Sunday, February 03, 2008

یازده روز و دیگر هیچ

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

دیگه به حافظه ام اطمینان ندارم ...

با انگشت هام حساب می کنم ... سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه ...

واقعا همه اش یازده روز بود! یازده روز یا یازده شب؟! نمی دونم! شاید هم یازده شب، یا اصلا یازده خواب .... یا شاید هم .... نمی دونم ..... یه هو جای همه چی خالی شد .... همه با هم! سعی می کنم خودم رو دلداری بدم که کار درستی کردم، که از خودم رد شدم ... اما دوباره که فکر می کنم، می بینم حرف واهی می زنم ....

چه مرگم شده؟ آخه یازده روز که این حرفا رو نداره. من که کلی ادعا داشتم. حس غریبیه. داره خوردم می کنه اما شیرینه....

به خودم می گم پسر برو بشین مقاله ات رو بنویس ... اما انگار اصلا مغزی در کار نیست .... کسی چه میدونه، شاید هم از اولش چیزی در کار نبوده، اما دل بزرگ بوده!

نیما

4 comments:

Anonymous said...

salam

omidvaram halet khoob bashe!
jaye babat ham khali nabashe.

shad bashi

Anonymous said...

jaye hichi khali nist in ma hastim ke jaharo khali mikonim ;)
baradar jan yejahaee bayad gozashto gozasht hata agar rad shodan az khodemon bashe!

Anonymous said...

یا ما غریبیم، یا غریبگی ما را مدتی است در یافتست!
یا ما از آسمان گریخته ایم، یا آسمان بر ما نمی تابد...
یا ما به قله نظر ننداخته ایم، یا قله ما را نمی یابد.
یا دنیا بر وفق ما نمیگرد، یا ما بلد نشدیم تا با آن بگردیم و بگردیم و بگردیم!
تا شاید روزی.....

Anonymous said...

من تنگ دلم، یا که جهان تنگ شده
تیره بصرم، یا افق این رنگ شده
گوش من بی حوصله بد می شنود
یا ساز طبیعت خشن آهنگ شده

نمی دانم رفیق، شاید اگر بهانه ای کنارمان بود آنوقت، همه ی آنچه نوشتی زیبا بود و عینیتی از عشق.
نمی دانم رفیق، چرا تنهایی بشدت حقیرمان می کند، آنقدر که برای فرار از آن همه چیز را فدا میکنیم، همه چیز را بد میکنیم، باور کن زیر همین آسمان، همین جای که من و تو هستیم، هستند کسانی که احساس خوشبختی میکنند. مطمعنم روزی دلتنگ همین تنهایی خواهیم شد...
چه بگویم که همه تکراری بیش نیست، چه بگویم که از ماست که بر ماست...
می دانی رفیق، نصیحت نمیکنم که خود مبتلایم، اما زندگی میکنم. شاید روزی توانستم به خوابهای کوچک کسی اعتماد کنم، و اینک، تا هنوز صبر میکنم


لبتون با دلتون خندون