها بهتر از آقایون این مسائل رو به یاد نگه می دارن! من و بهروز هم که تنها پسرای داستان بودیم به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم. بالاخره جلوی اون همه خانوم شرط عقل و احتیاط همین بود که ساکت بمونیم.

اما بیشتر این مسئله منو یاد جریان فمینیستی گوگل انداخت. مدتی هست که دوستان به این نتیجه رسیدن که اگه برای "She invented" توی گوکل بگردن، گوگل حس مرد پرستیش گل میکنه و ازتون می پرسه که منظورتون اینه که "He invented". عبارت "He invented" تقریبا 10 میلیون بار و حدود 5 برابر بیشتر از "She invented" روی وب استفاده شده و همین باعث میشه که گوگل به طور طبیعی شما رو هدایت کنه که اگه دنبال کسی می گردین که چیزی اختراع کرده بهتره دنبال آقایون بگردین (البته نه اینکه خانوما چیزی اختراع نکردن ها ..... اما خب ... العاقل بیکفل الاشاره!)*

***

الان یه چیزی خوندم که کاملا اعصابم رو به هم ریخت. دوستان طالبانی ما در افغانستان در آخرین شاهکارشون یه متهم جاسوسی برای آمریکا رو آوردن و دادن دسه یه پسر 12 ساله که سرش رو ببره. پسر هم که فک کنم سر بریدن براش یه کم بیشتر از بازی با ماشین کوکیش هیجان داشت نشست بالای سر بنده خدا و خرت و خرت کار و تموم کرد. حس بدی پیدا کردم وقتی فیلم رو دیدم. جدای از سر بریدن که نسخه های قبلیش رو در مورد "Nick Burg" و خیلی های دیگه دیده بودم که بالای سرشون قرآن می خونن و چه نمی کنن و در نهایت خیلی راحت سرشون رو مثه گوسفند می برن، این بار حس کردم که این عمل خیانت بزرگی به همون بچه یی هست که این کارو کرد. یادم میاد وقتی کتاب تیمور رو خوندم کلی از قصاوت این آدم در دوران بچگی متعجب شده بودم. امروز با خودم فکر کردم که بابا روحش شاد. این جماعت وقتی با بچه های خودشون اینطور می کنن دیگه جای تعجب از سربریدن بقیه نیست. باز هم یادم افتاد کسانی توی مملکت ما هستن که ترویج مکتب طالبانی رو تبیلغ می کنند. دردناک است مرگ تفکر!

شاد باشین،
نیما

پی نوشت: لطفا کامنت فمینیستی نذارید! حالا اهمیت چیه که کی اختراع کرده، مهم اینه که چی اختراع میشه! حالا آقایون اختراع می کنن دیگه .... خانوما هم لذتش رو ببرن :)

Monday, May 07, 2007

تشویش اذهان عمومی

بسمه تعالی

ان الله یعلم ما فی قلوبنا و کان الله علیما

ملت بزرگ و شهیدپرور ایران.

نظر به اینکه ایادی استکبار بین الملل به سردمداری شیطان بزرگ امریکای جهانخوار و رژیم غاصب صهیونیست از هرگونه نیرنگ و حربه برای رخنه در عزم راسخ ملت حزب الله سودجویانه کمال سوء استفاده کرده و شایعه پرانی میکنند - و شرارت را تا حدی میرسانند که از قول همسنگر بسیجی برادر حاج نیما کاویانی به طریق زیر اشاعه کذب مینماینند:

داش میلاد دیگه تیریپش خفن شده و گذارش به اینجا ها نمی افته. با از ما بهترون می پره حسابی. یه نگا به لیست مقاله هاش بنداز می فهمی!

تکلیف دانستیم که در راستای شفاف سازی اذهان عمومی نکات زیر را به استحضار برسانیم

اولا- اظهر من الشمس است که حاج نیمای کاویان به عنوان مصداق عینی سیرت علوی هرگز از چنین ادبیاتی برای خطاب به یاران و همرزمان استفاده نکرده و نمیکنند که ایشان را مرتبیتی عظیم و منزلتی فراتر از چنین گفتمانی است.
دوما- دشمنان اسلام و قلم بدستان مزدورشان با ذکر عبارت از ما بهترون به وضوح سعی در تفرقه افکنی و شیطنتهای مذبوح نموده اند. حال آنکه ایشان فراموش کرده اند آن مقام شامخ در نزد ما از اهل بیت نزدیکتر می باشند.
ثالثا- بر همگان روشن است که اندک مقالات ما همه در حمد و ثنای آن امام همام نیمای کاویان نگاشته شده- هر چند که قلم حقیر ناتوان تر از آن بوده و هست که حق مطلب را در توصیف ایشان ادا نماید.
رابعا- حاج نیمای کاویان خود پیر سنگر محسوب شده و وصایای ایشان در بین شاگردانشان حکم توضیح المسایل و مفاتیح دارند. من و امثال من به مانند کبوترانی بیزبان میمانیم که در حرم نورانی ایشان به دانه چینی مشغولیم.
خامسا- همانطور که مستحظرهستید ایشان به تازگی به مفقام عظمی خواجگی نیز مشرف گردیده و تقلید در اصول و فروع را بر ما واجب نموده اند.
سادسا - اینجانب مدتی در سفر به سر میبرده و توفیق حضور در مکتب ایشان را نمی یافتم. عکس زیر گواهی است از این مدعا!

در پایان لازم به یادآوری است که هدف از نگارش این سطور چیزی نیست به جز شفاف سازی اذهان عمومی. امید است که این مطالب مشت محکمی باشد بر دهان دشمنان خواجه و کسانی که آب به آسیاب دشمن میریزند.

مکرو و مکر الله و الله خیر الماکرین

به امید ظهور قریب الوقوع آقا امام زمان و التماس دعا

والسلام علینا و علی عبادالله الصالحین
میلاد

۲۰ ربیع الثانی ۱۴۲۸








Saturday, April 28, 2007

شب های بطالت

باورتون می شه؟ حداقل 50 صفحه دیگه از تز (رساله ی پایان دوره کارشناسی ارشد!) رو باید بنویسم … کلی کار دارم …. کلی فرم باید پر کنم، 1ماه دیگه بیشتر وقت ندارم ….. اون وقت کارم شده شنگولک بازی!

فیلم های آبگوشتی از persianhub دانلود کردن. ترش و شیرین، قصه های مجید، اخراجی ها، شنگول و منگول! یکی نیست بگه پسر جان آخه عقلت کجا رفته. بدتر اینکه تازه وقتی می رسم آخر داستان و فیلم تموم میشه می بینم که 2 ساعت از وقتم رفته پای گلزار. خدا روح فردین رو شاد کنه. لااقل اگه آخرش با دختره فرار می کرد برا خاطرش 2500 نفر رو می کشت. این داداشمون که همیشه هم از اولش بچه سوسوله و دخترا سرش دعوا می کنن. اینم شد فیلم آخه؟! خب بالاش بنویس برای خانوم های گروه سنی الف که بقیه تکلیف رو بدونن !! کاش یه ذره بازی بلد بود آخه. این پسره (دختره؟!) هوتن از این بهتر بازی می کنه!

******

چند وقت پیش پایین ساختمون ما دعوا شده بود. ساعت 3 صبح. منم که بین خواب و بیداری بودم یهو خوابم پرید و رفتم دم پنجره. دیدم جیغ و داده حسابی. هی با خودم گفتم زنگ بزنم به پلیس یا نزنم!! هی گفتم بابا بی خیال شاید شب تعطیله مست کردن. خلاصه 20 دقیقه نگاه کردم. بعد که دیگه فکر کنم همه همه رو کشتن دیدم که یه عده از خونه پریدن بیرون و یکی یکی رو هل می داد و خلاصه فهمیدم دعوا شده. دیگه عزم رو جزم کردم که زنگ بزنم.

با کلی ترس و لرز پیلس رو گرفتم و اخطار داد که صدام ضبط میشه. خانوم پلیش ظاهر شد و گفت چی شده و من گفتم که دعوا شده. هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت تو آدرس فلان و بهمان؟! گفتم بله. گفت" تا حالا 10 یا 12 تا تلفن داشتیم! داریم میایم. اگه اجازه بدین من از شما مشخصات بگیرم که بعدا اگه شاهد خواستیم باهات تماس بگیریم." گفتم "بله بله حتما". گفت "سال تولدت رو بگو". منم که جو گرفته بودم که خیلی کار انسانی کردم و حسابی هم لهجه رو عمل کرده بودم و بین خواب و بیداری بودم گفتم 1992. (یعنی 15 سالم میشه). گفت ماشاا... صدات مردونه است ولی سنت برا شهادت دادن کافی نیست! گوشی رو بده به والدینت!

عجب!!!!! آقا داستانی داریم .... داستانی داریم.

Wednesday, April 11, 2007

اندر حکایت خواجه 2 - پذیرش

اندر روایت است که خواجه! نیما ابن الحسین را جهت مطالبت علم، ولو بالصین(7)، ممارستی بسیار بودی، چونان که عرایض مطول به نگارش درآوردی و به مدارس توران (1) و کالجیری(2) و ونکاور(3) ارسال بنمودی و عاجزانه طلب اذن حضور بنمودی. خواجه را خیال خام بر آن بودی که عاقبت فیلسوفی (4) بگردی فاضل، که همانا فیلسوف بی فضل و عمل از زنبوری بی عسل به قدر دانه ی ارزنی بیش نبودی.

اندر هراس ایام بگذشتی، که پیشتر ممارست خواجه در ارسال دست نوشته از مکتب هکمتانه را به کرات حریفانِ سخیف مسدود نموده بودندی. فی الحال، "کهربا کبوتری(5)" از جانب مکتب ونکاور و به خط حکیم کنستانتینف (8) به خواجه رسیدی. در خصایص حکیم کنستانتینف آورده اند که پدرش را در قسطنطنیه قفل سازی پیشه بودی و حکیم در تبعیت از پدر قفل سازی پیشه گزیدی، لیک قفل ها را بر چرتکه ی مردمان بنهادی (6) و بدین طریق در ونکاور و پس از چندی در شرق و غرب شهره گشتی.

من السمت الخری، کهربا کبوتری از جانب بلاد کالجیری نزد خواجه آمدی که به واسط آن حکیم بارباسا (9) خواجه را به حضور طلبیده بودی. گویند که حکیم بارباسا را کنیه از قبایل ترسای جوار بحرالاسود بودی که پیشتر در توران به اکتساب نجوم و جبر می پرداختی و چون وی را علم شمارش به کمال رسیده بودی در مکتبخانه ی کالجیری سکنی گزیده و کرسی اوستادی برگزیده بودی.

خواجه، کما فی السابق، خبری از جانب تورانیان را انتظار می کشیدی که حکیم کنستانتینف وی را جهت مجلس بحثی در مکتب خویش فرابخواندی. خواجه لرزان راه مکتب در پیش گرفتی و چون بدان وادی رسیدی، مریدان حکیم، خواجه را بسان شغالی که اندر میان چند سگ گله گرفتار آمده باشد، بر باد طرح مسالت گرفتی. لیک خواجه را به هر فلاکت برهانی بودی برای هر مسالت. پس حکیم را، از شوق، اسنان بارز آمدی و خواجه را رضایت حکیم اطمینان حاصل بگشتی.

حکیم بارباسا را چون هراس هجرت خواجه به ونکاور اندر میان آمدی، فی الوقت خواجه را خطابه ای طویل بنگاشتی و بسی وعده ی زر و سیم پیش نهادی، غافل از اینکه خواجه را سنواتی پیش دندان عقل و دندان طمع با هم بدرد آمده بودی و خواجه را هر دو کشیدن لازم آمده بودی و لذا نه عقلی بهر وی مانده بودی و نه طمعی. دست نوشت حکیم بارباسا را مضمون چنین آورده اند:

Nima,

I normally don't do this, but in your case I would like to let you
know that I am willing to match any other offer you get for grad
school in terms of financial support, without any teaching requirements. Please keep that in mind.

خواجه با تعذیر و تملقی بسیار نامه ای کتابت بنمودی و عذر عدم حضور در مکتب حکیم بارباسا جستی و ناگزیر دل حکیم بس چرکین نمودی. از سوی دیگر حکیم کنستانتینف مشعوف از حضور خواجه بودی و خواجه سخت حیران که چگونه بودی که التماس وی، در آن زمان که در مکتب هکمتانه به سر می بردی، در هیچ یک از اینان نگرفتی و اینک ایشان را اشتیاق وافر بر حضور وی می باشدی.

القصه، خواجه را بخت به کمال آمدی و نامه ای از بهر حکیم کنستانتینف نگاشتی بدین قرار که خواجه همچنان در انتظار خبر از تورانیان بودی. خواجه را یوم البعد کهرباکبوتری از حکیم رسیدی که پنج کیسه زر بیش از آنچه پیشتر وعده داده بودی در پیش خواجه نهادی و خواجه را مبهوت بنمودی. لیک، حکیم خواجه را ملزم نمودی که پیش از پنج خروس خوان وی را از عزم خویش برگزیدن کرسی شاگردی مطلع بنمودی .... در زمان کتابت این خطوط 2 خروس خوان تا ضرب العجل خواجه باقی بودی و خواجه را موضع دندان عقل و طمع از دست رفته، بسی دردناک بگشته. خواجه را امید همفکری صحابه ی قریب و بعید می باشدی .....


(1) توران پس از چندی به "توران تو" و در نهایت به Toronto تغییر نام یافت

(2) کالجیری همان Calgary است و مکتب کالجیری همان University of Calgary

(3) ونکاور که از کنگاور آمده است شهریست که اجانب بعدها آن را ونکور نامیدند. مکتب ونکاور همان University of British Columbia می باشد.

Doctor of Philosophy (4)

(5) آورده اند که نخستین نسخه ی email از سوی ابوریحان بیرونی و با مالش کهربا به پرهای کبوتر نامه بر و ایجاد الکتریسیته ساکن حاصل شد. ابوریحان آن را کهرباکبوتر نامید.

Computer Security(6)


(7) چین

(8) Konstantin Beznosov

(9) Denilson Barbosa

Monday, March 19, 2007

برای نوروز

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل والنهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال



در کودکانه هایم قدم می زنم،

با کفش های نو،

به هفت سین میرسم،

و به ماهی کوچک درون تنگ.

با خودم فکر می کنم که آیا او هم هفت سین را به اندازه ی من دوست دارد؟!

لبخند می زنم و دور می شوم،

و باورمی کنم که خیسی چشمانش از آب است......



دلتون شاد و لبتون خندون و عیدتون مبارک.

نیما

Saturday, March 10, 2007

300 the movie

گمان می کنم همه ی شما کم و بیش در مورد فیلم 300 شنیده اید. فیلمی در رابطه با نبرد معروف Thermopylae و 300 سرباز یونانی که جلوی سپاه 120000 نفری خشایار شاه می ایستند و تا پای جان می جنگند تا کشته می شوند..... قبل از هر چیز بایستی اذعان کنم که چنین رفتاری حتی از دشمن تحسین برانگیز است. پس قصد ندارم عمل این افراد را سخیف جلوه دهم. اما می گویند این فیلم بر گرفته از اقتباس طنز فرانک میلر است از دست نوشته های هرودوت در ارتباط با تاریخ ایران و یونان. جدای از انتقادات فراوان از غرض ورزی های هرودوت در نوشته هایش، این بازنویسی طنز ملغمه ای شده است از هجو نویسی های میلر با دستی باز در تخیل و افسانه سرایی. نگرشی که در آن خشایارشا فردی همجنسباز و حلقه به گوش و بربرصفت ترسیم شده و بانوی ایرانی هم تراز زنان هرجایی یاغی و صحرا نشین. در مقابل یونانیانند و آزاد اندیشی و حس قدیسی حفظ وطن و ملت و غیراو ذلک.

در وبلاگ دوست عزیزم شاهین خواندم که دل از دغدغه شسته بود پس از دیدن فیلم مستند زندگی کوروش در History Channel و اطمینان یافتن از اینکه کوروش همان کوروش است از نگاه این مردمان هم.

اما من دلهره ی حفظ آبرو برای کوروش و خشایار ندارم، که معتقدم کوروش هیچ گاه جز کوروش نبوده است و خشایار هم جز نواده ی خلفی از او نیست و اینان را نیازی برای حفط آبرو نیست. نگران آنچه هرودوت در قالب تاریخ بر خورد زمانه داده هم نیستم. این حقیقت روزگار است که همیشه هماسیگانٍ در نزاع، در تخریب می نویسند. نمی توان انتظار داشت از تفکر زمینی امثال هرودوت که فراتر از آنچه خورند مزاج مردمشان است بنویسند. و بطور خاص مردمان یونان تبحری خاص دارند در چنین جنجال برانگیزی. مگر مصداق عینی اش در چند روز گذشته شیطنت دوست یونانی مان در YouTube نبوده است که همان سناریو دوباره تکرار شده و آتش اختلاف بین یونان و ترکیه از سر گرفته شده است؟ همان که آتاتورک بربر و خون آشام و همجنس باز معرفی شده است!

منشاء تاثر چیز دیگری است. تاثر ناشی از خاکستر شدن کتابخانه های پرسپولیس است به دست همین غیور مردان! روشن فکر! آزادی طلب! یونان و در راسشان اسکندر. تاثر ناشی از فراموش کردن نام هایی است چون آریوبرزن و یوتاب. دلاور مرد و شیرزنی که با 500 پیاده و 40 سوار تا پای جان عرصه بر اسکندر تنگ کردند و یوتاب نه مرد بود با هیکلی در اندازه ی این نیمچه غول های یونانی تصویر شده در فیلم و نه دشمنش سخیف و کودن و دون مایه. یادمان باشد که پیروزی بر مشتی کودن دلیلی بر دلاوری نیست و خردمند در راه بزرگی خویش دشمن را بزرگ می کند. همین است که کوروش قلمرو هیچ پادشاهی را فتح مکرد مگر او را بر مسند شاهی باقی گذاشت تا خود شاه شاهان باشد.

از مسعود بهنود درس بازنگری در تاریخ را یاد گرفتم برای نتیجه گیری از آینده..... تاثر آنجاست که با این وجود حتی خاطره ای از آریوبرزن ها در ذهن من باقی نیست.

دلهره آنجا همراه جریان کنونی می شود که چشم جهان خیره است بر چالش های اخیر ایران و دنیای غرب. چشمی که دنبال همراستا کردن مخاطب ساده لوح غرب است با نگرشی از بربریت نسبت به خانواده ی من و تو آنسوی این کره ی خاکی. پروپاگاندای روشنگری علیه چنین جریانی بایستی بدون هیچ رویکرد سیاسی همراه شود با تمامی دوستانی که قدم سبزی برای تغییر جهت جریان کنونی برداشته اند. جدای از امضا که تا حدودی ساختاری کلیشه ای یافته است در روند اعتراضات نافرجام، فکر می کنم ایده ی سایت 300 the movie نگاهی متفاوت است به اعتراضی مثبت علیه جنگ ستیزان و آنان که آب بر آسیاب جنگ می ریزند. به عنوان فرزند کوچکی از جامعه ی ایران از دوستان خواهش می کنم با این حرکت همراه شوند.

با احترام،

نیما

پی نوشت: باید خاطرنشان کنم که لینک دادن من به سایت 300 the movie به هیچ وجه در جهت ترکاندن بمب یا حتی ترقه ی گوگلی هم نیست که از پایه حتی با چنین نامگذاری مشکل دارم. هدف و دعوت من به همراهی برای جمع آوری بایگانی درستی از ذوق ایرانی در راستای ارزش های باستانی است. فیلم می تواند بهانه ی خوبی باشد جدای از ترکاندن چیزی!

Sunday, February 25, 2007

این قافله عمر عجب میگذرد

سلام

خیلی وقت بود که دلم میخواست بنویسم ولی قیل و قال زندگی مجال نمیداد. بالاخره امروز فرصتی شد تا بعد از مدتها چند خطی بنویسم.

دو ماه پیش سال نوی میلادی آغاز شد و چهره شهر رو با خودش دگرگون کرد. مغازه ها حراج سال نو و خیابونها همه آ‌ذین بندی شده و جشن و آتیش بازی و چیزای دیگه همه و همه خبر از آغاز یک سال دیگه داشت. ولی تمامی این زرق و برقها هم نتونستن به زندگی سرد غربی مردمان اینجا گرما بدن.
اینجا ماهی سرخ کوچولو هفت سین جایی تو سفره سال نو نداره.
اینجا به جای کاشتن و سبز کردن درختان کاج رو از ریشه در میارن و خشک میکنن.
سال نوی این مردما بوی نوروز نمیده.
اینجا نه دیدی هست و نه بازدیدی.
جوونا هنگام سال نو کنار خونوادشون دعای تحویل سال نمیخونن. به جاش تا خود صبح با دوستاشون مینوشن و مست میکنن.
اینجا بسیج کل خونواده برای خونه تکونی و زدودن کوچکترین ناپاکیها از پاکترین کلبه دنیا وجود خارجی نداره!
بدتر از همه اینجا هیچکس ارزش اون اسکناس تا نخورده لای قران پدر بزرگ رو نمیدونه.

به عقب که مینگرم چیزی نیس جز حسرت از دست دادن لحظه های پر ارزشی که هدر رفتن. لحظه هایی که ممکنه هرگز تکرار نشن.

خوش بحال کسانی که به هنگام سال نو سعادت در آغوش کشیدن عزیزانشون رو دارن. خوشا ایران. خوشا نوروز.



این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟
پیش آر پیاله را که شب میگذرد

خوش باشین
میلاد

Saturday, February 17, 2007

اندر حکایت خواجه - 1

آورده اند که روزی خواجه! نیما ابن الحسین را ککی در تمبان اوفتاد که "چگونه است که سنه ای چند بر حضور ما در این دیار به شکم بارگی و تن پروری بگذشتی و ما همچنان نه اندر پی اقامت مستدام برآمدیم(1) و نه هنری از جنگ آزمودگی و کیمیاگری برما فزونی گشتی."

لاف گزاف به درس خواندن همی می زدی و خود خویش به عنان فریب مهار می کردی، که از غیب نهیبی برخاست و بانگی برآمد که "هین چه نشسته ای که عمر گران به سان باد وزان می گذرد چونان که تو را در غفلت و حسرت زمانه رها گرداند.(7)" خواجه بر آشفت و قدم در راه اجابت بانگ درونی و اکتساب اقامتی مستدام بنهاد.

مایحصل تحقیق بدان قرار آمد که خواجه را، پس از عمری موی در آسیاب بزرگان دیر فرنگ سپید کردن، آزمونی بس ناجوانمردانه باید، از جهت تقدیم به اربابان باختر. خواجه گزیری ندیدی مگر سر در بر تیغ این ناجوان مردمان بنهادن. پس جام زهر سر کشیدی و چند سیم نقره ز بهر کارداران آزمون فرستادی و طلب شرف یابی بنمودی. کارداران را عریضه مقبول افتاد و موعدی مقرر کردندی که خواجه از بهر آزمون بدان وادی راهی بگشتی.

روزها گذشتی و موعود رسیدی. پس خواجه رفیقی شفیق، شیخ بهزاد ابن بهروز، برجست و نعلین بر پا کردی و سوی کارزار جرانویل(2) روانه گشتی. چون بر در کارزار رسیدی، خزانه داران و کمان گیران خواجه و شیخ را زبهر دشنه و گرز (6) جستندی، لیک هیچ نیافتی. پس رخصت دخول نازل بفرمودی و شیخ و خواجه را هریک چرتکه ای(3) جهت هنر آزمودن عطا بکردندی.

از بخت بد، خواجه را چرتکه ای بس فرسوده از آن آمد و قال و قیل دگر صوفیان و علما و مرادان و مریدان عرصه بر خواجه تنگ نمودی. به کندی زمان به پیش رفتی و خواجه را هنر ناتمام آمدی و آزمون بر وی تیره گشتی. پس دل چرکین و غمین زمان بگذراندی و چون کار سرآمد، مرادان را عذری جستی و راه منزل در پیش گرفتی و شیخ نیز وی را همراهی بنمودی. لیک در راه بس خندیدی چونان که سرخوشی از دوباره بیافتی.

چون بر در منزل نازل آمدی و یاران به گرد هم رسیدی، جمعی ملخ بحری (4) بر سیخ گرفتی و بر آتش حرص بسوزاندی و کباب کردی و شکم بدان انباشتی. سرخوشی را بدانجا رسید که هیچ یک از صحابه را، مقالی چند، خطی از کتب درسیه از پیش روی مگذشتی. چندان که تصویری از ملخ طبخ شده(5) بر پوست بز کشیدی و به شرق و غرب بفرستادی و چنین روز به شب کردی.

و خواجه چشم در پیش تا خبری از کارداران رسیدی.

Permanent Residentship(1)

Granville(2)

Computer(3)

Shrimp(4)

Refer to the pic(5)

Cheat Sheet(6)

(7) بانگ به واسطه اعجاز، در ادبیات نیز بر عصر نگارنده پیشی می داشته است


Thursday, February 08, 2007

تا حالا فکر کردی که وقتی از یه غذا لذت می بری خوشمزه ترین لقمه ها، لقمه های آخر هستن!؟

وسط هاش اینقدر سرگرم خوردن هستیم که فرصت فکر کردن به طعمش رو پیدا نمی کنیم. تازه وقتی می بینیم داره تموم می شه بهتر مزه مزه می کنیم.

می ترسم از حسرت مزه مزه کردن لحظه ها .....

نیما


Friday, February 02, 2007

سوغات ایران

تصمیم گرفتم برنامه ی نوشتنم رو منظم کنم و هر دو هفته یه بار هر طور شده بنویسم. ضمن اینکه دیگه به جماعت خبر ندم که مطلب جدید نوشتم. دوستان خودشون میان سر می زنن انشا ا....

ضمنا سعی میکنم دوباره به سبک طنزی که عادت داشتم بنویسم!

اما شاید جالبترین اتفاق امروز برای من عکس بزرگ نازنین افشین جم روی صفحه اول روزنامه ی
Metro، یکی از پر خواننده ترین روزنامه های ونکوور، بود. اینکه چقدر برای آزادی نازنین فاتحی تلاش کرده و در نهایت خبر آزادی نازنین براش خوشحال کننده بوده. نازنین فاتحی به جرم قتل شخصی که ظاهرا قصد تجاوز بهش داشته محکوم به اعدام شده بود که با توجه به شواهد در آخرین دادگاه این حکم تغییر کرده و با قرار وثیقه این خانوم آزاد شده. خوشحالم برای نازنین فاتحی، بدون هیچ گونه شناختی از ایشون.

ضمنا این برام بسیار جالبه که اینجا و خصوصا بین ایرانی های نسل نو (بچه های افرادی که از ایران به اینجا مهاجرت کردن) دو دسته گرایش وجود داره. یکی افرادی هستن که منکر گذشته خودشون و ایرانی بودنشون هستن. خودشون رو کانادایی می دونن و از این که هویت ایرانی به نوعی توی اسم و چهرشون هست احساس شرم می کنن (نمونه ی عینی اینطور آدم ها رو خودم می شناسم) و دسته دوم افرادی که هرچند خاطره ی چندانی از ایران ندارن اما خون ایرانیشون از خیلی از ما هم بیشتره. نمونه ی نام آشناشون فریدون زندی و نازنین افشین جم هستن. فکر می کنم باید به خونواده و پدر و مادر توانای این افراد تبریک گفت.

اما چیزی که ظرف این دو هفته توجه منو به خودش جلب کرده بود سوغات جدیدی بود که با خودم از ایران آورده بودم. اوائل که تازه از ایران اومده بودم حواسم جمع بود که سوتی ندم، اما از وقتی که از ایران اومدم ترک عاداتم موجب مرض شده. حالا چه مرضی؟؟؟؟ آهاااااااا ....... جونم براتون بگه که از وقتی از ایران اومدم هرچی از رفقای پسردانشگاه می بینم (پسر بودنشون خیلی مهمه!)، می پرم و آویزون می شم بهش و ماچ و موچ (البته روبوسی به قول آبرومند) ..... خلاصه که این جماعت کفار انگلوساکسون هم که در اینگونه مسائل"نزده می رقصن". حالا تصور کنید که وسط راهروی دانشگاه، تمام دانشجوهای لیسانس یهو می بینن که Teacher Assistant درسشون که بنده باشم چه می کنه!!!! نذاشتن 2 دقیقه با بهروز پلنگ، معروف به پیرپکاجکی، اختلاط کنیم. فکر نمی کنم که خود بهروز اصلا متوجه هم شد.

نا گفته نماند که این بهروز خان (بهروز اگه آدرس Home Page داری برای آشنایی دوستان بده بذارم اینجا) از دوستان گل روزگاره. یه غذای تخصصی هم داره به اسم بیج بیج که من نمیدونم از کجاش درآورده اما خیلی خوشمره است. ما که تا حالا نشنیده بودیم، اما اگه کسی به جز بهروز این اسمو شنیده به ما خبر بده.

شاد باشین
نیما

پی نوشت: فونتیک اسم غذا Bij Bij می باشد.

Friday, January 26, 2007

گذار

خیلی وقته که نشستم پشت میزم و سعی می کنم موضوعی برای نوشتن پیدا کنم اما نمی تونم رشته ی افکار رو در دست بگیرم. از دلتنگی های بعد از بازگشت، یا از تصمیم برای تغییر، یا از خاطرات سفر.... چیزی به ذهنم نمی رسه!

خوشحالم که روی کامپیوترم می نویسم چون در غیر این صورت الان دور و برم پر از کاغذ پاره هایی بود که هر کدوم نیمه ی ناقصی از افکار من رو در بر می گرفت. شاید هم ذهن من چیزی نیست جز مجموعه ی مبهمی از همین کاغذ پاره ها که فهم وسعتش حتی برای خودم هم دست نیافتنی شده.

یادم میاد زمانی یکی از اساتید من سعی داشتند در موردی منو ارشاد کنند. به من می گفتند با وضعیت کنار بیا و شکست رو هضم کن. انتظار داشتند که من بشینم و ببینم که باختم. مرتب به من نهیب می زدند که باید با زخم شکست کنار بیای و قبول کنی که خودش خوب می شه اما جاش همیشه می مونه! از نظر ایشون عدم پذیرش شکست منو وارد ورطه ای به مراتب بدتر می کرد که راهی برای بازگشت نداشت!

چطور می شه کسی به خودش بقبولونه که باید از هدفی بگذره، مگر اینکه به این عبور ایمان داشته باشه. مگر اینکه هدف مذکور جایگاه خودش رو توی ذهن از دست داده باشه و جاشو به هدف بزرگتری داده باشه.

من به نشستن و دعا برای التیام معتقد نیستم. به قول تنگسیر: مگر ما چه کم داریم که بنشینیم و واگذار به شمشیر برهنه ی حضرت عباس کنیم. باید جنگید. حتی بدون امید برای پیروزی .... اما باید جنگید. در هر وهله کسی که نمی جنگه محکوم به مرگه.

در مناظره و یا مجادله برای حل مشکل، این استاد عزیز هم از دست شاگرد کوچیکشون عصبانی شدند و شاگرد رو در زمین و هوا معلق رها کردند و رفتند .... الان که دارم این متن رو می نویسم در مرحله ی گذار هستم. همون گذاری که استاد در حدود 1 سال پیش انتظار داشتند من انجام بدم. نمی دونم که این چند خط رو می خونن یا نه .... اما فقط در یک جمله بگم الان که دارم می گذرم .... هیچ زخمی نمی بینم که در حسرت التیامش بغض کنم...

به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند....رونده باش

امید هیچ معجزه از مرده نیست، زنده باش

شاد باشید
نیما